domenica, 19 ottobre 2014

پهلوان و شهر خیال





قصه: از ملیحه رهبری
سفرهای پهلوان و نخودی

پهــلوان و شــهر خــیال

پهلوان و نخودی در ادامه سفرهای خود به شهری رسیدند که نامش شهر"خیال" بود. در این شهر باد کنک و بالن فراوان بود و یک عده ای هم وصلِ به بادکنک ها و سبک مثل پَر، درآسمان در حال پرواز کردن بودند. به نظر می رسید که سرخوش وشاد هستند وخیلی تماشایی بودند. بعضی از آنها بادکنک کمتر وبعضی دیگر بادکنک بیشتری به خود بسته بودند که درآسمان بالا یا پایین تر بودند. یک عده ای هم با بالن های عجیب وغریبی پرواز کرده و در دوردست هایِ آسمان بودند. منظره شگفت انگیزی بود! پهلوان درحالیکه غرق تماشا بود، از نخودی پرسید که آیا امروز در اینجا جشنی برپاست که این قوم به آسمان صعود کرده اند؟» نخودی خنده ریزی کرد و گفت:« نه! اینجا سرزمین خیال است و آدم ها دلشان می خواهد که با خیال های خود پرواز کنند. آنها به این شیوه"زندگی" می کنند.» پهلوان پرسید:« چرا؟» نخودی گفت؛« دلایل آن بسیار است؛ ازجمله آنکه وقتی در آن بالاها هستند، انسانی بزرگ و مهم و دست نایافتنی ای جلوه می کنند. درآن بالا که هستند، همه چیز را در روی زمین کوچک می بینند. خیلی چیزها را هم اصلا  نمی بینند. زندگی درروی زمین و مشکلات آن در نظرشان کوچک یا ناچیز جلوه می کند. درآن بالا صداهای روی زمین را نمی شنوند. درآن بالا فرق ها و تفاوت ها را نمی بینند. درآن بالا که هستند ازسختی های زندگی روی زمین دور هستند. درآن بالا که هستند، کار نمی کنند. زحمت نمی کشند. نه مشکلی دارند و نه مشکلی را حل می کنند. نه کثیف می شوند و نه نیازی به نظافت پیدا می کنند. با آسمان یکی شده اند و محو جمالِ آفتاب با آسودگیِ خیال فکرمی کنند. فکرهایی که به دورازدرد ورنج و فقر وجنگ وتلخی وآشفتگی های روی زمین است. فکرهایی که همه پاک و مقدس وآسمانی از بهرِ درمان "دردهای مردم" هستد! خلاصه درآن بالا کارشان چاره جویی برای دردهاست. غروب ها از آسمان پایین می آیند و از دسترنج دیگران می خورند و می نوشند و بعد برای مردمِ زحمتکش وساده از زندگی پاک وازشادی های آسمانی واز آوازهای فرشتگان وازاسرار غیب صحبت های دلنشین وشگفت انگیزی می کنند. پیام های فرشتگان را به گوش مردم می رسانند و فرامین آسمانی را ابلاغ می کنند....» پهلوان دیگر طاقت نیآورد و کلام نخودی را قطع کرده وگفت:« درآسمان فکر می کنند و بعد به زمین آمده واراده خود را برای اجرای «آن افکار» جاری می کنند.» نخودی گفت:« آره! بعد هم می خوابند و صبح دوباره با بادکنک و بالن به آسمان میروند.» پهلوان قاه قاه خندید و گفت:«خسته نباشند! عجب کارسختی می کنند!» نخودی گفت؛« البته! پرواز کردن وزندگی درآسمان کار آسانی نیست ومشقات خود را دارد اما ازکودکی فوت وفن های آن را یاد می گیرند و مهارت های آن را کسب می کنند وساکنان شهرخیال وهم کلام فرشتگان می شوند. مردم آنان را "بادبانیان" می نامند. سیاحان و کاروانیان بسیاری از سراسر جهان برای تماشای "بادبانیان" می آیند وفکرمی کنند که پرواز کردن با بادکنک یا بالن و زندگی کردن درآسمان کارآسانی است ومشتاقانه سوار بادکنک یا بالنی می شوند تا یکروزعمرشان را درآسمان سپری کنند وشاید درآنجا صدای آواز فرشتگان را بشنوند یا کسی درگوششان ازرازهایِ جهان چیزی بگوید اما..... یا بادی تند آنها را با خود می برد یا بادکنک هایشان می ترکد ومی اٌفتند پایین ودست وپایشان می شکند. بله کارهرکسی نیست که ساکن شهر خیال و"بادبانی" باشد! فوت وفن داره...» پهلوان از آسمان چشم برنمی داشت اما به دقت هم به صحبت های نخودی گوش می داد، ازنخودی پرسید:« چرا این شغل را انتخاب کرده اند؟» نخودی گفت:«نمی دانم!» پهلوان دوباره پرسید؛« ازکی این کار وزندگی دراینجا مرسوم شده است؟» نخودی گفت:« از قدیم الایام. سنتی است نسل اندر نسل.» پهلوان باز پرسید:« فایده این کارشان برای بقیه چیه؟» نخودی گفت:« شهری درعالم ساخته اند که مثل آن درجای دیگری یافت نمی شود! ساکنان آسمان هستند اما بر زمین هم حکم می رانند. افسانه های زیادی دربارۂ شهرخیال وآواز فرشتگان وپرواز کردن و رهایی بادبانیان و... می گویند!» پهلوان فکری کرد ودرحالیکه می خندید از نخودی پرسید؛« آیا تا به حال کسی بادکنک های آنان را ترکانده است؟» نخودی گفت:«کسی جرأت نمی کند که به بادکنک وبالن های آنان نزدیک شود. بادبانیان مقدس هستند وکسی متعرضِ آنان نمی شود. بلا نازل می شود!» پهلوان درحالیکه سرش را تکان می داد، گفت:«هرجایی که قدم می گذاریم وهرقومی را که می بینیم، مقدساتی دارند. این ها هم به این شکل به آسمان وصل شده اند! وسط زمین وآسمان مشغول بازی هستند اما مدعی هستند که آسمانی اند!» نخودی گفت:« به فکرنیفتی که بادکنک هایشان را بترکانی. آنوقت ازشهرخیال چیزی باقی نمی ماند.» پهلوان گفت؛« مرا چه کاری با نابود کردن شهرخیالِ است. اما اینکه جماعتی کاری انجام ندهند وبعد هم از دسترنج مردم بخورند وبرای آنها فکرهای آسمانی کنند، عادلانه نیست! چرا جایشان را با مردم عوض نمی کنند؟ گاهی هم مردم به آسمان بروند و هوا بخورند وصفا کنند واین "خیالباف ها" پایشان را روی زمین بگذارند و کار کنند وزحمت بکشند ودر مزرعه وکارگاه رنج ببرند ومایحتاجِ بقیه را تهیه کنند وکمی هم کثیف شوند(!) ولی از رویِ دوش بقیه پیاده شوند!» نخودی گفت:« به ما چه که درکارشان دخالت کنیم. مردم اگرمی خواستند، خودشان آنها را ازآسمان پایین می کشیدند. ترکاندن بادکنک که کاری نداره.» پهلوان گفت:« واقعا هم ترکاندن بادکنک کاری نداره!» نخودی گفت:«چی فکر کردی؟ آسمانی بودن آنقدر مزایا داره که همیشه یک عده ای خواهند بود که بخواهند درآن بالاها شهری برای خودشان بسازند!» پهلوان گفت:« دارم فکر می کنم که وضع عقل وخِرد ودانش در این سرزمین چه جوریه که جماعتی از آنان ساکنان شهر خیال شده اند وبقیه هم زحمت آنان را می کشند؟» نخودی گفت:« تا آنجاییکه من خبر دارم، اینها مردمان ساده ای هستند. قانع وزحمتکش وکارگر وآنقدر فقیرهستند که به زحمت می توانند، لقمه نانی به دست آورند یا دانشی کسب کنند اما اهل صلح وسازش با روزگارهستند وشهر"خیال" همین است که می بینی!» پهلوان گفت:« ما که هنوز جایی را ندیده ایم!» نخودی گفت:« درشهرچیزی برای تماشاکردن نیست. دراینجا همه چشم ها ونگاه ها به سوی آسمان است! هنرنمایی ها وصنایع آسمانی هستند. گفته ها و شنیده ها همه آسمانی هستند. ادعاها همه آسمانی هستند!» پهلوان ازنخودی پرسید:« وقتی هوا سرد شد بادبانیان چه می کنند؟» نخودی گفت:« دراینجا هوا هیچگاه سرد نمی شود وهمیشه بهار است!» پهلوان گفت:« بله! فهمیدم!» بعد به نخودی گفت:« برویم و مهمانسرایی پیدا کنیم. غذایی بخریم و بخوریم واستراحتی کنیم. بعد درجستجویِ کاری برآییم واندوخته ای برای سفر ذخیره کنیم.» نخودی گفت:« زنده باشی پهلوان. مدت هاست که بوی غذا به مشاممان نرسیده ومی دانی که من چقدر آش دوست دارم.» پهلوان به نخودی گفت:«عجب نیست که آش دوست داری، ترا نخودِ آش ساخته اند!» بعد دستش را به روی کیسه پولی که به روی کمربندش بسته بود، کشید. هنوز چند سکه ای باقی بود. لبخندی ازسرمهر برلب آورد و نگاهی حاکی از رضایت به نخودی افکند. بدون نخودی نمی توانست جهان را اینگونه که دیده بود، بشناسد.
چند روزگذشت. پهلوان شهررا گشت و با مردم آشنا شد؛ مردمی زحمتکش اما به غایت فقیربودند. غروب ها به دیدار بادبانیان می رفت. پس از فرود آمدن آنان برزمین در محفل شان حاضر می شد. مردان وزنانی سوخته درآفتاب وباد وباران و... بودند پس از قدم نهادن برزمین از بادکنک ها جدا می شدند. سرشارازغرور وشادی وسرورهای آسمانی و بیگانه با واقعیاتِ تلخِ زمینی بودند. مردم آنان را محبت کرده و تاجی ازگل برسرشان می نهادند و شور ونشاطی برپا می شد. بادبانیان کوچک اندام ولاغر بودند شاید برای آنکه بادکنک ها بتوانند وزن آنان را تحمل کنند وشاید هم ازسختی های زندگی آسمانی شان بود. بالن سواران اما چاق وچله بودند وجلال وجبروتی تماشایی داشتند. با دیدن آنها نخودی درگوش پهلوان گفت:«صبح تا شب بیکاری دربالن ویا چسبیدن به بادکنک اراده ای فولادین می خواهد تا بتوانی دوام بیآوری.» پهلوان به نخودی گفت:«ساکت شو! ایمان وارادۂ آسمانی آنها مردم را به تحسین واداشته است!» نخودی ریز خندید وگفت:«کسی به تو توجهی نداره! مثلا پهلوانی!» پهلوان سکوت کرد. پس ازجشن وسرورِ آسمانی، بادبانیان غذایی را که حاضروآماده بود، می خوردند. سپس مراسم شکرگزاری را به جای می آوردند و بعد آواز می خواندند. آوازها به زبانی بودند که مردم از آن چیزی نمی فهمیدند اما آن زبان مقدس وآسمانی وپٌر راز و رمز بود. بادبانیان کم حرف می زدند واگر هم حرفی می زدند کلامِ پاکِ فرشتگان بود که ازآسمان با خود آورده بودند. مردم با علاقه به کلام فرشتگان گوش می سپردند واز دل وجان بادبانیان را محبت می کردند. آنان بادبانیان را فرمانروایانِ باران وآفتاب و باد و نگهباهانِ کشتزارها و درختان ودفعِ آفات و دورکردنِ ارواحِ خبیث می دانستند. بهارهمیشگی را از وجودِ پاک و بی نیاز آنان می دانستند. با آنکه خود فقیر بودند اما بادبانیان را مقدس دانسته و وظیفه خود می دیدند که خوراک وغذا ومایحتاج و حتی وسایلِ پروازِ آنان را فراهم کنند.
مردم شهربا پهلوان هم به خوشرویی رفتارکردند. آنها پهلوانِ بلند قامت وجوان ونیرومند را با تحسین نگاه می کردند. پهلوان به آنان گفت که به دنبال یافتن کاری است تا مخارج خود را تأمین کند. چون او یک پهلوان بود، مردم او را نزد حاکم شهربٌردند. اتفاقا حاکم می خواست در کنارِ قصرش برجِ بلندی بسازد که سرآن برج درآسمان باشد واو بتواند برزمین وآسمان هر دو فرمانروایی کند. جماعتِ "بادبانیان"درحاکمیت او نبودند واز او فرمان نمی بردند وخیلی بالاتر از او بودند. ازچنگش  فرار کرده و درآسمان بودند! نه مالیات می دادند ونه کار می کردند و نه قوانینِ زمینی بر آنان حاکم بود و برعکس آنها احکام آسمانی خود را براو ودیگران لازم الاجرا کرده بودند. بخشی از دسترنج مردم به بادبانیان تعلق داشت تا بادکنک های نو با آن ساخته شود وبالن های پٌرتجمل نیز به پرواز درآیند وشهرخیال پاینده باقی بماند. صنعتگران وپیشه ورانِ شهر هم درخدمت بادبانیان بودند.هنروصنعت واندک دانش سرزمین هم در خدمت عظمت بخشیدن به آسمانیان وبادبانیان بود. «بساط» آسمان چنین بود و درزمین هم بساطِ فقر وفلاکت گریبان مردم را گرفته بود. با ساخته شدن برجی که سرش درآسمان باشد، حاکم درنظر داشت که تخت وتاج خود را بالا ببرد و مدعیِ داشتنِ مکانی آسمانی شده وبر بادبانیان حاکم شود. او می خواست قوانینِ جدیدی وضع کند ودرنظر داشت تا از بادبانیان مالیات بگیرد ودرصورتِ خودداری کردن یا اعتراض شان ازپرداخت کردن مالیات، آنان را ساقط کند. می خواست که بساطِ قدرتمندِ آسمانی آنان را ضعیف کرده وسرانجام نیز برچیند. حاکم ازساختن برج بلند «رؤیاهایی» درسرداشت اما دانش معماران شهر برای ساختن چنین برجی کم بود. آنها نمی فهمیدند که حاکم چگونه برجی می خواهد!
 القصه! پهلوان درنزد حاکم با مسرت پذیرفته شد و حاکم از او کمک خواست تا معمارانٍ شهر را در ساختن برجی بلند تا آسمان یاری کند. پهلوان که خاطرۂ"برج فتنه" را فراموش نکرده بود از حاکم پرسید؛« شما را ازساختن برج بلند چه نیتی در سراست؟» حاکم به پهلوان گفت؛«اینجا شهرِ خیال است. دراینجا بساطی برپاست که چشم ها همه به سوی جاذبه های آسمان دوخته شده است. شهری که مشکلات زمینی وگرفتاری های مردمش ازحد گذشته است اما توجه داشتن به آسمان درسرزمین ما سنتی دیرینه است. پدران ما به سوی آسمان توجه وبا طبیعت اٌلفتی نزدیک داشتند ولی نه بادکنک داشتند ونه بالنی تا به آسمان صعود کنند ورابطِ زمین وآسمان شوند. آنها درستایش ها ونیایش های خود...طالبِ باران وسرسبزی وخرمی کشتزارها و باغات وخواهانِ خیر ونیکی برای مردم بودند. آنها کار می کردند و زحمت می کشیدند وقوت وغذای خویش را فراهم می نمودند  اما با گذشت زمان وپس از مرگ آنها نیاتِ پاک وآسمانی آنان چنان تغییر کرد که تبدیل به بادکنک سواری و بالن هوا کردن و به آسمان رفتن وادعایِ ملاقات با فرشتگان و مقدس بودن و گفتارها و رفتارهایی دور ازعقل وخرد و دانش و موجب مفتخوری عده ای گشت. بادبانیان برای فکر کردن با بادکنک و بالن به آسمان می روند. ازآن بالا خود را حاکم بر زمین می بینند، واقعیت ها را کوچک وحقیر و رؤیاهای خود را بزرگ و واقعی می بینند. رابط زمین وآسمان شده اند وآنچه خود می اندیشند وفکرهایی که دوراز زندگی مردم است، احکام ما شده اند. همه مقدس ولازم الاجرایند، اما دردی از ما را دوا نمی کنند وحاصل آن هم، شهر خیالی است که درآن فقر وبدبختی وذلت گریبان همه را گرفته اما بادبانیان «این بساط» را فهم نمی کنند! با دمیدن سپیده سحربه شهر خیال می روند و از آن بالا ما را تماشا می کنند. درحقیقت«هیچ چیز» وهیچ کسی را نمی بینند وهیچ درد و رنج ونیازی از مردم را برطرف نمی کنند. آنها نه فقیر هستند ونه گرسنه و نه نیازمند ونه محتاج ولی زحمت صعود به آسمان را به خود می دهند تا رنج های روی زمین را ازمیان بردارند. مدعی اند که فرشتگان «همه چیز» را به آنان می گویند و درمان دردهای زمینی در نزد آنان است و مردم هم باورمی کنند، چون آنان را درآسمان می بینند!» پهلوان خوب به حرف های حاکمِ شهر گوش داد و درتأیید گفته های او گفت؛« آنان با دوپای خود بر روی زمین نیستند بلکه با ذهنی منحرف شده از حقیقت درآسمان خیالِ خویش سیرمی کنند! آنها هرگزشهر خیال را ترک نخواهند کرد زیرا که به آن باور دارند!» حاکم سخن پهلوان را پسندید وگفت:« دراینجا چنین بساطی برپاست. من چارۂ این مشکل را در وجود برج بلندی می بینم تا فراتر از آنان قرار گیرم و درصددم تا بادبانیان را ازآسمان خیال راهی زمین کنم. از بالای برج تمام بادکنک ها را خواهم ترکاند وآنوقت بادبانیان قدرت واقعی خود را خواهند شناخت. بالن سواران بدون بادکنک سواران لشکری ندارند.» ....
 پهلوان با حاکم ازسر دوستی درآمد وبه یاری معماران شهر ساختن برجی بلند و محکم را دردست گرفت. کار به خوبی پیش رفت و قبل از سرد شدن هوا ساختن برج به پایان رسید. بادبانیان ازساخته شدن برج ناراضی وناخرسند بودند واز دخالت حاکمِ شهر درقلمروِ آسمانی خود نگران بودند ولی حاکم برج را ساخت و ورود به برج وصعود کردن به آسمان وتماشای بادبانیان وشنیدن آواز فرشتگان و... را برای همه آزاد اعلام کرد. مردم دسته دسته از برج بالا می رفتند و از نزدیک بادبانیانِ را به چشم می دیدند. تا حالا تماشاگران زمینی آنها بودند وازدورنظاره گر بودند و تصوراتی داشتند اما حالا می دیدند که نه فرشته ای درکاراست و نه آواز فرشتگانی شنیده می شود و نه احکامی آسمانی صادر می شود. تنها صدای باد بود که به گوش می رسید. پس آنچه بادبانیان از آسمان با خود می آورند جز"خیالِ خودشان» نبود!؟ افسوس خوردند که «جد اندر جد» بار زحمتِ این جماعت را به دوش کشیده و به آنان اعتقاد داشته وخدمتشان را کرده بودند. بادبانیان که از دوران کودکی به آسمان رفته و خود را مقدس می پنداشتند، مانده بودند که با باورهای خود چه کنند؟ پٌرشده بودند از خیال واز باد! این تقدس مثل کوه برفی در برابرآفتابِ برج درحالِ آب شدن بود اما باز هم نمی خواستند دست ازپرواز کردن با بادکنک وبالن بردارند. مردم از بالای برج به بادکنک های آنان سوزنی ظریف شلیک می کردند وآنها پایین وپایین ترمی آمدند. اگربا دوپای خود روی زمین قرارمی گرفتند وبدون بادکنک هایشان چیزخاصی نبودند، کسی بودند مثل همه! تحمل این واقعیت؛ مقدس نبودن وترکِ آسمانِ خیال و پایین آمدن وخاکی شدن وزندگی پَست.... برایشان چنان ناگواروسنگین وحتی کثیف بود که با ترکیدن بادکنک وخالی شدن بادشان، به دست خود به زندگی خویش پایان می بخشیدند تا دراذهان مردم همچنان مقدس و دست نایافتنی وپٌر راز و رمز باقی بمانند. برخی که نمی خواستند سقوط کنند وبمیرند وپی برده بودند که بدون بادکنک هایشان فرقی با دیگرآدم ها ندارند و دستشان خالی وحتی خیلی فقیروضعیف هستند، به خدمت حاکم درآمده وسربازان او شدند تا درحاکمیت سهمی داشته باشند. «حاکم برمردم!» آسمانی یا زمینی فرقی نمی کرد اما فراتر و بالاتر وبردوش مردم بودن؛ اگربردوش مردم نبودند، جلال وجبروتشان ازکجا بود؟!
با ترکیدن بادکنک ها وخالی شدن بادِ تقدس ازشهر خیال هم چیزی باقی نماند! مدتی که گذشت آسمانِ شهرخالی وخلوت ازبساط بادبانیان شده بود. بادکنکی درهوا نبود و بالن سواران ثروتمند وعزتمند وقدرتمند ازهمان بالا به سوی مشرق زمین رفتند تا درمکانی دیگربساطِ آسمانی خود را برپا کنند ورابط زمین وآسمان شوند.
درشهر خیال اما نگاه ها وسرها، فکرو ذهن، ودل های مردم ازعالمِ خیال به سوی زندگی واقعی ومشکلات واقعی وهزار ویک درد بی درمان و زخم های چرکین شان چرخیده بود. پهلوان درخدمت حاکم شهر باقی نماند و پس ازساختن برج پاداش خود را دریافت کرد و بعد به یاری مردم شتافت. با کمک پهلوان مردم توانستند دست به تلاش وتکاپویی نو بزنند و شهری واقعی وغیرخیالی را بنا بگذارند که درآن ذهن ها وعقل ها واحساس و باورها منحرف شده به سوی بادکنک های خیالی وپٌر باد نباشد.
زمستان گذشت و با رسیدن فصلِ بهارپهلوان نخودی را درجیبش گذاشت وچپقی چاق کرد وسوار اسبش شد تا شهرخیال را ترک کند. ازنخودی پرسید:« شهر خیال درعالم همین بود؟» نخودی گفت:« کجایش را دیده ای؟ این فقط یکی اش بود!» پهلوان نفس بلندی کشید و سینۂ خود را از هوای شهرِخیال پٌرکرد و به نخودی گفت:« خیال داریم کجا برویم؟» نخودی گفت:« یک شهر خیالی دیگری هم هست. درآنجا زنان آسمانی وحاکم برمردان و برمسند قدرتند.» پهلوان پرسید:« چگونه؟» نخودی گفت:« اینگونه که مردان را چون اسبان زین نهاده و رکاب زده، افسار بسته و وپوزه بند نهاده و برآنان سوار شده اند و درخیال خود برآنان تفوقی پاک وآسمانی یافته اند. مردان هم این افسار ورکاب وپوزه بند بر نفسِ خویش را مقدس می دانند و....» پهلوان چنان تکان سختی خورد که دود چپق به گلویش رفته و او را به سرفه انداخت. به نخودی گفت:« تعریف نکن! حتی خیالِ دیدن چنین شهری را نخواهم کرد!» نخودی گفت:« سراسب را به سوی دیگری بچرخان! شرق سراسر شهر خیال است!»
پایان!
اکٌتبرِ2014 برابر با مهرماه 1393
مثل همیشه در مثل مناقشه نیست در قصه و طنز هم همینطور. شاد باشید!

Nessun commento: