martedì, 15 aprile 2014

موش وگربۂ خداشناس!ـ



قصه ای کوتاه از ملیحه رهبری

موش و گربۂ خداشناس!ـ

یک موشِ انباری و یک گربه خانگی هر دو خداشناس بودند. یکی قبول داشت که خداوند او را ضعیف و ترسو و لرزو و دزد و دغل و موردِ نفرت آدمیان آفریده است ولی نعمت ورحمت فراوان وانبارهایِ پٌرآذوقه را به او عطا نموده است تا خوب وخوش زندگی کند. همچنین چشمانی بینا وگوش هایی تیز وهوش فراوان و پاهایی تیز داده است تا بتواند با فرار کردن از زندگی خود دفاع کند. گربه نیز قبول داشت که خداوند او را آفریده است اما قوی پنجه وتیز دندان با چشمانی که در تاریکی بتوانند به خوبی ببیند و موش بدذات را شکار کند و به سزای اعمال زشتش برساند و انبارِ پٌرآذوقه ارباب را از شرش محفوظ و در امان نگه دارد و دوست ومحبوب آدم ها باشد!
 ودریغا که از این دو مخلوقِ متفاوت؛ یکی قاتل و دیگری مقتول بود واین قاتل و مقتول در طی سالیانی دراز و حتی جد اندر جد- دریک انبار و درکنار یکدیگر زندگی کرده و دشمن ابدی یکدیگربودند. به شدت هم از یکدیگر متنفر بودند.
 تا اینکه یکروز شیطان درگوشِ آن دو گفت:« بیآیید با هم دوست شوید. نه گربه قاتل است و نه موش مقتول. بروید سراغ خدا که خالق است!» موش وگربه نگاهی به همدیگر کردند و لبخندی به یکدیگر زدند ولی یک لحظه بعد دوباره خشمگین وعصبانی به همدیگر نگاه کردند. گربه به موش گفت:«دزد!» موش به گربه گفت:«سزای دزدی زندان است و نه اعدام! تو قاتلی!» دوباره شیطان درگوششان گفت:«احمق ها! دعوا نکنید! هردو بی تقصیر هستید. بروید سراغ خدا و از او بخواهید که جهانی برقرار کند تا درآن نه ظالم باشد و نه مظلوم! نه موش باشد و نه گربه! نه قاتل باشد و نه مقتول! یا همه موش باشند و یا همه گربه..!» موش وگربه هاج و واج شیطان را نگاه کردند و بعد هم سرشان را از خجالت به زیر انداختند. شیطان گفت:« بروید و دعوا نکنید. حتی به یکدیگر نگاه هم نکنید، چون آنوقت یادتان می اٌفتد که دشمن هم هستید وبازسرتان به جنگ ودعوا با هم گرم شود و موضوع اصلی یادتان می رود. بروید سراغ خدا وکار را یکسره کنید!»
 موش وگربه راه افتادند و رفتند سراغ یک "شامان" ی که درآن نزدیکی ها زندگی می کرد و زبان تمام حیوانات را می فهیمد. از او پرسیدند:« توخدایی!» شامان از آنها پرسید:« چی شده؟ فکر نمی کنم مشکل شما آنقدر بزرگ باشد که خدا بخواهد آن را حل کند!» هر دو با ناراحتی گفتند:« اتقاقا مشکل ما آنقدر بزرگ است که فقط خود خدا می تواند آن را حل کند. موضوع به آفرینش وخلقت و به عدل وداد و ترازویِ عدالت مربوط می شود.» "شامان" نگاهی به موش و گربه انداخت وبعد لبخندی زد و با محبت به آنان گفت:« بگویید! امید است که مشکل شما حل شود!» آنگاه موش و گربه ازعلت دشمنی بین شان از"شامان" سؤال کردند و باز از او پرسیدند که چرا یکی ضعیف و ترسو و دیگری شجاع است و چرا یکی قاتل و دیگری مقتول است و چراهای دیگری..» آن "شامان" به فکرفرو رفت و بعد گفت:« این داستان مال خیلی وقت پیش است و من هرچه فکر می کنم یادم نمی آید که چرا این اتفاق افتاده است وعلتش چیست اما خوب ناراحت نباشید وجهان بدون عدالت نیست و در زندگی بعدی تان جای شما عوض می شود وجای گله ای نخواهد ماند. موش گربه و گربه هم موش خواهد شد! جای قاتل و مقتول عوض خواهد شد وعدالت ساری وجاری خواهد شد.» موش وگربه با شگفتی به آن "شامان" نگاه کردند و از تصور آینده ای که درآن و دوباره یکی موش و آن دیگری گربه و هر دو هم- باز دشمن هم خواهند بود، خیلی بیشتراز قبل ناراحت ومأیوس شدند و دوباره پرسیدند:« آیا راه چاره دیگری نیست؟»  آن "شامان" با خونسردی پاسخ داد:« بله! اما اگر بخواهید!» هر دو به تندی  گفتند:« البته که ما می خواهیم! لطفاً شما بگویید!» "شامان" گفت:« اگر بتوانید از جهنم دشمنی با هم خارج و به بهشت دوستی قدم بگذارید، این چرخه دیگر تکرار نخواهد شد.» موش وگربه با تأسف سرشان را تکان دادند وگفتند؛«ولی چنین چیزی ممکن نیست.» شامان از آنان پرسید:« چرا ممکن نیست؟» موش گفت:« ما دلمان می خواهد اما ممکن نیست. چون یکی از ما دزد است وآن دیگری نگهبان است.» گربه هم با تأسف سرش را تکان داد وگفت:« کار و وظیفه من شکار وکشتن موش های دزد است. هم شکمم سیر می شود وهم قوت وغذا وانبارهای مردم را حفاظت می کنم.» موش فریاد مظلومیت سر داد و گفت:« من ضعیف وترسوآفریده شده ام ومجبورهستم که در زیر زمین و درانبارهای تاریک واز راه دزدی زندگی کنم وشکم بچه هایم را سیر کنم. تو حق داری میو میو کنی و منو بترسونی تا کمتر ضرر بزنم اما حق نداری مرا بکٌشی! وانگهی تو خودت هم دزد هستی و پنیرها را می خوری اما گناهش را می اندازی گردن من!» گربه عصبانی شد وخواست عربده ای بکشد ولی دراین هنگام آن "شامان" به سخن درآمد وگفت:« آیا وقتیکه در راه بودید زمین در زیرپای شما نلرزید وصدای زلزله ای را که دهات وخانه ها را ویران می کرد، نشنیدید؟» موش وگربه با تعجب نگاهی به یکدیگرکردند وگفتند:« ای داد و بیداد زلزله شده! نه! ما که نشنیدیم.» آن "شامان" دوباره به آنان گفت:« زمانیکه شما در راه بودید، زلزله ای ده وخانه هایش را ویران کرد. انبارها هم همه ویران شدند. دیگرانباری نمانده است که برسر آن دعوا کنید و دشمن هم باشید!»
موش وگربه ازشنیدن این خبر ناراحت واندوهگین شدند و از آن "شامان" پرسیدند:«حالاچی کارکنیم؟» شامان گفت:«یک زندگی جدیدی را شروع کنید که درآن دیگر انباری برای دعوا کردن نیست. شاید دشمنی تان هم پایان پیدا کند. حالا بروید!» موش وگربه ازآن "شامان" خداحافظی کردند واز کلبه او بیرون آمدند. گربه که نمی توانست بدون ارباب زندگی کند، همانجا در جلوی کلبه دراز کشید و دستانش را به زیر چانه نهاد. موش از او خداحافظی کرد و با خوشحالی و درمیان دشت وصحرا به راه افتاد تا سوراخی پیدا کند وبرای خودش آشیانه ای نو بسازد. گربه درحالیکه دور شدن موش را نگاه می کرد، گفت:« حیف ازانبار ارباب که از دست رفت! حالا در اینجا حوصله ام سر خواهد رفت. نه موشی هست و نه دویدنی به دنبال موش خواهد بود. نه جنگی است در اینجا و نه گریزی ونه شوق بازی وشکارِ موشها ... » آن "شامان" از کلبه بیرون آمد و لقمه ای نان و پنیر جلوی گربه گذاشت و دوباره به درون کلبه رفت. گربه نان و پنیر راخورد و شروع کرد به تمیز کردن دستها وصورتش. از این غذای ساده خیلی عصبانی بود وناگهان یاد شیطان افتاد. با خودش گفت:« همه اش تقصیر شیطونه است. وقتیکه ما را سراغ خدا می فرستاد، اولش نگفت که آخرش چه خواهد شد!»
از دور دست ها صدای قهقهۂ خنده می آمد.   
پایان!
 دراین مثل مناقشه نیست و در قصه نیز همینطور.
14 آپریل 2014 برابر با 25 فروردین ماه 1393
زیرنویس: شامان یعنی کاهن وجادوگر

Nessun commento: