venerdì, 3 gennaio 2014

قصۂ "ماسک ها"(2)ـ




نوشته: ملیحه رهبری

قصۂ "ماسک ها"(2)

قسمت دوم:

دیگری گفت:« اما من داستان دیگری شنیده ام! روزگاری این مردم فرمانروایی داشته اند که صاحبِ قلبی بسیار رﺋوف و مهربان بوده. فرمانروا آنقدر مهربان بود که دوست نمی داشت؛ مردم را جز در پسِ نقاب خوشبختی ببیند." فرمانروا" نه دوست داشت درد و رنج مردم را ببیند ونه می توانست چاره ای برای "دردها و مشکلاتِ مردم" بیابد. پس فرمان داد که صنعتگران و هنرمندان ماسک های زیبایی بسازند و همه مردم ماسک خوشبختی به صورت بزنند و همیشه شاد وخوشحال وخندان باشند وهیچ گله یا شکایتی نداشته باشند و "باور" کنند که خوشبخت هستند زیرا که فرمانروایشان فرمان به خوشبختی آنان داده است. به این ترتیب سیمای گرسنگان دیده نمی شد، سیمای دردمندان دیده نمی شد. آثارغم و اندوه یا رنج و بیماری، خستگی و نارضایتی، در چهره کسی نمودار نبود تا زمانی که می مٌرد! و مشکلات؛ هیچ مشکلی دیده نمی شد و خیال فرمانروا راحت بود. و سٌنت ماسک ها تا امروز رسیده است. پادشاهان مٌرده اند و فرمانروایان به جای آنها برتخت نشسته اند و فرمانروایی آمده و فرمانروایی رفته است، ماسک ها عوض شده اند اما سنتِ زدن"ماسک ها" و همچنین "باور" به خوشختی، هر دو استوار برجای مانده اند.»
اینبار هم همه خندیدند و کسی این قصه را هم باور نکرد!
یکی از مسافران گفت: « ولی اینها هم مثل ما آدم هستند فقط "چند وجب" از ما بلندتر هستند. ولی درد و رنج و بیماری و کینه و نفرت و دشمنی و خشم وحسادت و... در میان اینها هم هست ، اما دیده نمی شود و ظاهراً انکار می شود.»
دیگری گفت:« این تظاهر به خوشبختی واقعی نیست. انگار که غول هستند ودرد و رنجی ندارند ولی مثل ما آدم هستند!»
یکی دیگر گفت:« درهر فصل ماسکها عوض می شوند. نو می شوند، تعمیر یا تمیز می شوند اما برداشته نمی شوند.»                                                                                                                                  
تاجری چنین گفت:« نخستین باری که به همراه پدرم برای تجارت به این سرزمین آمدم. شیفته ماسک های آنان شدم ولی پدرم از ماسک های تاجران این سرزمین نا راضی وعصبانی بود و می گفت که ماسک ها باعث می شوند که فریبکاری وحقه بازی در اینجا رفتاری مقبول و مورد پسند باشد. بعد از پدرم من کار تجارت را ادامه دادم. تاجران این سرزمین زرنگترین و با تجربه ترین تاجران جهان هستند و زیباترین ماسک ها را برصورت دارند وحقه های آنان دیده نمی شود. در معاملات همیشه برنده هستند و کسی را یارای رقابت با آنها نیست و بدون ماسک هم با کسی داد و ستد نمی کنند!»
یکی از مسافران گفت: « ماسک ها باعث می شوند تا هیچکس نتواند به درستی بداند که در اینجا "کی به کیه؟"!
نفر بعدی در تأیید حرف او گفت:« ماسک ها باعث می شوند تا آدم نتواند هیچوقت اینها را درست بشناسد. زود ماسک شان را عوض می کنند!»
مسافر دیگری که چندین بار به این شهر سفر کرده بود، گفت:« به دلیل زدن ماسکِ خوشبختی، بسیاری ازخصلت های انسانی در اینجا فراموش شده اند. همه خوشبخت و بی درد  هستند و کسی مشکلی ندارد که نیازمندِ کمک دیگران باشد و حس همدردی در میان خودشان نیز فراموش شده است. اگر آدم نیازمند کمک آنها باشد، تعجب می کنند! مردم خستگی ناپذیر اما شادی هستند.
کم حرف  می زنند. بی درد و بی غم هستند و چیز زیادی برای گفتن ندارند. سخت کار می کنند اما در زندگی به تفریح و سرگرمی نیز سخت علاقه مندند. همه ثروتمند نیستند اما فقیران و دردمندان هم ماسک رضایت وخوشبختی به چهره می زنند و ناراضیان ماسک سکوت برچهره دارند. در اینجا همه آرام و خوشبخت زندگی می کنند. هیچ مشکلی ندارند! ما را آدم های ضعیفی می دانند.»
مردی که سیاح بود، گفت:« حتی اگر ماسک هایشان را هم بردارند، بازهم خوشبخت هستند. ثروت ونعمت در شهرشان فراوان است اما  دلشان نمی خواهد صورت انسانی خود را  به ما نشان دهند اما بدرفتاری هم با غریبه ها ندارند! و "رفتار آدمی مهم است و نه صورت"!»
مسافر اول دوباره گفت:« شاید برای این ماسک  می زنند تا غریبه ها با آنان یکی نشوند. شهر فرنگ، ثروت و مکنت بسیار زیادی دارد. غریبه های بسیاری به طمع ثروت و مکنت به این دیار می آیند.»
سیاح گفت:« امروزدراطراف معبد شهر آدم هایِ بی خانمانی را دیدم که گویا از شهر و دیارهای دیگربودند. در کنار دیوارهای معبد نشسته بودند و کاسه گدایی گذاشته بودند اما آنها هم ماسک های قشنگی برصورت داشتند و برخی از آنان نمایشاتی می دادند تا مردم را بخندانند. به نظر راضی و خوشحال می آمدند و کاسه های گدایی شان پٌر از سکه بود!»ِ
تاجر گفت:« آنها اهالی همین شهر و دیار هستند که درکنار دیوارهای معابد می نشینند وخوش هستند وشکایتی هم از زندگی نمی کنند تا زمانی که جان می دهند و می میرند وگورکن شهر ماسکِ رضایت را ازصورتشان بر می دارد و بدبختی را درصورتشان می بیند و با افسوس یک" آه" تلخ می کشد. آنان را دفن می کند و به خاک می سپرد و دراین دیار تا بوده چنین بوده و تا هست نیز چنین خواهد بود!»
مسافر دیگری گفت:« مجرمین هم در اینجا به وسیله ماسک هایشان شناخته می شوند. کسی که ماسک یک گرگ بر چهره دارد، مجرم شناخته شده است و همه از او فرار می کردند و زندگی برایش مشکل می شود. اما مجرمین خیلی کم هستند. اینجا سرزمین عجیبی است!»
در میان جمع مردی بود که آخوند بود واز دیارِ دقیانوس آمده بود و لباس عجیبی بر تن داشت و او هم گفت:« بله! اینجا شهرعجیبی است و دیارِ" فرنگ" است و مردمش صورت های خود را با ماسک می پوشانند و نمی خواهند شکلِ آدم باشند!»
مرد سیاح به خنده از دقیانوس پرسید« آدم کیه؟»
دقیانوس گفت:«  معلومه! "آدم" اولین پدر ماست که به دنیا آمد و ماهم باید مثلِ آدم باشیم.»
باز همه خندیدند!
مردی که از دیار دقیانوس آمده بود چنان به هیجان آمده بود که گفت:« بله! باید لشکری فراهم شود و به زور شمشیر این قوم را وادار کند تا ماسک هایشان را بردارند و آدم شوند! این ظلم بزرگی است که صورت خدا داده را می پوشانند!»
در دیار دقیانوس همه چیز مقدس و دست نخورده مثل دوران اجدادشان باقی مانده بود. مردمِ دیارِ دقیانوس، به فرامین ارواح و به میراث اجدادشان چنان "باور" داشتند که قوانین اجدادیشان را تغییر نمی دادند واز انتقام ارواح می ترسیدند. دقیانوس به تمام زیبایی های شهر فرنگ بدبین بود و نمی توانست چگونگی زندگی این مردم و قوانین آنان را قبول کند و "هر آنچه" را که باطل و به ناحق می پنداشت، راه علاج را،  در نابود کردن آن می دید.
تاجر گفت:« دقیانوس! زمان اجداد تو که به زور شمشیر دمار از روزگارِ "غیر" برمی آوردند، گذشته است و این قوم بسیار نیرومند است و کسی قادر به برداشتن ماسک های آنان نیست. اصلا تو در اینجا چه می جویی؛ در بلاد فرنگ؟»
دقیانوس گفت:« من در سفرم تا شهر و دیارهای جهان را ببینم و با دیار دقیانوس بسنجم و به وظیفه خود در جهان عمل کنم و مردم ناآ گاه را ارشاد کنم. هیچ شهر و دیاری در جهان به خوبی "دقیانوس" نیست وتمام جهان باید مثل دیارِ "دقیانوس" شود!»
کسانی که از دیار دقیانوس چیزی شنیده بودند و حالا آخوندی از دیار دقیانوس را از نزدیک می دیدند، به شدت خندیدند و بیش از همه نخودی که در جیب پهلوان نشسته بود و با دقت به بحث وصحبت ها گوش می داد، اوهم به شدت می خندید و افسوس می خورد که نمی تواند در میان جمع  سخن بگوید و ازدقیانوس بپرسد که چرا در حرف"می گوید"؛ارشاد وکلام محبت آمیز اما در"عمل" به زور شمشیراجدادش می خواهد مردم را "آدم" [مثل حضرت آدم] کند!". نخودی نظرش این بود که هرکس باید خودش باشد! آدم ها غول نمی شوند، حتی اگر ماسکِ غول ها را بزنند وغول ها هم مثل یک آدم (کوچک) نمی شوند حتی اگر ماسک هایشان را بردارند! اما کسی نظر نخودی را نمی پرسید!!
پهلوان نظر خود را به اختصار چنین گفت:« من یک پهلوانم و هیچگاه ماسک نمی زنم. زیرا نیاز ندارم.»
سیاح گفت:« من ماسک قشنگی خریده ام و آن را خواهم زد.»
دقیانوس فریاد زد:« می بینید! ماسک چنان دلفریب است که سیاح هم می خواهد فرنگی شود و ماسک بزند.»
سیاح با زرنگی پرسید:« آیا بهشتِ دیگری درجهان هست که مردمش چنین خوشبخت باشند؟ همه دلشان می خواهد که خوشبخت و شاد مثل "فرنگی ها" باشند. چرا ما نه؟»
یکی از مسافران گفت:« ماسک ها چنان دلفریب هستند که در تمام جهان به خوبی خریداری می شوند و در سرتا سر جهان مردم دوست دارند، صورت خود را بپوشانند وماسک های فرنگی ها را به صورت بزنند. مثلِ فرنگی ها خوشبخت باشند!»
دقیانوس با عصبانیت فریاد زد:« کدام خوشبختی!؟ آنها زیانکارند! دراینجا کسی خداپرست نیست زیرا خداپرست نباید ماسک بر چهره بزند واجازه ندارد در برابر مردم با ماسک ظاهر شود. اما در اینجا همه ماسک دارند و کسی در این سرزمین خدا پرست نیست. خدای این ها پول و ثروت و زیبایی وخوشگذرانی است!»
این گفته دقیانوس باعث خشم همه شد و ناگهان به سوی او هجوم آوردند. سیاح گفت:« چگونه خود را مرد خدا می دانی اما دروغ می گویی؟ این شهر پٌرازمعابد و پرستشگاه های گوناگون است و این مردم به خوبی از دین ها و عقاید آگاهند و به آن احترام می گذارند و متعرض خداپرستان نیستند و تو خدا پرست چگونه می خواهی متعرض آنان و دیارشان شوی و با شمشیر ماسک ونقاب از چهره شان برداری؟ دیار دقیانوس برای تو باشد و سرزمین فرنگ برای فرنگی ها. موسی به دین خود و عیسی به دین خود!»
دقیانوس درحالیکه با مشت های گره کرده فریاد می زد، گفت:« چطور چنین چیزی ممکن است، همه جا ملک خداست و تنها خداپرست بر ملک خدا حق دارد! حق دارد آن را پس بگیرد!»
همه با صدای بلند خندیدند!
پهلوان که تا به حال حرفی نزده بود به دقیانوس گفت:« تویک آخوند هستی و نمی دانی که  "آخوند" هم یک ماسک برای کسب و کار است که شما آن را برای همیشه به صورت می زنید و ربطی به "خداپرستی" ندارد. شما به کسب وکارهای دینی می پردازید و از این طریق تاجرانی بس پٌر مدعا هستید و هرگز ماسک خود را برنمی دارید تا صورت خود را ببیند که هیچ شباهتی به خدا ندارید. چگونه است که به این مردم به خاطر ماسک هایشان که به صورت دارند، خٌرده می گیری حال آنکه ماسک پنهان خود را نمی بینی؟ اگر بر این مردم ایرادی باشد بر تو نیز هست!»
دقیانوس با حالتی وحشت زد دست به سوی صورت خود برد و خیره به پهلوان نگاه کرد؛« چگونه پهلوان چنین سخنان کفرآمیزی را می گفت وحرمتی را نگه نمی داشت!» دقیانوس  خود را " آدمِ" کامل و مردِ خدا و بدون عیب واشکالی می دانست و وظیفه اش دیدن اشکالات دیگران بود وایراداتِ مردم زحمتکش را می دید و متذکر می شد و برایشان دعا می کرد که از گناه پاک شوند و بعد از مٌردن به جهنم نروند و به فکرش هیچگاه خطور نکرده بود که "بساطِ آخوندی" ماسکی برای کسب وکار و منبعی برای درآمد است و ربطی به خداپرستی ندارند. اما پهلوان حرفی زده بود که مثل زلزله او را تکان داده و ناراحت کرده بود. دقیانوس با ناراحتی سرش را پایین انداخت. برای لحظاتی شرمنده شده بود و چون پهلوان این سخنان را گفته بود، نمی توانست به راحتی حریف را از میدان به در کند. پس زود آنجا را ترک کرد و رفت و ترسید که اگر بیشتر در آنجا بماند، دیگران هم جرأت کرده و چیزهایی ناپسند درباره "آخوندها" بگویند. با رفتن او بقیه مسافران به پهلوان غریبه نگاه کردند تا به حال چنین چیزی در باره آخوندهای دیار دقیانوس نشنیده بودند اما پهلوان با جرأت واطمینان در صورت آنها نگاه کرد. آنها هم نفس راحتی کشیدند اما منتظر بودند که پهلوان در این باره بیشتر سخن بگوید.
پهلوان گفت:« دیر زمانی است که در سفرم و از خطرها و مهلکه ها گذشته ام. روزی در یکی از سفرهایم به سرزمینی رسیدم که بزرگانش همه آخوند بودند وبزرگی به نامِ عجیب وغریبِ "ولی فقیه" داشتند وجملگی نیز عمامه هایی از مار و افعی وعفریته بر سر داشتند و هر چه عمامه شان سنگین تر بود، قدرتشان بیشتر و خودشان نیز خطرناک تر بودند. اما بدونِ عمامه و مار و افعی وعفریته نیز چیزی نبودند و بسیار ضعیف بودند. درآن سرزمین عمامه و مار وافعی وعفریته، جملگی مقدس بودند و کسی را یارای کشتن و یا فکرِ نابود کردنِ افعی ها در سر نبود. در آنقجا زندگی و شادی برای مردم حرام ولی تمام اسباب خوشبختی برای آخوندها فراهم بود. مرگ و مٌردن وغم و عزاداری وفقر برای مردم بود و ثروت و راحتی برای آخوندها بود. جهنم برای مردم و بهشت مال آخوندها بود! صاحبانِ افعی ها ، قدرتی مهیب و ترسناک داشتند و در زیرکی شان همین بس که عمامه های خوف آور خود را در برابر خلق از سر برنمی داشتند.»
یکی با هیجان پرسید:« پهلوان بگو که درجنگ با آنان چقدر مار و افعی و عفریته کشتی؟ ای پهلوان از قهرمانی وجنگ هایت برای ما بگو؟»
پهلوان گفت؛« در آن دیار مارها مقدس بودند. من با کشتن آنها، نشان دادم که مقدس نیستند. مردم مارها وافعی ها را مقدس می داستند و با دستان خود، فرزندانشان را خوراک مارها وافعی ها می کردند. تقدس و ترس مردم را به ذلت و بدبختی کشانده بود.آنها فریب خورده بودند اما سرانجام حقیقت را دانستند! آنگاه بود که کاخ قدرتِ آخوندها، نه به دست من که به دست مردمی که فریب خورده بودند، فرو ریخت. دراین دیار هم "ماسک" نشانه قدرت و ثروت و مٌکنت وسعادت است. گوییکه مردم هیچ مشکلی ندارند و تنها انسان های خوشبخت در جهان هستند که این هم نمی تواند حقیقت داشته باشد. درپشتِ "ماسک ها" یا در زیرعمامه هایی از مار وافعی یا در کار جادو گران وطلسم کنندگانی که مردم را می ترسانند و درهراس از حقیقت نگه می دارند، ضعف قدرتمندان پنهان شده است. سلاحِ شان؛ ماسک و مار وجادو و طلسم است زیرا که می ترسند و از "حقیقتی" می گریزند؟»
یکی با هیجان پرسید:« چیست آن حقیقت؟ بگو پهلوان!»
پهلوان گفت:« تمام حقیقت را کسی نمی داند اما "مردم" خودشان یک حقیقت هستند! یاری و نجات آنان از دست ستمگران برای من خوشبختی وسعادتی بود، زیرا که از کارِ پهلوانی ام، خلق را سودی عاید آمد. بیشتر نمی دانم اما جستجو می کنم و در این راه نه چیزی را  گم کرده ام و نه چیزی را پایدار یافته ام! هرسفرم را آغازی و پایانی بوده است. وباز سفری نو...»
نخودی در گوش پهلوان فریاد زد:« من! من یک  دوست پایدارم!»
پهلوان دستش را به سوی گوشش برد و لبخندی زد. بدون نخودی بدون شک امروز در اینجا و در سرزمین خوشبختی نبود. نخودی راستگو بود و او را در سفرها و در راه ها وخطرها راهنمایی کرده بود. خطرات را می شناخت و با تمام کوچکی اش اما از یک پهلوان توانسته بود به خوبی مراقبت کند و حالا هم او را به  سرزمین خوشبختی وآسایش و آرامش و زیبایی آورده بود. سرزمینی که در آن به  هیچ پهلوانی نیاز نداشتند و خودشان خوشبخت بودند!
یکی پرسید:« آیا عمر و جوانی خود را گم نکرده ای و آیا خسته از این سفرها و مشقات آن نگشته ای ؟ می توانستی در خدمت پادشاهان باشی و به عزت و جاه و منزلتی فراوان دست یابی؛ قصری و نوکرانی، بانویی و فرزندانی!»
نگاه ها متوجه سر و صورت ولباس وشنل کهنه و فقیرانه پهلوان شدند. پهلوان بی آنه از فقر خود شرم کند، سری تکان داد و با بی اعتنایی گفت:« این چیزها برای انسان لازم و دست یافتنی هستند اما در دلم عشق و در سرم سودایِ دیگری بود.»
یکی فریاد زد:« قهرمانی! تو می خواهی از پهلوانان به نام جهان گردی.»
 پهلوان گفت:« این هم نبود. چنان گمنامم که در هیچ سرزمینی حتی نام خود را نیز به یادگار نگذاشته ام.»
 یکی گفت:« ناراحت مباش پهلوان! مردم سرزمین ها بدون شک افسانه های تو را برای فرزندانشان خواهند گفت وسینه به سینه تو زنده خواهی ماند! گمنامی بهتر از نامداری است!»
پهلوان با فروتنی از محبت آن مرد تشکر کرد. در این هنگام، پیرمردی که ردای سپید وساده ای برتن داشت و آرام و خاموش درکناری نشسته بود ولی خوب گوش میداد و هیچ حرفی نمی زد، به سخن درآمد و گفت:« ای پهلوان! تو در جستجوی حقیقت برآمدی و چه بدانی وآگاه باشی یا حتی اگر ندانی وآگاه نباشی اما فرقی نمی کند. برای آدمی چه غول و یا یک پهلوان باشد یا که آدمیزادی کوچک وحقیر، سه سفر در جستجوی حقیقت بیشتر نیست؛ از خود به سوی خلق واز خلق به سوی خدا و از خدا به سوی خدا! سه سفری که عمرکوتاه آدمی را برای رسیدن به پایانش، کافی نیست!»
نگاه ها به سوی مرد زاهد رفت. مرد زاهد که چپقی برلب داشت، فوتی برآتش چپقش زد و دود غلیظ آن را از سینه بیرون داد و بعد ازجای خود برخاست و رفت. نگاه ها به دنبالش واندیشه ها مجذوبِ سخنش شدند. همه خاموش ماندند! سکوتی عجیب آنان را فراگرفت. گویی که پیرمرد برای لحظه ای، نقابی یا ماسکی یکسان را ازصورت ها برداشته بود. صورت بی نقابِ آدمی و آنکه صورتگرش بود! لحظه ای همه خاموش بودنداما اندکی که گذشت، نفس های حبس شده را از سینه آزاد کردند وتک  تک از جای خود برخاستند. دیر وقت بود و همه برای استراحت به سوی اتاق  ورختخوابهای خود رفتند.
همه در فکربودند و برخی از آنان همچنان شهر فرنگ را با خود به خواب و رؤیاهایشان می بردند. شهری که در آنجا شادی فراوان وغم کم بود. مردمش نیرومند و توانا، و تاجرانش زیرک بودند و همه نیز ماسکِ خوشبختی برصورت داشتند. آیا آنان به راستی نیز خوشبخت بودند؟ از این رازِ زندگی خود هیچگاه با کسی صحبت نمی کردند. در روز یا شب، در خواب یا بیداری، در سرما یا گرما، در فقر یا ثروت، در شکست یا پیروزی، درهمه حال و درهر تقدیری، از ضعف وذلت دوری می کردند و  به خوشبختیِ خود باور داشتند و زندگی را زیبا می دیدند، شاد بودند و شهر و دیار خود را دوست داشتند وازغریبه های کوچولو( بقیه آدم ها) هیچ خوششان نمی آمد. در آنجا کسی متعدی دیگری نبود ومردم  برای دفاع از آزادی خویش نیازمند پهلوان یا پهلوانان وحتی فرمانرایی چون زمان اجدادشان نبودند و ازحقوق بسیاری برخوردار و در امنیت بودند. شور ونشاط در آنجا فراوان بود. مجرمین آزار وشکنجه های سخت وطاقت فرسا نمی دیدند. طبیعت در این سرزمین زیبا و با شکوه بود. جنگل هایش همیشه سبز بودند و رودهایش پر برکت و دریاهایش بزرگ و ثروت و قدرتش درعالم بی نظیر بود. اما چرا ماسک داشتند و چرا با بقیه آدم ها فرق داشتند وچرا خود را غول می پنداشتند؟ هرکسی یک جوابی برای این سؤالات داشت وهیچ جوابی اما پاسخ به "رازِ سرزمینِ ماسک ها" نبود! پهلوان اما به سفرها و به رازهایِ دیگری می اندیشید! نخودی آهسته و با شرمندگی در گوش او گفت:« پهلوان من از آن دو سفر دیگری که پیرمرد گفت، هیچ خبری ندارم.» پهلوان با آرامش گفت:« مهم نیست! مگر نشنیدی که پیرمرد گفت؛ "عمر" کفایت نخواهد کرد!» نخودی گفت:« پس همینجا می مانیم!» پهلوان گفت:« امروز گذشت و فردا روزی نو خواهد بود و ما با "روزی نو" همسفر خواهیم بود؟»
هر دوچشمان خود را بستند و راهی سفرِ خواب و رؤیا شدند! نخودی پهلوان را در خواب می دید. هنوز هم شهر و دیارهای زیادی بودند که نخودی مشتاق بود که پهلوان را به سوی آنان رهنمون شود. و پهلوان اما هر شب در خواب شهر و دیارِ خودش را می دید و ده کوچکشان را که درپایان سفرهایش به سوی آن باز خواهد گشت! دوست داشت در آنجا آفتابِ عمرش غروب کند و نخودی را هم درخاک خود بکارد تا از او بی پایان نخود به دنیا بیآید! اما چگونه خواهد بود نخودی که از خاک پهلوانان بروید؟ پهلوان لبخندی زد! هرچه باشد اما این نخودی نخواهد بود!!
پایان!
ملیحه رهبری
12 دیماه سال1392 برابر با 2 ماه ژانویه 2014

با تبریک به مناسبتِ آغاز سال نو میلادی و با امید به روزی و فرا رسیدن زمانی که آغازی برای پایان دورانِ قرون وسطایِ تحجرات فکری وحکومت آخوندی در بلادِ خودمان باشد! و با "رفتنش " نسیم صلح برسر خاور میانه نیز بوزد! 



 

Nessun commento: