domenica, 22 marzo 2015

قصه باد و بهار




نوشته ازملیحه رهبری

قصه باد وبــهار

سرمای هوا آرام آرام کمرمی شکست واز میان خاکِ ترک خورده سبزه ها سرمی زدند. همه منتظر آمدنِ بهار بودند. وقتیکه بهار آمد، آوازشوق ازهرگوشه ای برخاست وغلغل عشق در رگها جوشید. هیچکس اما ازعاشق بودن "باد" خبر نداشت. باد چیزی نمی گفت وچیزی هم نمی خواست اما چشم به راه آمدنِ بهار بود. با دیدنِ بهار در دلِ باد طوفانِ عشق به پا شد و دیوانه وار به هر سو وزیدن وخروشیدن آغاز کرد. باد دیوانه وار زوزه می کشید. از دیوانگی باد کولاک سختی برخاست و برفِ سنگینی شروع به باریدن کرد. سرما چنان قیامتی به پا کرده بود که اثری از بهار دیده نمی شد. باد جملگی عاشقان بهاررا از دِمَ تیغ سرما می گذراند.
 خورشید تلاش می کرد تا از میان ابرها راهی پیدا کند و نور وگرمای خود را به بهارِبتاباند. زمین درانتظار بهار بود. درختان درانتظار بهار بودند. حتی آدم ها درتدارک جشن های بهاری بودند. بهارآمده بود و دستی پٌرکار و دامنی پٌر ازچمن وگٌل وشکوفه داشت اما دیوانگی وجنون باد دامن بهاررا گرفته بود. دشت دهان باز کرده و برف های سرد را می بلعید و ناله می کرد. جوانه های نو برسر شاخه ها یخ زده و در دَمِ مرگ بودند. شاخه های نازک در دست باد می لرزیدند و می شکستند. درختانِ برخاسته از خواب زمستانی نفس درسینه حبس کرده بودند تا جنون و دیوانگی باد بگذرد وهراس ازمرگِ ریشه های خود داشتند. پرنده ها بربالایِ شاخه ها آواز می خواندند و داد می زدند:« "باد" عاشق شده ، باد دیوانگی می کنه"!»
همه منتظر بودند تا بادهای سرد و دیوانه بگذرند! باد خجل گشته بود اما نمی دانست که با دل طوفانی خود چه کند؟ دلی که عاشقِ بهار بود وآرام نمی گرفت وطوفان هایی که درسرش بودند و خاموش نمی شدند ومٌشت هایی که بر زمین وآسمان و برصورت بهار درهرگوشه ای فرود می آورد. باد می خواست انتقام بگیرد. همه عاشق بهار بودند وهیچکس عاشق باد نبود. خورشید به زحمت از میان ابرها سرش را بیرون آورد و به باد گفت:« من ازغمِ تو آگاهم. خشم و دیوانگی تو را می بینیم اما چاره ای نیست. باید بگذری و بروی. به سمت کوه ها برو و مٌشتِ سنگینِ خود را برکوه ها فرود آور. بگذارصخره ها بشکنند اما مانعِ آمدن بهارمشو.»
 بهاردرحالیکه از سرما می لرزید به باد گفت:« بگذار دامنِ پٌر گلم را برسر دشت ها بتکانم. بارمن سخت سنگین است. جوانه های من برسر شاخه ها می لرزند. تو جانِ نهال های نازک را ستانده ای. خیره سری کم کن!»
 باد می لرزید و می غرید و می گریست و دانه های درشت تگرگ در پای بهار می افکند اما نمی توانست دل طوفانی خود را آرام کند. بهار به باد گفت:« اگرصد دامن گل نیز از من بستانی، نتوانی جانِ بهار را بمیرانی! تو بادی و رفتنی هستی و بهار خواهد آمد!»
جوانه های سرما زده و لرزان پیامِ گرمِ بهار را شنیدند و در برابر باد و سرما محکم ایستادند تا نمیرند وازشاخه ها نریزند. ریشه های درختان تلاش می کردند تا دوباره به خواب نروند. چشمه ها وجویبارها روز وشب به راهِ خود می رفتند و نمی ایستادند تا یخ نزنند. همه می جنگیدند تا در برابر قدرت باد بایستند و زنده بمانند. کجاست اما خورشید؟ خبری از خورشید نبود و قدرتِ ویرانگر و مرگزایِ باد،  بهاررا به لرزه افکنده بود.
بهارِاز باد پرسید:« چه می خواهی از جانِ من که چون شعله ای لرزان آن را به چنگ گرفته ای و می تابانی؟ کمر به قتل جوانه ها بسته ای اما ای باد بدان که با تمام قدرتت رفتنی هستی و آمدن بهاراراده ای است فراتر از قدرتِ طوفان.» باد پاسخی نداد. می غرید و دیوانه وار می وزید و رحمی نداشت.
خورشید می کوشید وهر روز به زمین نزدیک تر و گرم ترمی شد، ابرها را کنارمی زد و باغزل های آفتاب در گوش جهان نغمه های امید سرمی داد. بهار دست در دست خورشید آمد ومحنتی که خصم بر دلِ گل ها وجوانه ها نهاده بود، گذشت. زمین و زمان گرم و بهاری شده بود. باد هم می وزید اما آرام گرفته بود و اینک نسیمِ نوازشگری بود که دربنا گوش غنچه ها زمزمه می کرد تا بشکفند وگل شوند. سرخوش ومست بود و مشاطه گرِ گل ها شده بود. درخت سیب که شکوفه های بسیاری از دست داده بود، به بلبلِ مستی که برسرِ شاخه اش نشسته بود و عاشقانه آوازمی خواند، گفت:« دریغ ازعاشقی باد که جزویرانگری جوانه ها ثمری نداشت وچه زیباست عاشقی تو که ازنغمه هایت شکوفه های من به ثمر می نشینند. دریغ ازآنچه که گذشت و رنجی که باد آفرید!؟»
 بلبل پاسخی نداشت. بهار درپاسخ درختِ سرما زدۂ سیب گفت:« گذشت! از باد کینه بر دل مگیر! دیروز ویرانگر بود وامروز مشاطه گر گل های بهاریست. بادهم می کارد وهم درو می کند. هم درستکار است وهم بدکار. هم خداست وهم شیطان، هم نسیم است وهم طوفان؛ هردو نیروست! ازباد چیزی مخواه! باد می گذرد! نه خشمش ماندگار است و نه مشاطه گری اش. بهاراست که می آید و مهربان و پٌرخِرد با شما می ماند تا بتوانید به جهان ثمردهید. تا جهان باقی است باد وبهار، خواهند بود. شمشیرباد برسرِهردرخت فرو خواهد آمد وشاخه های بسیاری خواهند شکست اما سرسختی شما درآوردن بهار هرگز درهم نخواهد شکست. اینگونه بوده و باز هم چنین خواهد بود!
درخت سیب گفت:« بهاری زودرس آمد وآتش عشق به جانها افکند، اما همه جنگیدند تا شایستۂ این عشق باشند. عشقی پایدار که جهان از آن خرمی وماندگاری می یابد.»
بلبل آوازی نو سرداد و خواند:« از باد چیزی بر دل مگیر! از باد چیزی مخواه، باد می وزد و می گذرد! بهار است که می آید و مهربان و پٌرخرد با شما می ماند تا ثمر خویش به جهان بخشید!»
پایان
 ماه مارس 2013 برابر با آمدنِ بهار سال 1392(سالی که ناگهان برف وسرمای غافلگیرانه ای بربهار شبیخون زد.)
http://malihehrahbari.blogspot.com/

Nessun commento: