martedì, 13 ottobre 2015

نخودی وپهلوان وشهر خوبان(2).ـ


قصه از ملیحه رهبری

سفرهایِ نخودی وپهلوان

سفر به شهر خوبان(2)!

قسمت دوم:

درچراگاه گله ای از گوسفندان را دیدند. چوپانِ جوانی عاشقانه در نی لبکش می دمید وآهنگی خوش می نواخت. به نزد او رفتند و با او به گفتگو نشستند. چوپان به آنها گفت؛« گوسفندان نوای نی را دوست دارند و به دور من جمع می شوند. از موسیقی لذت می برند و احساس امنیت می کنند. به هنگام بالا رفتن از کوه به دنبال من روان می شوند و مرا جستجو می کنند تا برایشان بخوانم و در نی بنوازم وآرامشان کنم. اگر خاموش باشم، از من گله می کنند و من آن را می فهمم. من آنها را دوست داریم و آنها هم مرا دوست دارند. زبان هم را می فهمیم؛ زبانِ محبت است. اگر این زبان را بدانی، خوش خواهی بود». 
راهنمای پیر خندید و به پهلوان گفت:« اگرچوپانی عاشق شود واندوهگین باشد وسوزناک درنی خود بدمد از دیده گوسفندان اشک می بارد. اگرغمگین باشد آسمان ابری می شود و باران می بارد. اگردو جوان بریکدیگر عاشق شوند؛ گلها و باد وخورشید همه را خبر می کنند. چنان جشنی برپا می شود که در همه جا صدای آواز می شنوی. صدای خنده گل و نغمۂ بلبل و آوازِ پرنده ها، و سرودِ باد و درختان و رقص برگ ها،... غوغایی از شادی برپا می شود! دراینجا "سعادت" مثل دانۂ گندم است که از آن هزار خوشه می روید...». 
پهلوان گوش می داد. دراینجا همه چیز فرق می کرد و او اندکی احساس ترس وشرم داشت. دوست نداشت که اگر روزی عاشق شود، جهان از رازِ دلش با خبر شده و آن را برهمه کس برملا کند. سینه اش اقیانوسی از عاطفه به خلق ها بود ودلاوری ها کرده بود اما عشق رازی پنهان و ناشناخته دراعماقِ وجودش بود. ازعشق پرهیز کرده بود تا بتواند درجهان "جای" گیرد. در هفت خانِ سفرهایش روزی عاشق شده بود؛ بر "زیبای خفته" اما و دریغا که آن عشق "جادویی" بیش نبود! قدرتِ پهلوانی اش در برابرِ جادویِ عشق "هیچ" بود. چیزی نمانده بود که نابود شود. از سوی دیگر هم این جادو چنان "پوچ" بود که به یاریِ "نخودی" از برجِ فتنه جانِ سالم به در بٌرده بود وهلاک نگشته بود.

راهنمای پیر درهمه جا با اوبود و زبان وصدا واحساس و رفتارهای جانوران و گیاهان را برایش بیان وترجمان می کرد. او به پهلوان گفت:« کمتر جانوری است که تنها زندگی کند. بیشترشان با هم و در پناه هم هستند و برای خود راهنما یا رییسی دارند که فقط راهنمای آن گروه است و ریاستی بر دیگر جانوران ندارد. جانوران و پرندگان هم گوناگون و ملت هایی مثل آدمیان هستند. هر گروه دنیا و قلمرو خود را دارد و قادر نیست جز آنچه که "هست" باشد یا که زندگی کند. شیر "پرنده" نمی شود و پرنده نیز "شیر"! همه نیز در دل این جهان جایِ گرفته اند وگاه یکی در دل آن دیگری زندگی می کند. پرندگان در دل شاخه های درختان خانه می کنند و هزاران هزار حشره و کرم برایِ صدها سال با یک درختِ کٌهن زندگی میکنند..... بی آنکه صدای شکوه ای ازکسی بلند شود یا کسی آن را بتواند بشنود.» پهلوان پرسید:« در اینجا اما می توان آن را شنید». پیر راهنما گفت؛« شِکوه نمی کنند! زندگی گیاهان همان "بهشت"است. امن وامان وصلح وسلامت، زیبایی، سرود و شادی است. زیباترین گل ها مشکلی با ترسناک ترین زنبورها ندارند. پرندگان هم زندگی شاد و سبکی دارند و آرزوهای خود را آواز می کنند وچون می توانند پرواز کنند، متوهم ومتکبرند. خود را بالاتر می دانند اما چنین نیست که می پندارند. اما دنیایِ جانوران و وحوش جهنمی دایمی ازجنگ و ناامنی است که همیشه در آن می جنگند و باید چنین باشد! جانوران شکست خورده وزخمی فحش می دهند و خشم شان را با کلمات پست بیان می کنند. ما دنیایِ آنان را می فهمیم اما "دخالت" نمی کنیم». 
پهلوان با تعجب پرسید:« مثل آدم ها هستند؟» مرد با اطمینان گفت:« نه آنها نمی توانند مثل انسان باشند اما آدمها می توانند مثل حیوانات رفتار کنند! شهر خوبان اما چنین نیست و انسان از حرمت انسانی برخوردار است». 
پهلوان گفت:« درست است»! 
پیر راهنما گفت:« با آنکه زبان طبیعت را می فهمیم و از  دانش ومحبتش در شگفتیم اما هیچ جانور یا پرنده یا گیاه یا حتی انسانی را نمی پرستیم و مظهر یا خدای خود نمی گیریم. حشرات ملکه دارند و چرندگان و درندگان رهبر و راهنما دارند. ما خود را بی نیازتر از حشرات و درندگان وچرندگان می دانیم. به کودکان خود نیز می آموزیم که تنها انسان دارای "عقل" است وخدای هرکسی در نزد اوست؛ در خِرد و در قلبش. این عقل یک کودک را یاری می کند که گله ای گوسفند را به چرا ببرد.  چرا مثل گوسفندان خود را به یک راهنما بسپاریم؟ در میان ما هم برخی بالاتر ند. اگر یکی بیشتر بداند آموزگار می شود نه خدا یا رهبر. او حرمت استادی دارد و دیگران حرمت انسانی. هر بٌتی سرانجام دیوانه یا ظالم می شود و بی رحمانه قربانی یا "برده" می طلبد! گاه صداهایی می شنویم؛ از وسعت دشت ها یا از دلِ دریا یا از درونِ کوه ها یا صدای طوفان و سیل یا حتی از درختان کٌهن..؛ اینان روح های پاک و با عظمتی هستند که سعی می کنند به ما فرمان دهند و برای زندگی ما دستوراتی نیکو بنویسند یا با عظمتِ خود ما را بترسانند. ما نمی ترسیم. ما سخن های کوه و دشت  را هم می شنویم ولی با عقل انسان آنها را می سنجیم وفریب نمی خوریم. ما چیزی یا کسی را  مقدس و "روحانی" نمی کنیم. زیرا که همه کس وهمه چیز را دارای روح و "زنده" می دانیم. زندگی رادر اینجا با عشق ولی با عقلِ شایستۂ انسان بنا کرده ایم. عقل ما را یاری می کند که نجات دهنده باشیم ونابودکننده نباشیم.  قلب ما زنده است و با قلبِ جهان می تپد. وقتیکه در کنار ما همه چیز زنده است و روح دارد چرا دلمٌرده باشیم؟ اگر خطا کنیم و ستمی از ما سر زند، گل پژمٌرده می شود و پرنده آواز نمی خواند.گاه آفتاب نیز  نمی تابد. از کردۂ بد خود در جهان زود آگاه می شویم. پس زود نیز  به خود آمده و باز میگردیم، تا گل بشکفد و آفتاب بتابد و شهرِ خوبان برقرار ماند. در اینجا زندگی چنین است؛ عاری از رنج وستم». 
پهلوان میخواست بپرسد که آیا پیامبری برای شما نیآمده است؟ اما که این سؤال را بی جا دانست و فرو خورد. پیر دانا نگاهی به او  کرد وگفت:« از ما هم کسانی به سفر می روند وکاروانیان ومسافرانی نیز به اینجا می آیند. ما می داینم که اقوام و ملت هایی پیامبر و دین وکتاب دارند. یک پیامبر با "زبانِ قوم" و با "کلمه" و "روح کلمات" سخن می گوید. او هم می گوید که "مرگ" پایان شما نیست و زندگیِ شما جاودان است. در حٌرمتِ هستی[روحِ خدایی] بکوشید و از نیستی[ روحِ شیطانی] پروا کنید!"کلمات" و سخنان هم می توانند زنده کنند. روح افزا و روح بخش و راهنما باشند. او "عقیده ای" می آورد. عقیده ها بسیارند و عقیده باید بتواند "مٌرده" را زنده کند، "نه آنکه شمشیر مرگ برسرِ  زنده ها باشد. عقیده ای که نتواند زنده نکند، مٌرده است و روحی ندارد. عقیده ای که داس مرگ شود و قلب ها را پاره می کند؛ نه خود زنده است و نه کسی را زنده خواهد کرد و نه جهان را نیکو. کسی را به آن نیاز نیست»! 
پهلوان مات و مبهوت گوش می داد که نخودی در گوشش گفت:« یعنی که آنوقت کسی حرف خدا را گوش نمی دهد چه رسد به پیغمبرش را. عقیده بی عقیده». پهلوان نخودی را در جیبش پنهان کرد! 
پیر راهنما نگاهی به پهلوان کرد که سراپاگوش بود. پس گفت:« ما  نیازی به باور کردن نداریم. در اینجا "آثار" خود زنده وگویا هستند؛ صدایشان شنیده می شود. جهان ما را دوست دارد، بر ما "پوشیده" نیست. می دانیم که می میریم و در چرخه هستی دوباره هستیم. احوالِ ما عیان است ولی می دانیم که زندگی انسان را عقل انسان می سازد. پس آزادیم که درشهر خوبان بمانیم یا ترکش کنیم؛آزادیم در دامن هستی بمانیم یا راه نیستی را برگزینیم و  برویم. آزادیم عشق را برگزینیم یا نفرت را...».

پهلوان گفت:« در اینجا احوال مردم نیکوست اما همۂ ملت ها دشمنانی دارند. اگر دیگران برای نابودی شما بیآیند چه می کنید؟»! پیر راهنما گفت:« ما درپایِ بلندترین کوه جهانیم وتا به حال لشکری به این سو نیآمده است. اگرلشکرِ"نیستی" آمد از"هستی" خویش دفاع می کنیم. گیاه وجانور می جنگند واز خود دفاع می کنند، انسان از خود دفاع نکند»؟ پهلوان پرسید:« با نابودیِ سیل و زلزله و بلاهای ویرانگر چه می کنید؟» آن مرد پاسخ داد:«بلا هست و بوده و می گذرد، جهان بوده است و می ماند. دوباره می سازیم ومی مانیم».

پهلوان ازاو دربارۂ مرگ پرسید. پیر گفت:« "مرگ" یک سفر درچرخۂ "هستی" است؛ مثل یک سبزه یا یک قطره آب که درجهانِ هستی سفر می کند اما گٌم نمی شود. دیروز درگوشه ای ازجهان هستی بوده ایم. امروزاینجا هستیم و فردا هم خواهیم بود. وقتی همیشه بوده ایم وجهان با تمام هستی اش ما را دوست دارد، چرا نادان وستمکاردرعالم رفتار کنیم؟ برخی نمی دانند اما ما می دانیم ...»! و روزها چنین می گذشتند.

پایان قسمت دوم ادامه دارد...

12 اکتبر 2015 برابر با 20مهرماه 1394

Nessun commento: