giovedì, 26 giugno 2014

قصه ماشیر وخداشیر(1)!ـ



قصه: از ملیحه رهبری

ماشیر و خداشیر(1)!


معجزه آسمانی یا بیشۂ عشق(1)

قسمت اول


شیربیشه ای در میان علفزاری خفته بود. در آسمان رعد و برقی زد و شیر بیدار شد و برخاست تا پناهگاهی بیابد اما "برق" بر فرق مبارکش فرود آمد و لرزه بر اندام شیر افکند. شیر بر زمین افتاد اما نمٌرد بلکه از جرقۂ آن برقِ آسمانی ناگهان اتفاقی افتاد و او دانا و بینا شد. چون دانا و بینا شد، طبیعت را چنان زیبا یافت که عاشق بر جهان شد. چون عاشق بر جهان شد، کار جهان را اما یکسره واژگون و بنا شده بر ظلم و بیداد دید. شیرکه تا پیش از این درنده ای سنگدل بود، قلبی رﺋوف و مهربان یافت و نظری نو برجهان افکند. چون در کار جنگل نیک نظر کرد، کران تا کرانش وحشیگری و ظلم و تعدی دید، چندانکه  درنگ را جایز ندید و قیام به عدل نمود! قاﺌم شد!!

 پس به راه افتاد و با غرش های بلندِ خود درندگان بیشه را به مبارزه طلبید. چون قدرت رعد وغرش برق در او اثر نهاده بود، در جنگِ با او هیچ درنده ای حریفش نشد و شیر دانا وبینا بر آنان پیروز شد و توانست سلطنت خود را بر درندگان و قدرتمندان اعلام کند. آنگاه سلطانِ عادل جشن گرفت و بیشۂ خود را بیشۂ عشق و عدالت نامید. همه جا را برای همه کس آزاد اعلام کرد وجانورانِ قدرتمند را از گزیدن قلمروی برای خویش برحذر داشت. چون قیام به عدل و داد نموده بود، درندگان را از دریدن آهوان وغزال ها و خوردنِ گوشت و استخوانِ ضعیفان واز هر ظلم وتجاوزی برحذر داشت و نظام عدالت پروری خود را پشت وپناه ضعیفان قرار داد تا که درهراس از درندگان نباشند و فرمود:« ای جانوران بدانید که برمن جرقه ای آسمانی فرود آمد و دانا و بینا شدم. پس به شما می گویم که "ظلم" نکنید و بدانید که بعد از مٌردن دوباره به همین جهان باز می گردید ولی جایتان عوض خواهد شد. آهو پلنگ و پلنگ آهو خواهد شد. مورچه خرس و خرس مورچه خواهد شد، دایناسور بوزینه و بوزینه دایناسور خواهد شد. پس به هوش باشید و با یکدیگر مهربان باشید وعاشق بر تمام عالم باشید تا ضرر و زیانی به دیگران نرسد و در حفظ این جهانی که چنین زیباست بکوشید.....» بدینگونه بود که شیر دانا وبینا مکتب عشق و نظم جدیدی بر پا کرد. او خورد وخوراک جانوران را به گونه ای تعیین نمود که نه کسی گرسنه بماند و نه کسی ظالمانه کشته یا خورده شود. خود نیز شکار نمی کرد و هیچ میلی به کشتار و ریختن خون مظلومان و بیگناهان نداشت و این کار را وحشیگری و ناعادلانه می دانست اما هدیه و شکارهایی را که به او تقدیم می شد، قبول می کرد و هیچوقت هم نمی پرسید این ها از کجا هستند؟ ظاهرا از بیشه هایی بودند که به بیشۂ عدالت تعلق نداشتند و درآنجا کسی دانا و بینا نشده بود وشکار کردن کارِ ظالمانه ای نبود!؟ پیش از این کارِ سلطان جنگل محدود به نگهداری و حفظ گله اش بود وهیچ وظیفه ای در قبالِ بقیه نداشت ولی حالا مثلِ یک سلطان واقعی بود که نه تنها یال و دٌم داشت بلکه از موهبتِ عقل و خرد هم برخوردار شده بود. در انجامِ کارها و تقسیم عادلانۂ خورد و خوراک نظارت می کرد ولی در کار کسی دخالت نمی کرد و به کسی فرمان نمی داد. در بیشۂ عشق همه خوشبخت بودند. به خصوص بهشتی برای ضعیف ترها و ناتوانان بود. آوازه شیر عادل وعاشق در جنگل پیچید. بیشۂ کوچک چنان زیبا بود که همه برای حفظ آن می کوشیدند. فی المثل  جانوران پیر یا مریض خود به نزد شیربینا می آمدند و داوطلبانه خود را تقدیم می کردند تا خوراک بقیه شوند ولی نسل های نو و بره های معصوم خوراک پلنگان و دیگر قوی پنجه گان نشوند وعدل و داد و امنیت رعایت شود ومحبت و مهربانی برقرار بماند و از همه مهم تر اینکه بعد از مٌردن جای شان با کسی که به او ظلم کرده اند، عوض نشود! بدینگونه بود که گرگ ها و گرازها داوطلبانه از زاد و ولد خودداری کردند تا به شمارِ گوشت خواران و درندگان اضافه نشود و جانوران قوی پنجه به روزه گیری روی آوردند تا گوشت کمتری خورده شود وآنهایی که می توانستند نیز به علفخواری روی آوردند و پرهیز کار شدند و به گسترش عدل و داد روی آوردند. "اینهمه" از ترس بزرگ آنان برای زندگی بعدیِ بود که شیرخبرش را آورده بود. صاحبان حرمسرا تنها به یک جفت قناعت کردند تا عدالت و لذت بردن از زندگی شامل حالِ بقیه هم باشد و باکی از ضعیف شدن نوع و نسل خود نداشتند. شیر که با کمک دانایی و بینایی نظمی نو را برقرار کرده بود، محبوب تمام جانوران گشت و همه دوستش داشتند و حتی چند دایناسور و ماموت هم به نزدش آمدند و در کنارِ بیشه او سکنی گزیدند و به سخنانش گوش می دادند واز "سخنِ عشق" خیلی خوششان می آمد و دوست داشتند که برهمه عالم عاشق باشند. البته اندک  ترسی هم از مٌردن پیدا کرده بودند. آنها هم  دست از پٌرخوری برداشتند و از غذای خود کم کردند تا جنگل ها نابود نشوند. شیر هم از تمام کسانی که برای اقامه عدل و داد او را یاری کرده بودند، سپاسگزار بود و طلبکار کسی نبود و آزادی و برابری را برای همه می خواست. بهشتی که او آفریده بود، زبانزد خاص وعام گشت اگر چه ریاضت هایش برای درندگان یا دایناسورها و ماموت ها چندان خوشآیند نبود اما کسی شکایتی نداشت زیرا که  بهشت را بهتر از جنگل می دیدند و البته ترس از زندگی بعدی خود نیز داشتند. اما اگرکسی از این بهشت و ریاضت هایش ناراضی بود می توانست به هرجایی که دلش بخواهد، برود وآزاد بود.

از برکتِ برقی که بر فرقِ حضرتش فرود آمده بود، شیر زبان تمام حیوانات و حتی دایناسورها و ماموت ها را می فهمید و شیر برای درندگان و دایناسورها بیشتر از چرندگان و پرندگان موعظه می کرد. وقتی سخن می گفت حیوانات با شگفتی به سخنانش گوش می دادند و در برابر دانایی اش سر تعظیم فرود می آوردند! شیربه آنان می گفت که نباید وحشیانه رفتار کنند. نباید دشمن یکدیگر باشند و یکدیگر را بدرند و پوست و گوشت یکدیگر را بخورند. باید با هم دوست باشند و یکدیگر را دوست داشته باشند و نباید یکی از آنها شکارچی و دیگری طعمه باشد و نباید که ضعیف ترها در هراس از قوی ترها باشند. باید که همه با هم برابر و مساوی وعاشق برتمام عالم باشند ونابودش نکنند. بدینگونه بود که در بیشۂ عشق، آهو در پناه پلنگ و بزکوهی بی هراس از گرگ بود و همینطور تا به مورچه که درعالم تنها نبود و به چشم ها دیده می شد و کار و تلاشش تحسین می شد. شیر می گفت که  می خواهد و می تواند حتی جنگل را به بهشتی ابدی تبدیل کند وجانوران هم گفته های او را می پسندیدند. شیر را رؤیایی بود که از جنگل  بهشت بسازد و نظمی نو برای همیشه برقرار کند. یک بهشت ساده ، بدون جنگ، بدون چنگ و ناخن و دندان و دشمنی و رقابت و رذالت و دروغگویی، چندانکه همۂ "انواع" رام و اهلی و برابر و برادرِ یکدیگر باشند! اما چگونه؟ شیر راز دانایی خود را برای همۂ دوستانش گفت و آرزو کرد که کاش  آنها هم دانا و بینا شوند. دسته ای از جانوران که می خواستند دانا و بینا باشند، داوطلبانه به هنگام رعد و برق به دشت رفتند و برق هم به سرشان اصابت کرد اما مٌردند و کسی از این طریق دیگر دانا و بینا نشد. بعد از آن دیگر کسی حاضر نشد که به این طریق دانش بیآموزد. شیر دانا از وجود آدمیان با خبر بود. پس روباه را به مأموریت فرستاد تا در احوالات آدمیان نظر کند و برایش خبر آورد که چگونه آدمیان دانا و بینا شده اند و یکدیگر را نمی خورند و شکار نمی کنند وهزاران هزار در کنار یکدیگر زندگی می کنند؟

 روباهِ زیرک و باهوش بود با دقت مأموریتش را انجام داد و دیده و شنیده و دانسته های خویش از احوالات آدمیان را برای شیر باز گو نمود. شیرفهمید که آدمیان برای دانستن و یاد گرفتن مدرسه دارند.

مدرسه وعوض کردن قانونِ جنگل

شیرِ دانا هم نیکو دید که مثل آدمیان مدرسه ای بنا کند و به جانوران دانش بیآموزد و از طریق دانش قوانینِ عدل و داد را در بیشۂ خود برقرار کند. اما چه دانشی به آنان بیآموزد؟  پس روزها و شب ها اندیشید و دریافت که باید قوانینِ جنگل را عوض کند. دانست که درجنگل قانون بقا حاکم است. قوی ترها حق بقا دارند و ضعیف ترها پایمال می شوند. قوی ترها قلمروی وسیع برای خود بر می گزینند و راحت هستند وضعیف ترها قلمرو یا جایی ندارند و با مشقت و باترس وخطر به بقای خود ادامه می دهند. اما شکایتی هم از قوی ترها ندارند. همچنین دریافت که درهرگروهی یکی از همه قوی تر است و رقبای خود را از میدان به در می کند و حق ویژۂ ادامه نسل به او تعلق دارد و بقیۂ رقبا ازهیچ حقی برخوردار نیستند و درتمام جنگل همین قوانین و تجاوز به حقوق دیگری برقرار است و همه هم به آن عادت دارند و کسی هم شکایتی ندارد. کسی ادعای تساوی یا حق برابر برای بقای ضعیف ترها نمی کند زیرا که به آن آگاه نیستند! پس شیر مدرسه ای بنا کرد و در آن قوانین برابری و درسِ عدل و داد را آموزش می داد و همه را به حقوق خود آگاه می کرد و از رازهای هستی و ازعشق که به آن دانا شده بود، برایشان قصه هایی می گفت تا در کمال محبت با هم زندگی کنند! چیزی نگذشت که شماری از جانورانِ ریز تا درشت دانا و بینا به حقوق خود و حقوق دیگران شدند و با عشق وعلاقه بسیار در گوشه و کنار جنگل مدارسی ساختند که در آنجا "درس عشق" و نظمی نو آموخته می شد. گروهی مٌدرس و گروه دیگری محصل شدند. چندتایی دایناسور و ماموت هم به مدرسه می آمدند تا درس عشق و نظمی نو بیآموزند. "مکتب عشقی" برپا بود و دوست داشتن و محبت کردن وبرادری ویاری به جانوران آموخته می شد تا اهلی و بی خطر باشند و ظلمی به یکدیگر نکنند.  

دایناسورها و ماموت ها از"مکتب عشق" خیلی خوششان می آمد اما فهم آنان از درس هایِ "محبت" شکفته نمی شد و از برابری وبرادری چیزی نمی فهمیدند و با وجود درس عشق باز هم خود را بزرگترین وبی آزار ترین جانوران در روی زمین می دانستند. حق ویژه ای برای خود قاﺌل بودند و "بقیه" را تا زیر زانوی خود می دیدند و انتظار داشتند که این حق ویژه رعایت شود. آقا شیره اما حواسش جمع بود که دایناسورها  البته از درس عشق خوششان می آید اما نظم نو و برابری را نخواهند پذیرفت و دیر یا زود بهشت را به هم خواهند ریخت. بیشۂ عدل و داد، بهشت کوچکی بود؛ عاری از رقابت و برتری و دشمنی و دروغگویی، وحشیگری و ظلم و ستم، کینه و نفرت و انتقام..... برای زنده ماندن نیاز نبود که کسی( نوعی) کسِ دیگر( نوع دیگر) را پاره کند یا بدرد و نابود کند تا خود زنده بماند و قانون جنگل حاکم باشد. راه های زنده ماندن و زندگی کردن درپرتو عشق و آگاهی و نظمی نو فراوان شده بودند. "اینهمه" از برقِ عشقی بود که بر فرق یک شیر درنده فرود آمده بود.

هویت

 عشق آمد و هویتی نو با خود آورد! در بیشۂ عشق نام های جانوران را عوض کردند. گروهی مٌدرس وگروه دیگری محصل بودند و نام های  زیبا و زیبنده ای داشتند. نامِ گل ها و پرندگان و رودها و درختان و کوه و دره و دشت و ستاره ها از محبوب ترین نام ها گشتند. شیر نیز نام خود را "ماشیر" نهاد. یعنی که من هم شیر درنده نیستم و با شما برابر و همچنین برادر خدمتگزارِ شما هستم. با وجود عدل و داد اما مشکلاتِ آن بهشت اولیه هم کم نبودند. در ابتدا بیشۂ کوچکی بود بدونِ درس و مدرسه و دانایی و بینایی و همه به نصایح وموعظه های شیر دانا گوش می دادند و به یکدیگر ظلم نمی کردند اما چون به مدرسه رفتند و دانا و بینا شدند ورشد کردند، آن بیشه کوچک هم بزرگ و دوباره چون جنگلی شد. کارها درآن تقسیم شدند اما به دایناسورها و ماموت ها به دلیل گٌنده و تنبل و کودن و پٌرخور بودن کار و وظیفه ای داده نشد. اما به آنها احترام گذاشته می شد. شیر کار ضعیفان را به قدرتمندان و توانمندان و هوشمندان واگذار کرد. ولی ریز و درشت و درنده و چرنده و پرنده، همه را با یکدیگر برابر و دوست و برادر خواند تا همه راضی باشند اما واز آنجایی که همه بینا و دانا شده بودند، می توانستند بیاندیشند و اندک اندک در پرتو اندیشه- عمل و رفتارها- رامی سنجیدند. تفاوت ها را حس می کردند و خوب و بد را می فهمیدند و در خفا احساسِ رقابت و حسادت نسبت به یکدیگر داشتند و رفتارهایِ موذیانه ای نسبت به یکدیگر روا می داشتند. با آنکه کبوتر در کنار بچه پلنگ، یا مورچه ای در کنار عقاب و همه اینها در کنار دایناسوری می خواستند درس برابری و برادری بیآموزند و درس را هم می آموختند اما کبوتر با پلنگ و مورچه با عقاب و هیچکدام هم با دایناسورها و ماموت ها برابر نبودند و زمانیکه به دنبال زندگی و تلاش برای بقای خود می رفتند، کبوتر طعمه ولقمه ای لذیز بیش در دست باز نبود و مورچه با تمام زرنگی و اطاعت پذیری اش اما کسی و چیزی در بهشتِ برابری نبود. فی المثل علیجناب ببر با سوسکِ بینوا نه برابر بود و نه برادر و نه دوست ونه همزبان و نه هم صحبت. مثلأ وقتیکه مورچۂ ساده ای با خوشحالی سراغ ببر برادر می آمد تا در کنارش باشد یا از پنجه مبارک او بالا برود و از بزرگی وعظمت و دوستی او احساس غرور وافتخارکند و از همصحبتی او لذت ببرد اما ببرِ برادر "مورچه" را اصلا نمی دید و حتی حس نمی کرد ولی همیشه مواظب بود که در زیر دست وپایش موجودات ناچیز له نشوند و ظلمی به کسی نشود و در زندگی بعدی اش مورچه یا موریانه نشود! مورچه بیچاره با گردن کج از بارگاه آن بزرگوار می رفت و از برابری یا دوستی ببر و مورچه چیزی نمی فهمید و به سویِ همان لانه مورچه ها و محدودۂ خودش یعنی حشرات بر می گشت. واین چیزها زیاد بودند. همین مشکل مابینِ روباه با کبک، کبوتر با باز، مورچه و موریانه با مورچه خوار،... والی غیرالنهایه بود اما هیچکس جرأتِ گفتگو کردن دربارۂ نابرابری ها و رقابت ها و حسادت هایِ موذیانه و در خفا را با شیر بینا نداشت زیرا که احترام زیادی برایش قاﺌل بودند وشیر مایل بود که همه در حفظ بیشۂ عشق بکوشند و با وجود تفاوت ها و نابرابری هایِ طبیعی اما شیر همیشه سخن از "عشق" درعالم می زد و آنان را  به محبت و برادری وچشم پوشی از خطاهای یکدیگر دعوت می کرد وترس از ظلم و زندگی بعدی را یادآور می شد. شیر چون به راستی دانا و توانا بود، نظم نو در بین جانوران را حفظ می کرد. در پرتوِ عشق و مناسبات صلح آمیز در آنجا همه از آزادی و امنیت وحق حیات برخوردار بودند. بهشت عدل و داد بهتر از جنگل بود و به ویژه ضعیف ترها بهشت را دوست داشتند و از جنگل می ترسیدند و خواهانِ بازگشتِ به آن دوران نبودند.

جنگ و جنگلِ قدرت

البته از روزی که شیر آوازه ساختن بهشتِ دوستی بلند کرده و قیام به عدل و داد نموده بود، بدخواه بسیاری هم پیدا کرده بود ولی بدخواهانش همه ضعیف تر از خودش بودند و دشمنی خصمانه ای هم با او نداشتند. تا اینکه آن چند تا دایناسور و ماموتی که هواخواه شیر وعلفخوار و بی آزار بودند با شیر اختلاف پیدا کردند و او را ترک کردند و بعد هم به سراغِ دایناسورهای گوشتخوار رفتند و از ماشیر بدگویی کردند وآنها را علیه او برانگیختند. دایناسورها برای ماشیر پیغام فرستادند و گفتند؛« قانون جنگل باید در همه جا برقرار باشد و هرکسی باید همانی باشد که آفریده شده است و مدرسۂ برادری و برابری نباید باشد!» ماشیر غرش بلندی کرد و گغت؛« هیچ ترسی از آنها ندارد و هیچگاه دست از عدل و داد و قیام علیه ظلم و ظالم برنخواهد داشت!» دایناسورها به آزار واذیت او پرداختند و گاهی هم یکی از آنها جرأت کرده و وارد بیشه عدل و داد شده و ریز و درشت را زیر پای خود له کرده و خرابی های به بار می آورد اما  می رفت. اگر چه آه و فغان ضعفا را در می آورد. جنگی که ماشیر از آن پرهیز می کرد زیرا که نمی خواست دایناسورها بیشه و بهشت او را کاملا خراب و ناامن کنند. تا اینکه دایناسورها و ماموت ها با هم متحد شدند وعلیه او و بیشۂ بهشتی او دشمنی آغاز کردند و خطرات جنگ بالا گرفت.

پیش آمدنِ جنگ موجب شد که نظم و نظامِ "بهشتِ اولیه" به هم بریزد و برابری های بهشتی رو به پایان گذارند. ماشیر می خواست که قوانین برابری و برادری در دوران جنگ هم رعایت شود و شرکت مورچه و ببر یا فیل و موش هم در جنگ یکسان و برابر باشد. برای دفاع از بیشۂ بهشتی همه آمادۂ رزم با دایناسورها و ماموت ها شدند. مورچه ها و پروانه ها و سنجاقلک ها و پشه های مالاریا وکبوتر و کلاغِ خبرچین و کبک .... همانقدر به بیشۂ بهشتی عشق می ورزیدند و خود را علاقمند برای نابودی دایناسورها می دیدند که ببر یا پلنگ یا فیل. چون که دایناسورها با وجودِ قدرتمندی وپوست کلفتی اما نقاط ضعف وآسیب پذیر بسیاری هم داشتند که حتی مورچه ها می توانستند در آن رخنه کنند! بدینگونه بود که مورچه و موریانه هم لباس رزم پوشیدند و در خط مقدم جبهه مسؤلیت پذیرفتند و مأموریت آنها تهاجم در قوایِ شنوایی و بویایی و بینایی وچشایی دایناسورها واز کار انداختن سیستم های حساس عصبی شان بود. پشۂ مالاریا مأموریت ویژه ای یافت که به نظر می رسید به زودی و به آسانی نسل دایناسورها برچیده شود وجهان یکسره به بیشۂ عدل و داد بپیوندد. انواعِ مورچه ها چنان متحد بودند که مورچه های جنگی و بالدار هم به یاری مورچه های ساده آمدند. مورچه ها جنگی از شاخک های قوی و کٌشنده وخطرناکی برخوردار بود و از هیچ چیز نمی ترسیدند. به دایناسورها حمله می کردند و کور یا کرشان می کردند. مورچه ها با تمام کوچکی خود اما جمعیتی کثیر و متحد در زمین و در هوا و در زیر زمین بودند و از دشمنان غدارِ دایناسورها شدند. خبر در همه جا پیچید و غلغله ای برپا شد. شنیدن این اخبار دایناسورها را خیلی عصبانی می کرد و حریص بر نابود کردن بیشۂ عدل و داد بودند اما کار آسانی نبود زیرا که شیر هوا خواه بسیاری داشت. جنگ به درازا کشید و با  آنکه همه خود را موظف به حفظ بهشت می دانستند و ترس از جهنم داشتند اما بهشت اولیه نتوانست دوام بیآورد. بهشتِ اولیه، تقسیمِ عادلانه خورد و خوراک و برقراری امنیت و عدالت و ایجادِ محبت برادرانه بین قوی و ضعیف بود اما "جنگ" همه چیز را عوض کرد.

"جنگ" همه چیز را عوض می کند!

 "جنگ" و مشکلاتش، طبیعت یا قوای هر کس در برابر سختی ها را آشکار می کرد. قدرتمندان پنجه و دندان تیز خود را آشکار کرده و یاران شیر در میدان شدند. قوی ترها دوباره جایگاه ویژه و ارزشمندِ خود را در[ جنگ بقا و حفظ حیات] باز یافتند. دریدن و خونریزی و کًشتن دوباره لازم شد؛ البته برای دشمن. میدان جنگ، درندگانی تیز چنگ و نیرومند وشیر ژیان می طلبید تا حریف دایناسورها و ماموت ها باشند.  با وجود تجلیل از پشه مالاریا و مورچه و خدماتشان اما کارایی خود را در برابر دشمن غدار از دست می دادند وضعیف ترها کم کم از میدان جنگِ نابرابر ناپدید می شدند و به ویژه آن باور ساده به برابری در جنگ هم رنگ می باخت.

"جنگ" تقسیم کارها و واگذار کردن اختیارات به توانمندانِ پٌر قدرت را پیش آورد."جنگ" بهشتِ برابری را به جنگلِ همیشگی قدرت باز می گرداند و به ویژه آن عشق ساده و باورهای بهشتی نیز رنگ می باختند. کارایی و برتری توانمندان وهوشمندان را آشکار می ساخت! اندک اندک ضعیف ترها و انواع شان از میدانِ جنگ رفتند و قوی تر ها و انواع شان مرد میدان ماندند. ریزها رفتند و درشت ها ماندند.  بدینگونه بود که آتش جنگ- بهشت برابری وعدل و داد برای ضعیف ترها را ویران کرده بود. ماشیر در اندیشه حفظ بیشۂ عدل و داد از یکسو و پیروزی بر دایناسورها و ماموت ها از سوی دیگر بود و روز و شب نیز به یاران خود وعدۂ پیروزی بر دایناسورها را می داد و خود نیز بر این باور بود که برتری و چیره گی در جهان با قوایِ عدل و دادِ است وقوای شَر به زودی و به آسانی نابود خواهند شد.

ولی و افسوس که دایناسورها و ماموت ها که قوای شًر در عالم بودند، سرانجام شکست سختی بر "قوایِ عدل و داد" وارد کردند و بیشۂ عدل و داد را با خاک یکسان کردند. ماشیر بیشۂ بهشتی را رها کرد و با اندک یاران باقی مانده و زخمی فرار کرد و از تنگه و روزنه کوچکی که دایناسورها و ماموت هایِ غول پیکر نمی توانستند از آن عبور کنند، گذشت. در آن سوی کوه در چمنزارهای خرمی چون بهشت فرود آمدند. در آنجا به مداوای بیماران و به التیام زخم های حاصل از شکست پرداختند. اندکی بعد بیماران التیام یافتند و بوی چمنزارهای آزاد و دشت های سبز میل بازگشت به طبیعتِ آزاد و ذات گذشته را درآنان زنده کرده بود. خسته از جنگ با دایناسورها و تشنه زندگی و طبیعت آزاد بودند. چون دانا و بینا و آزاد بودند، بسیاری باور خویش به ماشیر و به "بهشتِ عدل و داد" را از دست داده بودند. به او گفتند:« چون دانا و بینا شده ایم دیگر به موعظه های تو باور نداریم.» از ماشیر سؤال کردند و از او پرسیدند که چه فایده وچه حاصلی قیام تو داشت؟ چرا "بهشتِ عدل و داد" نابود شد؟ چرا همه کشته شدند ولی تو زنده ماندی؟ چرا "قوایِ عدل و داد" برتری نیافت وپیروز نشد؟ چرا بر دایناسورها پیروز نشدیم و چرا تو نتوانستی به قول هایت عمل کنی؟ گستاخانه به او گفتند؛« تو اشتباه کردی و از تو تبعیت نخواهیم کرد.» چنین می گفتند! ماشیر بسیار شرمنده بود زیرا که جنگ با دایناسورها  و کشتار چنان بی رحمانه بود که برخی از انواع به کلی منقرض شده بودند و از آنان کسی باقی نمانده بود. ماشیر خطای خود در جنگ را پذیرفت و قضاوت درباره خویش را به آنان واگذاشت، او یک شیر درنده نبود تا جواب حق طلبی را با زور بدهد یا شکست در جنگ را به گردن دایناسورها بیاندازد. آنان را آزاد گذاشت تا درباره او تصمیم بگیرند اما قول داد که به زودی بهشت دیگری بسازد. گروهی از شکست خوردگان دیگر به او اعتقاد و امیدی نداشتند؛ نه بیشه ای مانده بود و نه بهشتی و نه آن یارانِ دانا و بینا که بهشت را با سختی بسیار و با تحمل رنج ساخته بودند! تفاوت ها را خوب می شناختند و بهشت برابری و مشکلاتش را دیده بودند. از اتفاقات بعد از مرگ خود هم هراسی نداشتند. اهل جنگ  با دایناسورها هم نبودند، پس ترکش کردند و رفتند تا آزاد زندگی کنند. آنها بدون ماشیر هم  قادر به زندگی کردن بودند! اما گروهی دیگر با میل خویش در نزدش ماندند، چون او را دوست داشتند، خطاهایش را بخشیدند. ماشیر سپاسگزارآنانی بود که گناهش را بخشیده و در کنارش مانده بودند.

ماشیر شکست سخت ی خورده بود و اعتبار خود را از دست داده بود. اما شیری بود که قیام به عدل و داد کرده بود و چون عاشق بر تمام عالم بود، بسیاری حرمتش را رعایت کردند و به او در ساختن بیشه ای نو یاری رساندند. دوباره یک بیشه نو ساخته شد که خیلی زود هم مملو از جمعیت؛ از ریز و درشت حتی پرنده و چرنده و"انواعِ" گوناگونی... شد که همگی دوست داشتند در بهشتِ امنیت باشند. ماشیر اما غافل از دایناسورها نبود و قیام به عدل و داد را هم کار و وظیفه خود می دانست. پس قصد جنگ با دایناسورها را کرد. برخی از یاران او که نه تنها دانا و بینا  بودند بلکه دانایی و بینایی خود را در میدانِ جنگ نیز به کار گرفته و قدرت دشمن را از نزدیک می شناختند، به او هشدار دادند که توان جنگ و پیروزی بر دایناسورها و ماموت ها را نخواهد داشت و حیف از این بهشت که باز ویران شود و حیف از یارانِ نیکویی که باز کشته شوند. ماشیر می فهمید که درست می گویند اما سلطان جنگل بود و نمی توانست از قیام به عدل و داد کوتاه بیآید یا از جنگیدن با دشمنانش روی بر گرداند. چه کند؟ اگر جنگ با دایناسورهای ظالم را وامی گذاشت، قیام به عدل و داد هم دیگر معنایی نداشت. ماشیر می دانست که در او و قوای او توانایی پیروزی بر دایناسورها نیست و تنها شهاب ها و قوای آسمانیِ می توانند آنان را از روی زمین محو کنند ولی او نمی توانست به آسمان فرمان دهد و در اینجا بود که او را دانش آسمانی نیاز آمد.

برق قدرت! ماشیر" خداشیر" می شود!

  "ماشیر" که از یک رعد و برق به دانش زمینی و به ساختن بهشتِ اولیه رسیده بود با خود اندیشید که چه خوب است که یکبار دیگر هم به هنگام باد و طوفان به دشت برود وکله مبارکش را در مسیر رعد و برق قرار دهد تا مگر که به دانش های آسمانی نیز دانا وبینا شود و چنان عالم و زاهد شود که به فرمانش از آسمان شهاب هایی بر سر دایناسورها بریزند وهلاک شوند و بهشتِ عدل و داد در جهان برپا شود. پس چنین کرد و با چند تن از یاران نزدیکش که در میان آنان شیر جوان و پارسایی هم بود به دشت رفت. می خواست که به هنگام اصابت برق تنها نباشد واگر او را دانش یا قدرتی نو به دست آمد با کس یا کسانی تقسیم کرده و شریک باشد. شیر جوان "ماشیر" را دوست داشت ومانند او عاشق برعالم بود و در ساختن بهشتِ عدل و داد کوشا بود. هنگامی که طوفان می غرید و رعدی تند سینه آسمان را می شکافت ماشیر و آن شیر جوان با شتاب به سوی رعد و برق در میانه دشت دویدند. رعدی نیرومند و خشمگین و بدسرشت، چنان بر سرشان فرو آمد که "برق عشق" از سرشان پرید و هر دو از آن "برق قدرت" به لرزه افتادند.

ادامه دارد....

26 ماه یونی(یولای) 2014 برابر 5 تیرماه 1393

Nessun commento: