giovedì, 4 giugno 2015

قدر یکدیگر بدانید!ـ


قصه از ملیحه رهبری
قدریکدیگر بدانید!
ماه رمضان نبود. روزهای قبل ازعید بود. مردم دلشان می خواست که خوشحال باشند وعید بگیرند و جشنِ سال نو را به شادی وخوشی برگزار کنند اما چنان گرفتارِ گرانی و بدبختی بودند که کمتر دلی شاد بود و چنان ناراضی بودند که آرزو داشتند خداوند درسال نو شرﱠ ولی فقیه مریض وپیر را از سرشان کم کند تا دست کم اینجوری خوشحال شوند.
چندتایی که آه در بساط نداشتند و درعید هم باید روزه می گرفتند، تصمیم گرفتند که «همه با هم به سوی خدا بروند» وآرزویشان را بگویند، شاید که برآورده شود. اما چطوری؟ پس به یکدیگر نزدیک شدند وعقل هایِ ناقص شان را رویهم گذاشتند و دست در دستِ هم  نهاده و درآستانۂ سالِ نو با دلی "دانایِ عشق" به سوی خالق بهار وخداوند نوروز رفتند.
پس از دیدار وملاقاتِ با خدا، گله گذارهایِ آنان شروع شد. آنها از فقر و بدبختی های مردم،  وازبی رحمی وخودکامگیِ ولی فقیه، از زندان وشکنجه واعدام، وازجنایاتِ بی حد و مرز،از جهل وجنایاتِ عامرانِ حکومت و از تجاوز و ظلم درحق زنان و کودکان وازگدایی واعتیاد ... شکایت کرده وسرانجام هم تقاضای دادخواهی نمودند. آنها با شرمندگی گفتند که تمامی این اعمالِ ظالمانه به نام یا به فرمان خدا، برایِ رضای خدا و به بهانۂ دین وکلامِ خدا؛ برای قیامت وبهشت وجهنمِ یا به بهانۂ اجرایِ عدالت واحکامِ وحتی برای  گرفتنِ انتقامِ خدا انجام می گیرند. وآنها برای هر «ظلم» بهانه و برگی از خدا وکلامش در دست دارند.
خدا گفت:«"همه" را می دانم و "هیچیک" از من و کلام من نیست! اما دلم می خواست که شما به سویِ من بیآیید و شما را ببینم وازدیدنتان خوشحال شوم وشما هم به چشم خود ببینید که من هیچ شباهتی به آن ظالمان ندارم! من؛ «هستی» بخش ،آفریننده بهار و تغییر دهنده و نو کنندۂ جهان هستم. جهانی که نور، زیبایی ونظم، شگفتی وشکوفایی وثمرِ آن برای سعادتمندی شماست واینهمه دلیلی است برآنکه شما را دوست دارم.آن ظالمان اما «هستی" ستان اند. ستمگر وبی بهار و بی ثمر وبی نورند. تغییری هم نمی کنند. شرارت برآنان حاکم است. ویرانگر وجنگ آفرین وتجاوزگرند. تجاوزگری یک روحِ پلید شیطانی است. چگونه می توانند این دو یکی باشند؟ بین ما هیچ شباهتی نیست!»

آنها به خدا گفتند:« می باید که چنین باشد! ماهم ازاین دیدار خیلی خوشحالیم اما خوشحالی ما ازملاقاتِ خدا، دردی از دردهای مردم را دوا نمی کند. مردم مثل ریگ بیابان یا برگ هایِ خشک درختان فراوان و"زیر پا" هستند. ثروتمندان صاحبان کرامت واشرف مخلوقاتند وسوار بر دوش ملت. ملت خون جگر می خورد وآنها خون ملت را! لطفاً چاره ای بفرمایید. دوا و درمان های قدیمی چارۂ دردهای نو نیستند.»
خدا گفت:«ای بنده گانِ ساده، مگر نمی دانید که خود کرده را تدبیر نیست! جهان در دست شماست، چارۂ کارِخراب خویش از من می خواهید؟ بروید و خودتان حل کنید!»
بنده گان خدا جرأت کرده وگفتند:« بخدا که ما هیچکاره ایم وجهان در دست ما هم نیست و از لاعلاجی کارِ خلق به ستوه آمده و به سوی خدا آمدیم! به هرحال شما خدا هستید و خدا هم چاره ساز است!»
خدا پرسید:« چه چاره ای می خواهید؟»
یکی ازآن میان ناگهان فریاد زد وگفت:« متوقف کنید! خلقت دیکتاتورها را متوقف کنید! این چرخه بلا و بدبختی را متوقف کنید! یک دیکتاتور می میرد و دیکتاتور دیگری خلق می شود. دیوی می رود و فرشته ای می آید و آن فرشته هم بادیدن غول قدرت، بازیچۂ دیو می شود. ظلم وستم و زورگویی و فساد، بلا و بدبختی... قرن هاست که تکرار می شود وملت ما را به ستوه آورده است. بتی می رود و بتی دیگرمی آید؛ بتی برگزیدۂ خدا  وچنین یا چنان.... اما سرانجام سلطه گر وستمگرو ویرانگر وتیر وتبر وتیشه به دست وخونریز واسیرِ دیو قدرت... متوقف کنید! خلقت دیکتاتورها را متوقف کنید! این چرخۂ بلا ودشمنی و جنگ وخونریزی را متوقف کنید! ملت ها از دستِ این ولایت مداران و خلافت مداران و... درعذابند.»
خدا گفت:«خلقت دیکتاتورها کار خدا نیست، کارِ خود شماست. «آدمی» را بت نکنید تا بلای جان تان نشود! دیکتاتور نپرورانید همانطوری که «مار» را نمی پروانید! افعی را پر و بال ندهید تا قدرتش بلای جان تان نشود! " آدمی" را مقدس نکنید تا گرفتارِ دجال نشوید و نتوانید حق خویش از او بستانید!»  
آنان با آه و اندوه گفتند:« به خدا که ما را هیچ قدرتی نیست که چنین یا چنان کنیم. ما بینوایان به ستوه آمده از دست ضحاک، چون کاوۂ آهنگریم و فقط از درد و رنجِ خود و خلق به ستوه آمده و به سوی خدا آمدیم!»
 عرش خدا از اشک و آه آنان تکان سختی خورد وطوفان سختی برخاست. فرشتگان بنای گریستن نهادند واز اشک هایشان باران بهاری بارید و از آن باران سیل برخاست.
خدا را طاقت رنج آنان نیآمد و گفت:« باشد! صلح وسعادت به شما بخشیده شد!»
 هیچکس جرأت نکرد که بپرسد:« چه جوری!؟» بلکه همه از این" بخشش" خوشحال شدند.
خدا به آنان گفت:« بروید اما ستم نکنید و قدر یکدیگر بدانید. انسان هستید و چون درندگان پوست وگوشت یکدیگر را ندرید. تشنه به خون هم نباشید. نفرت نکارید و انتقام درو نکنید تا  ظالم خلق نشود! حال بروید! محبت وعقل با شما باد!»
آنها شروط را پذیرفتند و شاد وخندان از ملاقاتِ خدا بازگشتند وآنچه گفته و شنیده بودند به مردم بازگفتند.
 مثل این بود که از رؤیایی بیدار شده باشند. یا اینکه کابوسی سهمگین گذشته باشد. خواسته های آنان برآورده شده بود. به زودی دیکتاتورِ پیر و مریض مٌرد واطرافیانِ جنایتکار و تجاوزگرش نیز برسر تصاحبِ قدرت و ثروت و ریاست به جان هم افتادند. مردم نیز قوتی یافته وبرخاستند. خاک وغبار ذلت از خویش زدودند و چون سیل به یکدیگر پیوستند. طوفانی از خشم خود به پا کردند. کار آن دیوان را چنان یکسره کردند که اثری از ضحاکِ مار دوش و خون ملت نوشان باقی نماند.
بعد ازبرچیده گشتنِ آن بساطِ ظلم و جهل، ملت دوباره بساطی نو پهن و بتی نو برای پرستیدن نتراشید و درستایشِ آن خداوندگار، دسته دسته و دشمن یکدیگر نشدند. مردم نه خواهانِ غول قدرتمندی بودند و نه حتی فرشته ای که بیآید و سرنوشت همه را به دستِ خویش گیرد و به زورِ قدرت و فریب، به سوی جهنم یا بهشت خویش ببرد! همه نیز دنبالش روان شوند!  
سرانِ قوم ها وگروه ها و دسته جات، بر سر تصاحبِ ثروت و ریاست و سیاست .. به جان هم نیافتادند وتبرِ جنگ به دست نگرفته و برسر یکدیگر فرود نیآوردند تا یکی برندۂ نهاییِ قدرت شود. افعی نپروراندند! قدرِ یکدیگر(مردم وسرزمینشان) را دانسته وتوانستند قدمی به سوی یکدیگر بردارند و به یکدیگر نزدیک شوند و بی آنکه خسته یا مأیوس از اختلافاتشان گردند، نظم کهنه و فرد پرستانه را تغییر دهند و به رأی وخواستِ ملت، نظم و نظامی نو و همه گیر و آزاد.... برقرار کنند. دشمنی ها را به کناری نهادند. به دروغ ها و فریب ها و خرید وفروش مردم در بازارِ و دکانِ سیاست پایان دادند. دیگر مثل گذشته  بذر نفرت از" غیر خودی" را نمی کاشتند و داس انتقام به دست نمی گرفتند تا "دیگران" و بقیه را درو کنند تا فقط یکی با خدای خود پیروز نهایی شود وبتواند بساط کهنه را با رنگ و لعابی نو دوباره پهن کند. هشیارانه حسابِ "خدا وتقدس" را از حسابِ حاکمیت جدا کردند.
می خواستند که چرخۂ بلا و بدبختی پایان یابد و« یک دیکتاتورجدید و قدرتمند» با -« مٌشت آهنین» و یکسان برسَرِهمه- ظهور پیدا نکند؛ دیکتاتورِ قدرتمند و"بی مثل و مانندی" که همه باید قدر او را می دانستند، واو قدر هیچکس را! « یکی» که همه باید برای او می مٌردند و مرگ هیچکس برای « او» اهمیتی نداشته باشد. همه باید یک رأی داشته باشند و او خودرأی باشد. یکی که مقدس باشد و حرف اول و آخر را بزند. بی خطا وکجروی و بری از هرگناه و عذر وتقصیری باشد و دیگران همه گنه کار و بدهکار و فرمانبر و مشروط به او باشند!
همه محو او و در گِردش به سجود مشغول باشند؛ چندانکه گویی «بود ونبود» و وجود ملتیِ میلیونی فقط به  شناسنامۂ او بند است که دیر یا زود هم باطل خواهد شد! نه! چنین ستمی را درحق خویش وملت وسرزمینشان تکرار نکردند! پرستش و اطاعت کردن از یک دیکتاتور دیوانه را به کناری نهادند.
 درپناه نظم نو وعادلانه زندگی مردم بهتر شده و حال واحوالشان اندک اندک نیکو شده بود و دیگر ناله و نفرینی هم روانۂ آسمان نمی کردند. چرخۂ "بلا وبدبختی" هم پایان یافته بود. اما یک اتفاق عجیبی افتاده بود. هیچکس بچه دار نمی شد و هیچ بچه ای به دنیا نمی آمد. چرخۂ زاد و ولد هم متوقف شده بود!
صدای خنده کودکان شنیده نمی شد. شادی درچهرۂ زوج های جوان دیده نمی شد. هیچکس علت را نمی دانست اما همه نگران شده بودند؛ برخی کمتر و برخی دیگر بیشتر. هر کسی سعی داشت برایِ حل این مشکلِ تدبیری بیابد اما کم کم دریافتند که هیچ طبیب وتدبیری کارسازِ این مشکل نیست. مردم به صلح وآسایش وآرامش رسیده بودند و قدر یکدیگر را خوب می دانستند و یکدیگر را دوست داشتند و به هم نیاز داشتند وستم نمی کردند. رو به پیری می رفتند. دیگر کسی بدبخت نبود و آدم ها هیچ غمی نداشتند، جز بچه دار نشدن وحفظ نسلشان. هیچکس علت را نمی دانست اما آن «چندتایی» که به سوی خدا رفته بودند؛ به فکر فرو رفتند که آیا کارخلافی کرده یا چیز خلافی از خدا تقاضا کرده بودند؟! اگرچه به صلح وسعادت دست یافته بودند و چرخۂ بلا و ستمگری هم پایان یافته بود اما نسل شان هم متوقف شده بود! همه می مٌردند  وکسی به دنیا نمی آمد. چرا؟
آن "چند نفر" باز دوباره عقل هایشان را رویهم گذاشتند و دست های پیرشان را در دست هم نهاده و درآستانۂ بهاروعید وسال نو باز هم با دلی "دانایِ عشق" به سوی خدایِ بهار و زایندگی وفرخندگی رفتند.
خدا ازدیدن آنها خوشحال شد وآنها هم از خدا تشکر کردند که چرخۂ بلا و بدبختی شان پایان یافته بود اما - چرا چرخۂ حیات و هستی شان کامل متوقف شده بود؟ از خدا راه وچاره ای نو برای حفظ سرزمین وحفظ نسل شان تقاضا کردند.
خدا نگاهی به سوی فرشتگان کرد. فرشتگان با خوشحالی گفتند:« درآن سرزمین هیچکس به دیگری ستم نمی کند و وقوانین شان ظالمانه نیست. کار می کنند و زحمت می کشند و زندگی می کنند و قدر یکدیگر را  می دانند. تجاوز و زورگویی نمی کنند. مارهای دشمنی نمی پروانند و بازارِ افعی فروشان را برچیده اند. بعد از مرگ نیز درختان سبزی شدند. جنگل سبز وخرمی ساخته اند. صلح آمیز وبرادر وار درکنار یکدیگر ایستاده اند. چنین بود که کسی از آنان دیگر به "آنجا" باز نگشت  ....»
آن چند نفر از شنیدن این خبرِ پنهانی حالشان دگرگون شد. آیا کار اشتباهی بود که دیگر ستم نمی کردند؟ تصمیم گرفتند که از این خبر با کسی حرف نزنند. اما جرأت کرده و از خدا خواستند تا چرخۂ زاد و ولدشان را دوباره برقرار کند. خدا از تقاضای آنان چندان خوشش نیآمد ولی پاسخ داد:« خواهد شد اما "زمانی" آری و " زمانی" نه؛ به شرط آنکه قدر یکدیگر بدانید و ستم نکنید.»
باز هم جرأت نکردند تا از خدا بپرسند:« چی آری و چی نه! اما معنی "قدر یکدیگر بدانید" را خوب می فهمیدند وازثمراتش آگاه بودند.»
پس با دلی شاد از ملاقاتِ خدا بازگشتند. سالی نگذشت که فریادهای شادمانی از هر کوی و برزنی برخاست و زوج های جوان در شهر و روستا بچه دار شدند. زمانی گذشت و باز دوباره هیچ بچه ای به دنیا نیآمد.
برخی در این چند سال کاملا به « نیاز ونفس» خود" نه" گفتند و چنین روزه ای گرفتند و از آن کلمۂ " زمانی نه" چنین فهم وادراکی داشتند. پس سختی بسیار بر نفسِ خویش روا کردند و بر این باور بودند که می بایست چنین کنند و احساس رضایتِ نفس داشتند.
برخی دیگراما طاقت چنین رنجی نداشتند و به گونۂ دیگری رفتار کردند.  به زندگی خویش ادامه دادند و بسیاری از آنان کارگران و زحمتکشان بودند و رنجِ کار کردن آنان را کافی بود و رنج چنین روزۂ شاقی به خود هموار نکردند. مردم آزاد و برابر بودند.
کسی برسَرِ آن دو کلمه حرفِ خدا( آری و نه ) دشمنی و دعوایی با دیگری نداشت زیرا انسان ها متفاوتند و این «تفاوت ها» را با زور و با تجاوز یکی کردن، خود ستمگری و کاری ناممکن و ظالمانه است و به یگانگی ملت منجر نمی شود.
آنها «شرطِ خدا» را فراموش نمی کردند؛ یعنی که قوانین ستمگرانه ای نداشتند و با وجود تفاوت هایشان اما به حق یکدیگر برای زیستن، تجاوز نمی کردند و با تمام تفاوت هایشان اما قدر یکدیگر( مردم و سرزمین شان) را می دانستند به تفاوت های یکدیگر احترام می گذاشتند تا پایان نیآبند. حاکمانِ مردم خواهان سعادتِ ملت بودند و می دانستند که تمام زیبایی ها در صلح قادر به شکفتن هستند. پس با شوق در انتظارمی ماندند تا این چرخه از زمستان نیستی  دوباره به سویِ بهار هستی بازگردد وشادی وخوشبختی با خود به همراه آورد.
در این حال  فرصت کافی داشتند تا به آینده وآینده گان فکر کنند. نیازهای آینده را بشناسند و سرزمین شان را برای کار و نقش آفرینی نسلِ آینده آماده کنند. می خواستند که نسل آینده خوشبخت باشد، نه آنکه  پا به « سرای بدبختی» و قدم به سرزمینی ویرانه  بگذارد و بارِ سنگین چندین قرن جهل و عقب افتادگیِ و فقر، بردوشش سنگینی کند. نسلی که آینده به آن تعلق داشت و آمدنش همانگونه شادی آور بود که آمدن فصلِ بهار. نسلی که تداومِ بهارِ نه فقط در خانه های مردم که تداوم هستی و نوشدن در چرخۂ حیاتِ هر ملت و سرزمینی است.
 پیش از آنکه احدی به آحادِشان افزوده شود، می اندیشیدند که یک انسان زاده خواهد شد که نه ریگ بیابان است و نه برگ درختان و نه گلی که پرپر شود و نه برده ای بدبخت که در بازارِ سیاست و قدرت، خرید و فروش شود یا بی خانمانی که از فقر وبیکاری بمیرد پیش از آنکه مرگش فرا رسیده باشد. یک انسان که با تمام تفاوت هایش اما وجودش لازم و ضروری  وارزشی است برای ملتش؛ دوستش دارند و چه در خانه و یا که درجامعه چشم به راهش بوده اند!
پایان!
ماه آپریل 2015 برابر با فروردین ماه 1393
مثل همیشه...؛ همانطور که در مثل مناقشه نیست، در قصه هم همینطور! روزگارتان خرم و دلتان شاد و اندوه هایتان کم باد. امید که قدر یکدیگر( مردم و میهن مان) را بدانیم و سرانجام روزی از روزهای تاریخ، و برای همیشه ازشر "یک دیکتاتور" با مشتی آهنینِ و یکسان برسر همه، راحت شویم و خودی و غیرخودی و نخودی یکسان بهره مند از آزادی باشند و نمایندگانشان سهیم درساختن آینده وسمت وسوی قدرتِ سیاسی آن! درضمن هدف از نوشتن من به شیوه قصه گفتن، به خواب کردن کس یا کسانی نیست تا ازهیولایِ رژیم غافل شوند. ملت بیدار و هشیار است و کسی نمی تواند به خوابش کند!! ساده نیست! رژیمی که انتظار می رفت در انحرافش از خواسته آزادی ملت، به سرعت سقوط کند اما تا سی و شش سال بعد هم به خو و خصلتِ تجاوزگری وگسترشِ آن در منطقه ادامه می دهد؛ این تجاوز برای همۂ ما که زهرحکومت چشیده ایم ( به ویژه آزادگان و زندانیان وخانواده هایشان و افشار زحمتکش؛ کارگر و معلم و... ) دردناک است! با احترام به قلم ها وقدم هایی که از رویارویی با دیکتاتوریِ ولی فقیه نترسیدند. ایستاده اند وحیات کوچک خود را به جنگل سبز و سربلندِ تاریخِ نامیرای ایران پیوند زده اند. درود!


Nessun commento: