martedì, 13 ottobre 2015

نخودی وپهلوان و شهر خوبان(1)!ـ


قصه از: ملیحه رهبری
سفرهای نخودی وپهلوان
سفر به شهرِ خوبان!
پهلوان ونخودی به سویِ بلندترین کوه جهان سفر می کردند. در راه به شهری رسیدند که نامش شهرخوبان بود. پهلوان از نخودی پرسید:« این شهر به «چه» چیزی شٌهرِه به خوبان گشته است!» نخودی گفت:« صبرکن به زودی خواهی دید!» پهلوان که بسیار خسته و تشنه وگرسنه بود، گفت:« خدا کند که ماست ودوغ وپنیرخوبی داشته باشد تا دلی ازعزا درآوریم. از شهر خوبان ما را همین «چند» کافی باشد.»
نخودی که ازرسیدن به شهر خوبان خوشحال وسرحال بود، خندید و گفت:« دراینجا همه چیز خوب و زیباست و مردم خوشبختی دارد. ازحاکمانِ ظالم در اینجا خبری نیست.»
پهلوان بی اختیار پرسید:« دین وآیین شان چیست؟» نخودی گفت:« دین وآیینی چون دیگر اقوام ندارند اما با طبیعت اٌنس والفتی دیرینه دارند و این دوستی چنان یکرنگ است که زبان طبیعت را فهم می کنند».
پهلوان با تعجیب پرسید:« یعنی چه »؟ نخودی پاسخ داد:« یعنی که صدا و سخن، آواز وحالِ طبیعت برمردم پنهان وگنگ نیست وآن را درک وفهم می کنند».
 پهلوان که چنین چیزی را باورنداشت. خندید وبه نخودی گفت:« تا ببینیم؟! مرا خوب تر آن است که هرچه زودتر به ماست ودوغی برسم و از گرسنگی و تشنگی بِرَهم».نخودی گفت:« به زودی چیزهایی خواهی دید که خستگی و تشنگی و خورد وخواب را از یاد خواهی بٌرد».
پهلوان به راه خود ادامه داد. در نزدیکی شهربه جاده ای رسید که در دو سوی آن درختان کٌهن و سر به فلک کشیده، سایه سار و چتری سبز بر سرِمسافران گسترده بودند و زیبایی چشمگیری داشتند.
پهلوان درحالیکه درختان کهن وسر به فلک کشیده را می نگریست، با خود فکر می کرد که یعنی این درختان می توانند با انسان حرف بزنند واگر حرف بزنند چه چیزی برای گفتن دارند؟ دراین فکر وحال بود که ناگهان صدایِ دلانگیز و زیبایی شنید:« پهلوان به شهرخوبان خوش آمدی! "باد" از تو و نخودی برایمان خبر آورده. دیدارتان ما را سعادتی است. مقدمت مبارک!»!
پهلوان به اطراف خویش نگریست. چه کسی او را می ستود؟ اما کسی را ندید. سر بالا گرفت واز شاخه های درختان که به سویش سرفرود آورده بودند، حس کرد که با او سخن می گویند، چنان به وجد آمد که ازاسبش پیاده شد، مات و مبهوت مانده بود که چه بگوید وچه کند؟ بی اختیار سلام کرد. درختان سلامش را پاسخش دادند وشاخه های خویش فرود آوردند.
نخودی هم به درختان سلام کرد و آرام به پهلوان گفت:« به راهت ادامه بده.» پهلوان به راهش ادامه  داد. درپیش رویش درختان سرخم می کردند و ازپشت سرش نجوای باد درگوش برگ ها را می شنید. عجیب بود که سخن باد را می فهمید. باد می
گفت:« این همان پهلوانِ فروتنی است که با یک نخودی از اقلیمی به اقلیم دیگر سفر می کند. دوست مردم و حریف زورگویان است. جهان به پهلوان خود می نازد!» پهلوان بی اختیار واز سر تواضع برخاک زانو زد. از دنیا انتظار چنین قدرشناسی ومحبتی را نداشت. آیا "جهان" انسان را دوست دارد؟
 درختان سرود خواندن آغاز کردند. "سرودی" که از لبانِ برگهای سبز برمی خاست و درون شاخه ها می پیچید، آوازی بلند به سوی آسمان می شد. سرود وستایشی که چون شرابی ناب در جان پهلوان اثرمی کرد وچنان شوری در دلش افکنده بود که خستگی و تشنگی را از یادش برده بود. آواز درختان اوج می گرفت وبلند تر ونیرومندترمی شد؛ جهانی سبز ازخموشی به خروش آمده بود وآوازشان چون باد درسر پهلوان می پیچید. گردبادی کوچک پهلوان را درمیانه گرفته بود و به دور او می چرخید. پهلوان درمیان صداها برای نخستین بارپس ازترک وطن ودلتنگی اش درغربت، صدای پٌرمحبتِ مادرش را شنید:« فرزندِ دلیرم خوش آمدی». چگونه چنین چیزی ممکن بود!؟ صدا از سوی خاک، باد و درختان می آمد. پهلوان ناگهان ازپای درآمد و نقشِ بر زمین شد.
 نگهبانان او را یافتند و هیچ تعجبی نکردند، مسافران بسیاری با شنیدن صدای باد و آواز درختان از خود بی خود شده و بر زمین می اٌفتادند. پس او را به مکانی برای استراحتِ مسافران بردند و بر بستری گرم برای استراحت کردن نهادند. اسبش را هم به مهتری سپردند.
روز بعد پهلوان ازخوابِ خستگی برخاست و با شور وشوقی فراوان روز و روزگاری نو در شهر خوبان را آغاز کرد. روز اول را صرفِ زدودنِ غبار راه و سفر از خویش و از اسبش کرد. نخودی که همیشه پاکیزه وبی غبار بود. پهلوان با مسافرانی که در آنجا بودند، آشنا شده وصحبت کرد. آنها هم ازآواز درختان سخن می گفتند. روز دوم پهلوان عزم دیدار شهر کرد. باز هم نخودی راهنمای او درشهرعجایب بود. نخودیِ خوشحال بود وبه پهلوان گفت:« زندگی دراینجا سر زنده و شاد وسرشار از رؤیاهایی سبز است». پهلوان که نخودی را به وجد آمده می دید، خندید وگفت:« جای خوبی ما را آوردی. پس آسوده خاطرباشیم»؟ نخودی کله کوچکش را خاراند وگفت:« دراینجا پیریا جوان حتی کودکان، قادر به فهمیدنِ زبان وسخن گفتن با طبیعت هستند؛ ازپرندگان وجانوران و گیاهان تا باد وآتش و رود و.... این زندگی با چنان سعادتی درهم آمیخته است که زمان در آن حس نمی شود و عمر برای لذت بردن از آن ناکافی است. پیری و خستگی وگله ازعمر خویش ندارند. در اینجا خرافات وترس ازخدایان و باور به ارواح وشیاطین نیزدرمیان مردم نیست». پهلوان گفت:« تا ببینیم وتعریف کنیم که در اینجا چه خبرهایی هست وچه دیدنی هایی خواهیم یافت»!
پهلوان آن روز را به گشت و گذاردر سرزمینِ خوبان گذراند. در نخستین روز او راهنمایی پیررا برگزید تا زبان طبیعت را برایش بازگوید. ابتدا به کشتزارها و مزارع رفتند. درآنجا دهقانان  با سگ وگاو وگوسفندان و بٌز و میش خود، چنان حرف می زدند که گویی زبان یکدیگر را فهم می کنند واین "فهم" به نظر پهلوان شگفت انگیزبود. زنانِ روستایی با مرغ وخروس و جوجه وغازهای خود چنان با محبت رفتار می کرد که گویی با فرزند یا نزدیکان خود رفتار می کنند. این محبت برای پهلوان عجیب بود. راهنمای پیر به پهلوان گفت:«جانوران هم مثل انسان ها گوناگون وبا رفتارهای گوناگون اند. نآنان«برخی» نیکویند و بهره می دهند و برخی شرور و بی بهره اند اما گاه از شرارت خود شرمنده اند و آن را فهم می کنند. اگرشغالی مرغی را بدزدد، ازدهقان به خاطرگرسنگی اش عذرخواهی می کند و دهقان او را می بخشد. دراینجا همه حق زندگی کردن دارند». پهلوان زیرلب گفت:« نه! شغال شرمنده می شود؟» نخودی آهسته درگوش پهلوان گفت:« "نه" نداره! حیوان ازعمل خود شرمنده می شود اما بعضی از انسان ها شرم را از یاد بٌرده اند. منظورت اینه». پهلوان لبخندی زد.
درنخستین روز همه چیز برای پهلوان باور نکردنی وشگفت آور بود. گوییکه پوشش وپرده ای بین انسان وجهان نبود. پهلوان از راهنما پرسید:« چگونه آدم ها زبان یک سبزه یا گٌل یا مورچه را می فهمند؟ گوش هایِ تیزی دارند یا فرزندانِ سلیمانِ نبی هستند یا ازکودکی آن را می آموزند؟» راهنما گفت:« هیچکدام."اینجا" چنین است»! در جایی گوسفندی را دیدند که به اربابش می گفت؛ «تو بی انصافی و شیر مرا زیاد می دوشی، چیزی برای برۂ من باقی نمی گذاری»! ولی ارباب اعتنایی به گفته او نداشت ومی گفت:« تو گوسفندی و کجا بهتر از اربابت می توانی آن را بفهمی؟» آن گوسفند ناراضی بود ولی ارباب اعتنایی به رضایت او نداشت. گوسفند به اربابش می گفت:« نه من همیشه گوسفند خواهم ماند و نه تو همیشه ارباب. تو می میری و من هم می میرم. اگرجایمان با هم عوض شود، من با تو رفتار بهتری خواهم کرد. امروز تو مرا می دوشی و فردا من تو را خواهم دوشید. یادت باشد». ارباب درحالیکه با صدای بلند می خندید، دست نوازشی به سر و روی گوسفندش کشیده و جواب داد:« ناراحت نباش. می بینی که چقدر زحمت می کشم و بار تو را سبک می کنم. من خوشحال و راضی ام چه امروز چنین باشد یا که فردا چنان گردد»! پهلوان با تعجب ازراهنمایِ پیر پرسید:« حتی یک حیوان می تواند اشتباهِ انسان را به او بگوید. حق دارد»؟ پیرمرد گفت:«همه حق دارند به ظلم و رنج اعتراض کنند».
درجای دیگری گاوی را دیدند که بدرفتاری می کرد و به اربابش می گفت که چرا امروز مرا به چراگاه نمی بری؟ میل به علف تازه دارم. ارباب با او چانه می زد و می گفت:«همینجا علف هست، راه دور است و پسرم بیماراست ونمی توانم تو را به راه دور ببرم». ولی گاو گوش نمی کرد. از جایش تکان نمی خورد و جفتک می انداخت. پهلوان بی اختیار به یاد خواسته های کودکانه افتاد!... عجب گاو و عجب دنیایی بود! راهنما لبخندی زد وگفت:« برخی "همان" که هستند باقی می مانند»!
پهلوان با خنده ازراهنمایِ پیر پرسید:«حق با کیه؟ آیا ارباب در زندگی بعدی اش گاو خواهد شد و گاو هم ارباب...؟» پیرِ راهنما خندید وگفت:« در اینجا مرزی ابدی بین انسان و طبیعت نیست. یکی برای شیر دادن تا ابد و دیگری برایِ دوشیدنِ ابدی نیست. امروز این زندگی و فردا زندگی دیگری خواهیم داشت. ما چرخۂ ابدی زندگی را باور داریم. پرهیز از ظلم و خودداری از تجاوز به حریم دیگران راه سعادت ماست؛ چه امروز یا فردا. این رازها بر ما پوشیده نیستند»!
 پایانِ قسمت اول
12 اکتبر2015  برابر با مهرماهِ 1394


Nessun commento: