mercoledì, 30 marzo 2016

قصه ناخدا وطوطی




قصه از ملیحه رهبری
 ناخدا وطوطی



روزی روزگاری ناخدایی بود. ناخدا زندگیِ خود را درسفرهایِ دریایی گذرانده بود. درمهارِ کشتی به هنگام طوفان های سهمگین مهارت و توانایی خوبی داشت وترسی از دریا وخطرات دریایی هم نداشت. کالاهای خود را به سلامت به مقصد می رساند و خوش نام وبلند آوازه در میان مردم ساحل نشین وبنادر کوچک و بزرگ بود. با گذشت زمان اما اندک اندک قدرت و نیروی جوانی را از دست می داد. طغیان وسرکشی وعلاقۂ او به جنگ با طوفان های سهمگین و دست و پنجه نرم کردن با خطراتِ دریایی جای خود را به صلح وآرامش و دوستی با دریا وامواج سرکش وطوفانی داده بود. ناخدا دیگر دل به سفرهای پٌرخطر نمی سپرد و به خوبی می دانست که چگونه سفر کند تا درصلح وآشتی با طبیعت بتواند کشتی را به مقصد برساند وآن را ازشکسته شدن در پنجۂ طوفان یا برخورد با صخره های سخت حفظ کند.
 روزی ناخدا دربندری درآب های گرم جنوب لنگرانداخت. کالای کشتی اش را تخلیه کرد و چند روزی را درآنجا به خوشی سپری کرد. ناخدا زن وفرزندی نداشت ولی بچه ها را دوست داشت و به آنان محبت می کرد وبه خصوص به کودکانی که پدران خود را درسفرهای دریایی با او از دست داده بودند. در میان آنان دخترکی بود که پدرش دریک سفر دریایی جان خود را از دست داده بود. ناخدا او را فراموش نمی کرد و هربار که به این جزیره می آمد برای دخترک هدایایی می آورد تا او را خوشحال کند. دخترک نیزناخدا را بسیار دوست داشت.
اینبارهم چنین بود. اما درآخرین روز وبه هنگام خداحافظی دخترک به همراه مادرش به کشتی آمدند وتحفه ای برای ناخدا آوردند. هدیه یک پرندۂ کوچک بود. دخترک با شادی بسیاری آن را به ناخدا داد. پرنده بال هایی زیبا وخوشرنگ و منقاری به شکل طوطی و دٌمِی بسیار بلند داشت. ناخدا با خوشرویی هدیه دخترک را پذیرفت واز او پرسید که آیا این یک طوطی است و می تواند حرف زدن یاد بگیرد؟ دخترک به ناخدا گفت:« نه! این یک طوطی نیست.» مادردختر به ناخدا گفت:« "این" فرزندِ خدایِ"ای کا" هاست که به شکل پرنده به دنیا بازمی گردد. می تواند با توحرف بزند و تو را دوست داشته باشد واز طوفان دریا تو را باخبر کند. می تواند...» ناخدا خندید و به دخترک گفت:« پس"ای کا" خدایِ کشتی ما خواهد شد. باید معبدی برایش بسازیم وعود بسوزانیم وشمع روشن کنیم؟» دخترک که چیزی ازشوخی ناخدا نفهمیده بود با نگرانی به مادرش نگریست و گفت:« نه!...» ناخدا همچنان که می خندید، دستی به گیسوانِ نرم وسیاه دخترک کشید و به او گفت:« نارحت نشو! هدیه قشنگی به من دادی. ازاو به خوبی مواظبت کنم. مطﻣﺌن باش. وقتی دوباره برگردم آن را به تو نشان خواهم داد! خواهی دید که چقدر بزرگ شده است!» دخترک خوشحال وآرام شد. ناخدا پرنده را با خود به کِشتی بٌرد. ازپرندۂ زیبا خوشش آمده بود و نام پرنده را "مونا" گذاشت ودستور داد که برایش قفس قشنگ وبزرگی ساختند و قفس را دراتاق خود قرار داد و با دقت زیاد از مونا مواظبت می کرد. پرنده روز به روز بزرگتر وزیباتر می شد. زیبایی خیره کننده ای داشت. مونا نه تنها زیبا بلکه باهوش هم بود وهر روز کلمات جدیدی از ناخدا می آموخت. پرنده کلمات را با نگاه کردن به چهره ولبان وچشمان ناخدا حس می کرد و مانند طوطی نبود که کلمات را تکرار می کند. آنچه را که ازناخدا می آموخت، درجای درست خود به کار می گرفت وباعث شگفتی ناخدا می شد. مونا ناخدا را دوست داشت وچنان به او خو کرده بود که نیاز به قفس نداشت ومی توانست درعرشه کشی هم پرواز کند وفرار نمی کرد. وانگهی دٌمش چنان بلند بود که درهیچ قفسی نمی گنجید. ناخدا هم مونا را چنان دوست داشت که از او غافل نمی شد وحاضر نبود او را با هیچ چیز دیگری در دنیا عوض کند. مونا قند فراوان می خورد و شیرین سخن می گفت وآزاد و خوشبخت بود. زمانی طولانی ازاین دوستی خجسته گذشت. طعم محبت وداشتنِ یک مونس ناخدا را چنان سعادتمند کرده بود که تصمیم گرفت، دیگرتنها زندگی نکند ویک عشق واقعی در زندگی داشته باشد.
 مدتی گذشت تا در بندری لنگر انداختند. ناخدا چند روزی را در آن بندر گذراند و به هنگام بازگشت زن زیبایی را با خود به کشتی آورد. مونا با دیدنِ آن زنِ ناشناس و زیبا شروع به جیغ کشیدن کرد. با بی تابی پرواز می کرد و برفراز سر زن می چرخید وچنان جیغ های بلند وترس آوری می کشید که درآن زن غریبه هراس ایجاد کرده بود. ناخدا فکر می کرد که مونا از دیدن یک "غریبه" درکشتی ترسیده است. اما وقتیکه مونا با منقارش گیسوان بلند و زیبای آن زن را گرفت واو را به شدت ترساند. ناخدا پی برد که مونا نمی خواهد آن زن در کشتی باشد. پس پرندۂ بی قرار را گرفت و در حالیکه نوازشش می کرد، آهسته در گوشش گفت:« توحسودی! اما عادت خواهی کرد!» مونا آرام شد. ناخدا جا و مکان مونا را از اتاق خود به اتاق دیگری منتقل کرد. از آن روز به بعد مونا خاموش شده بود. هیچ حرفی با ناخدا نمی زد. ناخدا با خنده به مونا می گفت:« تو قهر کرده ای. اما به زودی عادت خواهی کرد! باید برای تو هم جفتی پیدا کنم اما اول باید صبر کنی!» عجیب بود که مونا نمی خواست به این تغییر وتحولات عادت کند. از آن روز به بعد غذا نمی خورد. پرواز نمی کرد. حرف نمی زد. حرکت نمی کرد. سرش را ساکت در میان پرو بال خود فرو می کرد وچشمانش را می بست. ناخدا ناراحت وعصبانی بود و یقین داشت که حسادت موجب نفرت وغم در دل پرنده شده است اما چه کاری می توانست بکند؟ یکروز "مونا" را دربغل گرفت و به آرامی درگوشش گفت:« تو پرندۂ نادان واحمقی هستی که میخواهی ازشدت حسادت وغم واندوه بمیری ولی نمی دانی که هیچ عشقی درجهان جای تو را برای من نخواهد گرفت! می دانستم که مرا دوست داری اما نمی دانستم که غم عشق تو را خواهد کشت! دست ازنادانی بردار و به سوی من بازگرد!» مونا چشمانش را باز کرد. ناخدا با خوشحالی به او نگریست وامیدوار شد که او غذا بخورد. منقارش را گشود و قندی در دهانش گذاشت. مونا اما آن را نخورد. ناخدا دوباره به مونا گفت:« ما وسط دریا هستیم ونمی توانم معشوق خود را از کشتی بیرون کنم اما قول می دهم دراولین بندر او را آزاد کنم تا برود. هیچکس به اندازه تو در دل من نیست ونخواهد بود. حالا برگرد. غذا بخور! پرواز کن! با من حرف بزن! تو مونس من بودی.» مونا تمام حرف های ناخدا را می فهمید اما ازحسادت دق کرده بود. وقتی ناخدا به او گفت:« تو مونس من بودی!» قطره اشکی ازکنارچشم مونا غلطید. اگرچه حق با ناخدا بود وهیچ کس درجهان به اندازه مونا مورد علاقۂ ناخدا نبود اما پرنده نادان آن را نمی فهمید!  چند روزی گذشت! حال و احوالِ بیمارِ پرنده غم سنگینی بر دل ناخدا شده بود چندانکه وجود معشوقِ زیبایش هم مونس ومرحمی بر این زخم نبود. تصمیم گرفت مونا را تنبه کند تا دراثرِ ترس ازاین "حال واحوال" بیرون بیآید. ناخدا این رفتار را گاه با کسانی انجام داده بود که درکشتی و دراثر طولانی شدنِ سفر دریایی دچاراندوه وافسردگی می شدند. پس ترکۂ نازکی به دست گرفت وچند فریاد بلند برسر پرنده زد وچند ضربۂ آرام برپر و بالش فرود آورد تا تکان بخورد وپرواز کند اما مونس بر زمین افتاد. چشمانش به سوی آسمان بازماندند. پرنده مٌرده بود! ناخدا ترکه را به گوشه ای پرت کرد و پیکربی جان پرنده را دربغل گرفت و به اتاقش رفت. آن روز را دراتاقش ماند. روز بعد سینۂ پرنده را شکافت وهرآنچه را که می توانست فساد بپذیرد ازپیکر پرنده خارج کرد وبعد آن را با خاکسترو نمک پٌرنمود. سینۂ پرنده را دوخت وپروبال و دٌمِ بلندش را باروغن آلود تا جلای خود را حفظ کند وآنگاه او را درجای همیشگی اش قرار داد. از آن روز به بعد ناخدا هر روز با مونا حرف می زد اما جوابی نمی شنید. مونا در آنجا بود واو را می دید و می شنید. به نظر می رسید که چشمانش گاه شاد وگاه غمگین وخسته وگاه پٌر ازنفرت هستند. منقارش اما باز نمی شد و برای همیشه بسته وساکت شده بود. ناخدا هم تغییر کرده بود و دیگرآن شور وشوق گذشته را برای زندگی کردن نداشت. دراولین بندری که لنگر انداختند، معشوق خود را آزاد کرد تا برود. آن سال زمستان سختی فرارسید و ناخدا درسفرِ دریایی بیمار شد. بمیاری اش به دراز کشید چندانکه اطرافیانش امید به زنده ماندن او را از دست دادند. دریک روزآفتابی او را به روی عرشه کشتی آوردند و برایش بستری نهادند تا قبل ازمرگ بتواند با آسمان و دریا وداع کند."مونا" را هم در کنارش قرار دادند. بیماری ناخدا موجب اندوه آنان  گشته بود. ناخدا را دوست داشتند وآرزومی کردند که او دوباره به سوی زندگی بازگردد. آنها "مونا" را عاملِ این بدبختی وبدشگونی می دانستند. او را پرنده ای زیبا ولی خودپسند و مغرور می دانستند که با رفتارِخودخواهانه اش نه تنها خود را هلاک کرده بلکه ناخدا راهم به بستر مرگ کشانده بود. کارکنان بومی کشتی اما ناخدا را گناهکار می دانستند که خدایِ"ای کاها" را به حسادت گرفتار و"دق" داده بود.
 کشتی اندک اندک به جزایر جنوبی نزدیک می شد. صدای مرغان دریایی از دور به گوش می رسید. بانزدیک شدن به اولین جزیره مرغان برفراز کشتی به پروازدرآمدند. ملوانان از رسیدن به بندر خوشحال بودند و به ناخدا این خبر خوش را دادند. ناخدا اما در این اندیشه بود که در این جزیره به خاک سپرده خواهد شد. دراین اندیشه بود که مونا راهم با او به خاک سپارند.
ناگهان و دراین هنگام اتفاقی افتاد که غیرمنتظره بود. پرنده ای کوچک برفراز کشتی ظاهر شد وچرخید وچرخید و ناگهان فرود آمد وبربستر ناخدا و درکنار"مونا" نشست وشروع به جیغ کشیدن کرد. ناخدایِ بیمار پرنده را ندیده بود اما صدای "مونا" را شنید. "صدا" شبیه به زمانی بود که نخستین بار او را با خود به کشتی آورده بود. ناخدا از شنیدن صدای مونا چنان خوشحال شد که چشمان خود را بازکرد. با دیدن پرندۂ کوچک که شبیه به"مونا" بود ناگهان ازجای خود جهید وپرنده را گرفت وبه سینه فشرد."مونا" را بازیافته بود؛ زنده بود. ناخدا فریاد می زد:« مونا زنده است. مونسِ من زنده است.» ازشدت خوشحالی بیماری اش را از یاد برد. اشک شوق از دیدگانش جاری بود؛ ناخدایِ شکست ناپذیر دریاها گریه می کرد. این خبر به گوش همه رسید و به سوی عرشه کشتی می دویدند.
"مونس" زنده بود و دوباره باز گشته بود، باید ناخدا هم دوباره به سوی زندگی باز می گشت و سلامت خود را باز می یافت!
پرندۂ وحشی به روی سینۂ ناخدا کاملا آرام گرفته بود. جیغ نمی کشید و با کنجکاوی سرش را به این سو وآنسو می چرخاند. ناخدا از خوشحالی می خندید و پر وبال مونا را می بوسید. چنان شاد شده بود که بستر بیماری اش را ترک کرد و آن را به گوشه ای پرتاب کرد.این اتفاقِ عجیب همه را به هیجان آورده بود. فریاد شوق ملوانان برخاست وصدای آواز آنان از هرگوشه کشتی به گوش می رسید. برای ناخدا وپرنده آواز می خواندند. 
 ناخدا به سوی عرشه کشتی رفت. ملوانی کشتی را به سوی جزیره هدایت می کرد. ناخدا درکنارش ایستاد و درحالیکه با دستی پرنده را درآغوش داشت، دست دیگرش را برسکان کشتی نهاد. به ناخدای جوان پیچ وخم های عبور از کنار صخره ها را نشان می داد و با "مونا" هم حرف می زد و درحالیکه قندی به دهانش می گذاشت، به او می گفت:« ما هر دو به سوی زندگی بازگشته ایم وگذشته را فراموش خواهیم کرد. اینبار به توخواهم آموخت که نباید حسادت کنی. حسادت مثل قند شیرین نیست، حسادت مثل زهر تلخ است و می تواند تو را بکٌشد حتی اگرخدایِ"ای کاها" باشی!» پرندۂ کوچک هنوز چیزی نمی فهمید اما طعم نخستین قند ازدستان ناخدا به دهانش بسیارمزه کرده بود. پس از مدتها لبخندی به شیرینی قند بر روی لبان ناخدا نشسته بود. سایه سیاه مرگ از پیشانی بلندش دور شده بود. اندک اندک به جزیره نزدیک می شدند. جزیره ای که آفتابش تابان وگرم ومردم آن ساده و مهربان بودند وطبیعتش چنان سخاوتمند بود که می توانست اندوه را به شادی و مرگ را به زندگی بدل کند. درپشت سرناخدا کسی جسدِ پرندۂ مٌرده را برداشت و به دریا افکند تا هیچ اثری از آن حادثۂ تلخ باقی نماند! ناخدا به یاد دخترک افتاد که پس از رسیدن به بندر باید به دیدنش می رفت. حتما دخترک تعجب خواهد کرد که مونا هیچ بزرگتر نشده و همانطورکوچک وجوجه مانده است و ناخدا می خواست به دخترک بگوید....! اما نه، نمی توانست از مرگِ پرنده حرفی بزند. چه بگوید؟ دخترکوچک نمی توانست از"عشق"چیزی بفهمد! کافی بود که پرنده را "زنده" ببیند!»
پایان!
10 سپتامبر 2014..انتشار در عید سال 1396



Nessun commento: