venerdì, 2 maggio 2014

برۂ گمشده!ـ




قصه از : ملیحه رهبری

برۂ گمشده

چوپانی صد گوسفند داشت و هر روز آنها را به کوه و دشت و به چراگاه های سبز و خرم می برد تا خوب بچرند و بخورند و شیر فراوان بدهند. چوپان مرد ساده و مهربانی بود و گوسفندان و بره های خود را خیلی دوست داشت وبرایشان نی می زد وآواز می خواند. یکبار به یکی از بره های زیبا و معصوم خود چنان دل بست که گویی فرزندش باشد و محبت بسیاری نثارش می کرد ولی افسوس که روزی آن برۂ معصوم از گله جدا وگم شد. این موضوع موجب اندوه و دلتنگی فراوانِ چوپان شد. چند روزی چوپان غمگین بود و سوز دلش را در نی لبکش می دمید وآواز می خواند. زندگی چوپان سخت وکار و زحمتش زیاد بود و اندکی نگذشت که غمِ گم شدن بره را ازخاطر بٌرد.
چند سالی گذشت  تا اینکه باز دوباره درمیانِ بره ها برۂ قشنگ و تک خالی پیدا شد که چوپان بسیار دوستش می داشت و اغلب آن بره را درپشت گردن خود حمل می کرد. می ترسید آن را به زمین گذارد مبادا که با بازیگوشی از رمه جدا شده و گم شود. بره کوچک نه تنها زیبا و دلربا بلکه بسیارهم باهوش بود و محبت چوپان را خوب می فهمید و حتی به زبانِ معصومانه ای با چوپان حرف می زد. بره هم چوپان را دوست داشت و در پناه محبتِ بی دریغ چوپان از گزند هر حادثۂ بدی در امان بود.
برۂ محبوب چوپان کم کم بزرگ می شد و با وجود تمام مراقبت های چوپان اما در یک غروب آفتاب گم شد. چوپان نمی خواست بره را از دست بدهد، پس صد گوسفند خود را به امید سگ گله رها کرد و در جستجویِ برۂ گمشده اش بر آمد. صدایِ بره را در کوه و دره می شنید و از کوه به سوی دره سرازیر شد. در ته دره آبادی قرار داشت و گاه گوسفندان گمشده در آن آبادی پیدا می شدند. چوپان با کمک چوبدستی خود و با سرعت از کوه پایین آمد و خود را به آبادی رساند. از آبادی صدای ساز و دهل به گوش می رسید و بساط جشن وشادی برپا بود. چوپان نگران شد که مبادا اهالی آبادی بره را یافته و برای شام پوستش را کنده باشند. از این فکر پریشان خاطر شد وعرق ریزان و شتابان خود را به آبادی رساند و در آنجا سراغ بره اش را گرفت. روستاییان بره را یافته بودند و بره سالم بود ولی چون مجلس جشنی داشتند، از او تمنا کردند که بره را برای شامِ جشنِ به آنان بدهد. چوپان گفت که چنین چیزی غیرممکن است واین بره را دوست دارد و بره نیز او را دوست دارد و نمی تواند به سربریدنش رضا دهد. کدخدای ده به او گفت که اگر بره را برای شامِ جشن به آنان بدهد، آنها نیز یکی از دختران زیبای روستا را به او خواهند داد. چوپان جوان بود وهمسری در خانه نداشت و این پیشنهاد را پسندید و معامله سرگرفت ومجلس جشن وسرور به مجلس عروسی هم آراسته شد.
 برۂ محبوب چوپان را سر بریدند و کباب کردند و برسرسفره آوردند ومشغول خوردنش شدند. چوپان نیز لقمه ای از کباب برگرفت وبه سوی دهان برد و آن لقمه لذیذ را فرو داد که ناگهان صدای برۂ خود را شنید. حیرتزده به دور وبر نگاه کرد. همه مشغول خوردن بودند و کسی توجهی به او نداشت. چوپان از دیگران پرسید که آیا آنان صدای بره ای را شنیده اند؟ مهمانان ابراز بی اطلاعی کردند. کسی صدایی نشنیده بود. چوپان دوباره لقمه ای از گوشت بره را برگرفت و به سوی دهان برد که باز صدای نالۂ بره برخاست. گویی که صدا در نزدیکی چوپان باشد. چوپان نتوانست غذا بخورد و برخاست و به راه افتاد تا بره را پیدا کند. از مجلس عروسی دور شد وصدای بره همچنان به گوشش می رسید. به دنبال صدا از آبادی هم دور شد وفکر برۂ کباب شده راحتش نمی گذاشت. در تاریکی شب باز همچنان صدای بره را می شنید که او را صدا می کرد. صدا گاه نزدیک و درپشت گوشش و گاه جلو و در پیش رویش بود. چوپان شروع کرد به گریه کردن و به حال برۂ معصومِ کباب شده اشک ریختن. با خود فکر می کرد که بره به او می گوید؛« ای چوپان تو منو دوست داشتی و من هم تو را دوست داشتم، چه شد که مرا به دست قصاب وآشپز سپردی تا سر ببرند و کبابم کنند؟»
 چوپان از این فکر وخیال ها چنان غمگین وشرمنده شده بود که با خود عهد بست که دیگربره ای را که دوست دارد، معامله نکند؛ سر نبرد و گوشتش را کباب نکند و برسر سفرۂ عروسی نگذارد و بداند که بره و گوسفند را می توان سر برید اما محبت وعشق را باید نگهبانی کرد وسرنبٌرید و معامله نکرد.
آن شب و آن حادثه گذشت و باز هم سال یا سالیانی آمدند و رفتند. دوباره گوسفندان زاییدند و باز در میان بره ها بره ای پیدا شد تک خال و دلربا و دوست داشتنی. چوپان هم این برۂ نازنین را چنان دوست داشت که دمی از آن غفلت نمی کرد، مبادا که گم شود یا به دست گرگی بیفتد. با وجود تمام مراقبت های چوپان اما این بره هم گم شد. باز چوپان به راه افتاد و بادلی مملو از رنج در جستجوی بره نازنینش برآمد. در راه بره را یافت و با شوق او را درآغوش گرفت و چون کودکِ معصومی آن را برسینه فشرد و برپیشانی قشنگش بوسه ها  زد. شب تاریک وسرد بود و در میان راه ناگهان چوپان با چند گرگ گرسنه رو به روشد که بوی بره را شنیده بودند. گرگ ها چوپان و بره را در میان گرفتند. چوپان مانده بود که چه کند؟ بره را به گرگ ها دهد وجان خود از مهلکه سالم به در برد یا بره را فراری دهد وخود با چوبدستی اش به گرگ ها حمله کند. اما به تنهایی از پس گرگ ها برنمی آمد. گرگ ها اول خودش را می دریدند و بعد هم سر به دنبالِ بره گذاشته و می گرفتند و می خوردندش و جانبازی او به خاطر برۂ معصوم فایده ای نداشت؛ هم بره را می باخت و هم جان عزیزش را از دست می داد. چاره ای نداشت. تسلیم شد و بره نازنین را بهایِ جان خود نمود و رهایش کرد تا طعمه گرگ ها شود و خود از مهلکه گریخت اما که صدای ناله و فریاد برۂ نازنینش را از پشت سر و از پیش روی تا رسیدن به خانه می شنید. برۂ معصوم با صدای مظلومانه ای او را صدا می کرد تا برگردد و او را نجات دهد. اما چوپان به عقب بازنگشت وجان خود را به خطر نیافکند.
تا چند روز بعد از این حادثه دلِ چوپان غمگین وسرش سنگین بود و با کسی از این غم سخن نمی گفت وصدای برۂ معصوم را می شنید که به او می گفت:« ای چوپان تومنو دوست داشتی و من هم تو را دوست داشتم، چگونه بود که مرا به دست گرگ ها رها کردی؟»
 چوپان چون شبان یک گله بود از خود شرمنده بود وخود را شماتت می کرد که... اگر شجاع و فداکار بود و اگر چنین و یا چنان بود، بره معصوم را به دست گرگ ها نمی سپرد اما دیگر آن حادثه تلخ گذشته بود وآه وافسوس هم فایده ای نداشت و آنچه که فراوان بود گوسفند و بره بود. اما تفاوت در این بود که آن بره را دوست داشت و بره نیز در پناه این محبت می بایست که از گزند گرگ ها درامان می ماند اما که اینطور نشده بود وخدا را شکر که کسی از آن خبر نداشت وگرنه آبرویی برای چوپان باقی نمی ماند!
چوپان زندگی سخت وپٌرتلاشی داشت و ازسختی های زندگی درس های بسیار آموخته بود اما دراین دو حادثه که نیک نظر می کرد، خویشتن را بهترمی شناخت. پس با خود عهد بست که دیگر وهیچگاه برۂ معصومی را که در پناه محبت خویش گرفته است، به هیچ قیمتی معامله نکند و نفروشد وخوراک عروسی نکند و یا اینکه آن را خوراک گرگ ها و بهایِ جان خود نکند!
باز هم سالیانی آمدند و گذشتند وگوسفندان بره های خود را زاییدند و پس از سالیان باز هم در میان بره های معصوم، بره ای پیدا شد که دلربا و دوست داشتنی بود. باز هم این بره دل چوپان را ربود و چوپان نیز برۂ معصوم را خیلی دوست می داشت وخیلی هم مواظب و مراقبش بود ولی افسوس که بره محبوبِ چوپان خیلی بازیگوش بود و روزی گم شد. چوپان به دنبالش روان شد و بسیار گشت تا درمیان درختان انبوه جنگل به کلبه کوچکی رسید. کلبه مال یک جادوگر بود واز درون آن صدایِ بره به گوش می رسید. چوپان به سراغ جادوگر رفت وبره خود را از او طلب کرد. جادوگر به چوپان گفت که او پیر و تنهاست و فرزندی ندارد و از بره خیلی خوشش آمده است واز چوپان خواست که بره را به او بدهد. چوپان گفت که ممکن نیست زیرا که این بره را بسیار دوست دارد ونمی تواند ازاو دل برکند وهرگز آن را معامله نخواهد کرد. چوپان دلش می خواست که هرچه زودتر بره را بردارد و از آنجا فرارکند زیرا جادوگر وخانه اش بوی بد وخفه کننده ای می دادند.
جادوگر به چوپان گفت که اگر بره را به او بدهد او هم چوپان را به پادشاهی خواهد رساند و قادر به انجامِ چنین کاری می باشد. چوپان می دانست که جادوگران قادر به انجام کارهای بزرگ هستند پس با اشتیاق این معامله را پذیرفت. سپس جادوگر بره را در بغل گرفت و گفت: « مال من است و می خواهم بره ام را بخورم!» چوپان چیزی نگفت. جادوگر با بی رحمی تمام و در برابر چشمان چوپان، بره معصوم را به میان دیگی انداخت که آتشی سرخ در زیر آن روشن بود. چوپان به حال بره دلش سوخت وآهی کشید و از اینکه باز برۂ محبوبی را قربانی کرده بود، ناراحت شد. جادوگر به او گفت:« ناراحت مباش! مگر نه اینکه سرنوشت همه بره ها همین است پس چه سود از دوست داشتن بره ها! اما پادشاهی را سود فراوان باشد!»
در این هنگام چوپان از درون دیگ صدای بره محبوبش را شنید که معصومانه ناله می کرد و او را صدا می کرد تا از درونِ دیگ نجاتش دهد. چوپان اینبار به خود آمد و دست در میان دیگ کرده و بره نازنینش را بیرون کشید و به جادوگر گفت:« نه! من پادشاهی را نمی خواهم! زندگی بره معصوم و نازنینم را به پادشاهیِ هیچ اقلیمی نمی فروشم. این بره معصوم مرا دوست دارد ومرا صدا می کند تا نجاتش دهم. نمی خواهم آن را قربانی خود کنم!»
جادوگر درحالیکه قاه قاه به چوپان می خندید، گفت:« عاطفه برای بره ها ومعامله کردن برای آدم هاست! معامله بزرگ زندگی ات را از دست نده! پادشاهی هم مثل چوپانی است. آنجا هم بره های معصوم فراوان خواهی یافت!»
چوپان وحشتزده به جادوگرِ بد ذات نگریست. جادوگر خیز برداشت تا بره را از میان بازو و دستان چوپان بیرون بکشد. چوپان بره را محکم در میان بازوانش فشرد و تیز وچالاک از کلبه جادوگر فرار کرد. در راه بره را در جویبار خنکی شست وآرام کرد و با خود به خانه برد. بدینگونه بود که چوپان قصه ما به پادشاهی نرسید اما به مراد دلش رسید و شما هم به مراد دلتان برسید وهمگی به همراه هم به مراد دلمان که نجاتِ برۂ آزادی... است، برسیم و آن را قربانیِ خواسته های خود نکنیم.

 پایان!
و با درود بر زندانیان بند 350 زندانِ اوین که در این روزها سینه هرآزاده ای مملو ازاندوهِ جراحاتِ وارده در حمله وحشیانۂ گرگ های وزارت اطلاعات به آنان و نگران رنج های خانواده های آنان است. جای خوشبختی دارد که اعمال ضد بشری رژیم به سرعت در جهان محکوم می شوند وگرگها به آسانی قادر به بلعیدن این رادمردانِ زندانی و دیگرِ آزادیخواهانِ ایران زمین نیستند!ِ
بازهم یادآوری می کنم که در مثل مناقشه نیست و در قصه هم همینطور!

28 آپریل 2014 برابر با 8 اردیبهشت ماه 1393






Nessun commento: