martedì, 13 ottobre 2015

نخودی وپهلوان و شهر خوبان(3)!ـ



قصه از ملیحه رهبری

سفرهایِ نخودی وپهلوان

سفر به شهر خوبان(3)ـ

قسمت سوم:

 روزی پهلوان از نخودی پرسید:«آیا ما هم بعد از مرگ دوباره به سوی زندگی باز می گردیم آیا چنین ساده است مثل یک گل یا یک قطره باران؟ آیا ما نیز تا به ابد هستیم وپیش از این هم در این جهان بوده ایم؟ کجا وچگونه بوده ایم، آیا تو یادت می آید، من که یادم نیست»؟ 
نخودی خندید و به شوخی گفت:« امیدوام که اینطور باشد چون از نخودی بودن خسته شده ام. آرزو می کنم که درسفربعدی جای ما عوض می شود. من پهلوان وتو نخودی شوی. چقدرحسرت وعقده داشتم که جای تو باشم و مثل یک پهلوان اژدها وافعی نابود کنم وفریاد شادمانی مردم را بشنوم وتیره بختی ها را به سعادت مبدل کنم اما یک نخودم و از ترسم باید درجیب جلیقه تو پنهان می شدم. بگذار اینجا بمانیم. تا درزندگی بعدی تو نخودی و من جهان پهلوان شوم». 
پهلوان بسیار خندید و گفت:« من به تو ظلمی نکرد ه ام که در زندگی بعدی نخود شوم. ولی خوش دارم که جای ما عوض شود. شاید تو پهلوان شوی اما دنیا هم عوض می شود. دوران ها عوض می شوند و شاید که جهان نه نخودی بخواهد و نه جهان پهلوانی را»! نخودی گفت:« چه بد شد! آنوقت چه خواهیم شد»؟ پهلوان پاسخ داد:« مسافری نو درجهانی نو اما آرزو می کنم که شهر خوبان باقی بماند»!
پهلوان می خواست که هرچه بیشتر با شگفتی هایِ شهر خوبان آشنا شود ومثل مردمش با طبیعت دوست باشد. برای نخستین بار او مردمی را می دید که قادر به درک و نزدیکی با جهان هستی بودند. این نزدیکی برشیوۂ زندگی آنها تأثیر نهاده بود. دردامن"عشق" بودند اما مبتلا به دیوانگی هایِ دور ازعقل و جنونِ بت پرستی ورفتارهای جاهلانه نبودند. بالاترین جهل را "دشمنی" با یکدیگر می دانستند. از اختیار خود به سوی دنیایِ حیوانی عبور نمی کردند. کینه ورزی ونفرت وتوسل به زور را خاصه جانورانِ بی عقل می دیدند و درحل معضلات شان ازخرد شایستۂ انسانی بهره می گرفتند. معتقد بودند که انسان می تواند وباید درجایگاه شایسته خویش درجهان قرار گیرد وتفاوت خویش را با عقل وعشق نشان دهد!
 پهلوان شهرخوبان و مردمش را دوست داشت. آنها مردمی زحمتکش وآزاد وخرم و خردمند بودند. زندگی نیز چنان خجسته بود که گوش خود را درکنارِ یک شاخه گل می نهادی، غمی بر دلت نمی ماند. گل می گفت:« غمگین مباش! حتی دو روز زندگی ارزشِ شکفتن دارد». و... زندگی چنین زیبا و زنده بود!
پهلوان خوشحال بود که نخودی او را به شهر خوبان آورده است و از او تشکر کرد.
نخودی به پهلوان گفت:« سفرها کردیم. سرزمین ها و قوم ها دیدیم. درهمه جا باید می جنگیدی: طلسمِ جادوگران را شکستی...\\ و بازار افعی فروشان را برچیدی...\\، برج فتنه را ویران کردی. تو سنگ شدگان و مٌردگان را زنده کردی.... \\بادبانیان را ازاوج خیالات و فریبکاری پایین کشیدی..،\\ هر جایی که قدم نهادی با جهل وخرافات و مرگ و "نیستی" در اٌفتادی.... و آفتاب "هستی" را برسرمردم بازگرداندی. قادر به تغییر دادن کون و مکان شدی. در اینجا اما جنگی درکار نیست و نیازی به شمشیر و نیروی پهلوانان ندارند. دراینجا بین انسان وجهان رازی نمانده است. دراینجا آنقدر شگفتی هست که تو هم تغییر خواهی کرد».
پهلوان دوست کوچک و دانای خود را درکف دست گرفت. بوسه ای برکلۂ گِردش زد. نخودی را خیلی دوست داشت، هیچگاه از دوستی با او زیانکار نشده بود. به شوخی از نخودی پرسید:« من درحال تغییر کردن وعاشق شدن برشهرِ خوبان هستم اما تو چه تغییری خواهی کرد»؟ نخودی پاسخ داد:« هیچ! نخودی خواهم ماند! تغییر برای پهلوانان است نه برای نخودی ها»!
 پهلوان گفت:« دریغا که از شهرخوبان هم خواهیم رفت. زندگی آدمی در اینجا دگرگون شده است. گوییکه دو چهارعالم ( جانور و پرندگان و گیاهان و آب و باران وآتش وخاک وهوا و رود و دریا وآسمان...) برانسان گویا شده باشد. طبیعتِ خاموش سخنگو شده و انسان صدایِ آوازِ جهان را می شنود؛ نغمه ها وستایش های صبحگاهی وآهنگ وسرودهای شامگاهی انسان را دگرگون می کنند.» 
نخودی گفت:« نیایش می کنند و نیایش یعنی عشق!» 
پهلوان گفت:« چنین است "عشق" سخنگوست. دراینجا انسان "تنها" نیست. افسوس که این شهر درعالم یکی بیش نیست وسفر ما هم کوتاه است.»
 نخودی گفت:« دانش به انسان قدرت می بخشد وقدرت نیزگسترش درسراسرگیتی. مردم نیرومندی هستند با قلعه ها و برج و باروهایی تسخیرناپذیر اما به دنبالِ جهان گشایی وگسترش وسلطه بردیگران نیستند. شاید که ازعاقبت کار خود درجهان با خبرند». پهلوان گفت:« شاید که ازعاقبتِ نابودی شهر خوبان باخبرند!» 
مدتی که گذشت، پهلوان خود قادر به شنیدن و درک کردن صداها و سخن های جانوران و گیاهان شد. ازمورچه ای زرنگ تا گنجشکی پٌرگو واز سموری شاد تا آخوندکی پٌرخور ومٌفتگو وحتی آهو وگوزن همه حرف می زدند. برای نخستین بار پهلوان معنی صدا و آواز گنجشک را می شنید که می گفت:« جهان زیباست و من شادم. من خوشبختم. کوچکم اما پرواز می کنم. زمین وآسمان به زیرِ بالِ من هستند. من خوشبختم.» گل ها و سبزه ها و بوته ها با غرور آواز می  خواندند. گل می گفت:« جهان زیباست و من زیبایی جهانم! من خوشبختم.» بوتۂ پٌرگلی می خواند:« چه شادم. روز و نیمروز و شب نیز شادم. وقتی باران ببارد شادم. وقتی برف ببارد شادم. حتی اگر فردا بمیرم اماامروز را شاد وخوشبختم.» سبزه می خواند:« چه شادم! مرگ می گذرد و زندگی جاودان است و من دوباره می رویم و تا به ابد هستم. زندگی زیباست». هردرختی آوازخود را داشت وهیچ درختی فراموش نمی کرد که تو را دوست داشته باشد وهنگامی که از کنارش می گذری، دربرابرت سر فرود نیآورد وسلام نکند!! سرو می گفت:« عاقل باش تا سبز بمانی. اندیشه های تو شاخه های تو هستند. آتش برآن میفکن»!
جویبار هم عزلخوان و رقصان می گذشت و می خواند:« بنوشید، بخندید، بخوانید. نشاطِ من از آنِ شما باد. تا جهان باقی است، خدمتگزارم و خرمی بخش جهان. گوارا باد برشما زندگی، ....». 
پهلوان درسفرهایش همواره ازآب چشمه ها یا جویبارها نوشیده بود و ازپسِ خستگی و تشنگی ها سرور وصفایی تازه یافته بود اما هیچگاه زبان و آوازِ جویباران را فهم نکرده بود. اگر بر زبانِ جویبارها سخنی چنین دلنشین و پٌرشورجاری ست، چگونه است که انسان از شنیدنش کراست؟ اگر باد و نسیم و هوا، زمزمه گر عشق وخدمتگزارانِ ابدی و بی منت هستند، چگونه است که انسان با زبان وسخن وآوازِ"هستی" بیگانه است وچرا کمربه نابودیِ همنوعِ خویش وجهان می بندد؟ پهلوان" آواز جهان"را صدایِ شادی ها وکلام زیبایی ها می دید. سخن وصدایی که اگر شنیده شود زندگی نیزدگرگون می شود. دریغا که درهیچ جای دیگری این زبان نه آشکار بود ونه شنیدنی مگربرای زاهدان یا پارسایان و آنهم با مشقاتِ بسیار!
پهلوان به پرندگان علاقه داشت و دوست داشت که بداند آنان به یکدیگر چه می گویند؛ وقتیکه درکنار رود یا دریاچه جمع می شوند؟ جیغ هایِ بلندشان به چه معنایی است وچه می خواهند؟
 پیر راهنما به اوگفته بود که پرندگان گوناگون و با سخن های فراوان هستند؛ یکی طوطی است ودیگری بلبل وآن دیگری کلاغ اما به شادمانی زندگی می کنند. برخی از پرندگان با از دست دادن جفت خود تنها شده و اندوهگین می شوند وگاه ازغٌصه می میرند. اندکی چنین هستند. پرنده یا جانور، فرقی نمی کند هیچکدام قادر نیست چیزی جز آنچه "هست" باشد. اگر بلبل عاشق گل است، کسی مزاحم حال و آوازش نمی شود. اگر موش ترسوست کسی در صدد تربیت وتغییر او برنمی آید. میمون ها بی شرم و بی خبر هستند. اما خوب، نه سرمشقی برای دیگر جانوران هستند و نه از درخت پایین می آیند تا بر دیگران فرمانروایی کنند»! پهلوان هرچه بیشتر زبانِ جهان را می فهمید، مشتاق تر نیز به زندگی درشهرِ خوبان می شد. این مجموعۂ متفاوت وزیبا، جهانی زنده و صلحی پایدار و سلامی ابدی را به نمایش می گذاشتند؛ سلامی ابدی را در جهانی سبز؛ آیا این همان بهشت آغازین یا رایگان نبود که انسان آن را ترک کرده بود تا جهان خود را با ارادۂ خویش، بر سلطه گری و ویرانگری و نه دوستی وعشق با جهانِ هستی بنا کند؟ پیر راهنما یکبار گفته بود:« در اینجا هم آدم ها مختلف هستند؛ متفاوت نیزبه دنیا می آیند. ترسی از تفاوتت ها نداریم و به زور این تفاوت ها را یکی نمی کنیم. مگرمی توان درختان باغ را یکی کرد!؟ دراینجا هر انسانی قادر است زبانِ "هستی" را بفهمد. عقل خویش به کار بندد و از نیستی پروا کند. ترسی از تفاوت ها نداریم؛ باید باشند». 
درشهر خوبان شگفتی فراوان بود وپهلوان دلش نمی خواست این سفر پایان یابد و از اینهمه دانایی وروشنایی که جهان شادمانه به رویش گشوده بود، جدا شود.
 شب نیز لبریزاز زندگی بود.«تاریکی شب» صدا و آواز و کلام خود را داشت. ازهرگوشه صدایی چون ساز نواخته می شد. شب با تمام سکوتِ وهم آورش، شگفتا که در دل خویش باز هم زیباترین رازهایِ زندگی را آشکار می کرد.
روز و شب های زیادی بر پهلوان گذشتند؛ گاه درشهر وگاه درجنگل یا کوه. پهلوان می دید که «تفاوت ها» بینهایت هستند؛ در طبیعت این تفاوت ها موجب آزارِ و زخم زدن یا حسادت وغم و اندوهِ دیگران نیستند زیرا که "مقایسه" کردنِ شیر با مورچه وجود ندارد. هرکس(موجودی) "خودش" است. با تمام ظرفیتش از مورچه تا گنجشک یا فیل قادر به زندگی کردن ویافتن شیوه های حیات خویش است وناتوان نیست. پهلوان می دید که در زیر پردۂ پٌر راز و رمزِ و سکوتِ جهانِ هستی، شور و شادی حاکم است ودر منطقِ طبیعت غم دوامی ندارد و زندگی با احساسِ جاودان شادی همراه است. از مورچه ای ساده تا پرنده ای مغرور ویا درنده ای بی نیاز، هیچکدام غم ندارند و اندوه نمی شناسند. امری که در زندگی انسان ها متصور نیست. در برابر ویرانی و مرگ و آسیب های طبیعی مأیوس وناتوان نمی شوند، حتی اگر بمیرند. درمنطق طبیعت شِکوه وگله مندی از درد و رنج حاکمیت ندارد. حتی اگر دشتها بسوزند وخشکسالی وگرسنگی فرا رسد؛ حرکت می کنند و زندگی را ادامه می دهند.
زمانیکه آتش جنگ وشکاری برمی خاست، ناگهان آرامش ازهمه جا رخت برمی بست. دقایقی سنگین وسهمگین برهمه جا حکمفرما می شد. دلهره واضطراب ازسر شاخۂ درختان تا دلِ دشت را فرامی گرفت. با پایان جنگ یا شکار، دوباره صلح وآرامش به همه جا باز می گشت. حادثۂ ناگوارِ مرگ درهرلحظه و درهرمکانی می توانست درکمین باشد اما وقتیکه  می گذشت، پایان یافته بود. مرگ هیولا نبود؛ چنان گذرا وساده وصاعقه آسا بود که ساکنان طبیعت به آن فکر هم نمی کردند. مرگ برای "دقایقی" بود وقتیکه می گذشت، درخاطرساکنانِ طبیعت نقشی از آن باقی نمی ماند. آثارش را نیز لاشخورها وکرکس ها به سرعت می زدودند ولحظه هایِ آینده سرشار از خود زندگی بودند. کسی( جانوری) خاطرۂ تلخِ اتفاقات را با خود حمل نمی کرد و یک عمر ازآن اندوهگین یا سوگوارو بیمار نبود. برخلافِ دنیای ذهنی انسان ها که  خاطرشان همواره انباشته ازتلخی اتفاقات وهجران هایِ گذشته است وآثارِ مرگ را حفظ کرده و مقدس می کنند ومی پرستند، درحالیکه خود زنده هستند اما مٌرده می پرستند! طبیعت اما چنین خاطری درذهن پاک خود ندارد تا درمرگِ سلطان جنگل یا ملکۂ زنبورها، شور ونشاطِ زندگی از سیمایِ زیبایش رخت بربندد یا که فرمانِ ترکِ"هستی"  صادر کند؛ چندانکه چشمه ها بخشکند ودرختان بمیرند وسبزه وگیاه نروید، باران نبارد وجانوران از گرسنگی بمیرند. دشت ها صحرا شوند وسرانجام "همه" را با خود به گورِ نیستی ببرد ویا که کویر بزاید!! طبیعت با سیمای زیبایش حتی پاییز وآغاز زمستان را با عظمت برگها و رنگ های شورانگیز و میوه های رنگارنگِ درختان جشن می گیرد! جهان ساز عشق می نوازد و دریغا که انسان ساز مرگ کوک کند!"سازی" که  پهلوان را  به اندیشه های دیگری وا می داشت. جهان را به زیر پا نهاده بود. با دیو و دد جنگیده بود تا جهانی عاری ازستم بسازد و اینک درگوشه ای از جهان جایی بود که در آن بدبختی معنایی نداشت. در تمامی سفرهایش ندیده بودکه قومی خوشبخت باشد و یا که اسیر دیو بدبختی نباشند وزندگی را زندگی کنند؛ دریغا که یا خود بدبختند یا که دیگران را بدبخت می کنند. پهلوان درتعجب بود ازشعور ودانایی طبیعت ولی ازجهلِ انسان ها! از شور وشادی در طبیعت وازاندوه وخاموشی وسردرگریبانی آدم ها! ساکنانِ طبیعت اما زنده وخوشبخت بودند، حتی مرگ نیز نمی توانست زندگی وعشق را در طبیعت شکست دهد یا نابود کند. انسان هم نتوانسته بود این روحِ زنده را از طبیعت بستاند واز آنِ خود کند. درخت چوب خود را به انسان می دهد نه "روح" خود را. طبیعت همیشه زنده است. مردم شهرخوبان این "رازها" را می دانستند. شکست ناپذیری "هستی" را درهرگوشه وهر لحظه در برابرِ "نیستی" می دیدند و خود نیزاز این "جنس" شده بودند. آثارِ نیستی را از درون و بیرونِ خویش می زدودند وماتمی برای زندگی یا مرگ نداشتند؛ توانمند وچاره اندیش بودند.
نقش طبیعت برمردم شهر خوبان چنان بود که مشکلات وگرفتاری های دیگراقوام را نداشتند. جهان با عشق وبا تمامِ عظمتش برآنان عیان بود. این عظمت و وسعت از آنان انسان هایی ساخته بود که شادتراز دیگراقوام بودند. نیازی به جنایت وجنون وجنگ وفریبکاری ودیگرآثارِ مرگ ونیستی نداشتند تا به حیات خویش مثل جانوران ادامه دهند. سایه صلحی پایدار برسرشان بود و شکست ناپذیری شان از جنسِ دیگری بود؛ اما چه جنسی بود؟
 نخودی که پهلوان را در اندیشه می دید، کله کوچک خود را خاراند و به او گفت:« شکست ناپذیری!؟ دو "جنس" شکست ناپذیر هستند؛ یا باید از جنس هیولای قدرت و دیوِ شد تا دربرابر دیو شکست ناپذیر باشی، یا اینکه از جنسِ باشکوهِ "هستی" شوی که نیستی در ذاتش راه نیابد!» 
پهلوان گفت:« چه خوش که دراین سفر به این جنس از انسان نیز رسیدیم. در جهان هم راه حل ها وانسان ها متفاوتند. آنچه دیدیم زیباست، دریغا که راه حلی برای "جهان" و دیگر اقوام نیست»!
 نخودی گفت:« شهر خوبی دیدیم.  شهری که مردمش زبان طبیعت را می فهمند. دیدیم و شنیدیم که  زبان طبیعت زبان خوبی هاست. حتی کودکان آن را می آموزند و می شناسند. دست نوازشگرِ نسیم، پچ پچ باد درگوشِ برگها یا غرش طوفان یا نغمه های باران را پیر وجوان می فهمند. کلامِ سبزِ برگ ها و قصه های درختان کهن و آواز گل ها ونغمه پرندگان و زمزمه جویبار وغرش رودها وحتی زبان خاک را می فهمند. سخن خورشید و لالایی مهتاب را می شنوند و خوبی این شهر در این است که طبیعت مثل مادری بر همه مهربان است. این عشق عیان است  و قلب هیچ انسانی پٌر درد نیست.» پهلوان گفت:« چه خوش بود که در سفر زندگی، شهر خوبان را نیز دیدیم. تا سفر بعدی که چه باشد»!
پایان!
12 اکتبر 2015 برابر با  20 مهرماه 1394

Nessun commento: