giovedì, 23 gennaio 2014

قصۂ "من" و "تو"(1)ـ




نوشته: ملیحه رهبری

قصۂ "من" و "تو"(1)

روزگارِ تلخ را قصه های شیرین باید!


کلامی کوتاه با شما: آنکه داستان  هایِ حال( از زمانِ حال) می نویسد وآنکه از گذشته  وقصه و افسانه می نویسد، هر دو یکی هستند. هدف واحدی را دنبال کرده واز زندگی بشر و سعادتش دفاع می کنند و به این معنا نیست که یکی از این دو، در زمان حال نایستاده  و به جهان امروز تعلق ندارد و باید به اصطلاح خود را" نو" کند. بلکه این کلیتِ متشکل از کهنه و نو به ویژه در فرهنگ و دراحساس هنرمند، حلقه ای از یک زنجیر ناگسستنی و متصلِ به عشقی کهن به قدمت جهان و به "انسان" می باشد!
در روزگاری هستیم که خشونت و نفرت وکینه و دروغگویی و انتقام گیری و فتنه و فتنه گری جایگاه و "مسندی" عقیدتی و مقدس یافته است و ویرانگری و مرگ وجنگ با روح و روان انسان ها اشتغالِ روزانه و حتی مقدس بسیاری گشته است، چندانکه اگر با روح و روان و دل وجان خود در این میدانِ "مین" نباشی و غبار نگردی، گویی که نیستی یا در زمره مردگانی! چنین نیست و روزگار هم چنین نخواهد ماند! هرآتش" هستی" سوز را پایانی است و هر دورانی را نیز گذری ست. و من دلم می خواهد که از درون این آتشِ"هستی" سوز و با قصه های زیبایم برای همه، دریچه ای به سوی رؤیاهایی که هرگز نمی میرند، گشوده و باز نگه دارم!

قسمت اول:

هزاران هزار سال پیش، روزگارِ دیگری بود نه تنها روزگار بلکه جهان نیز به شکل دیگری بود. جهان پٌر از سکوت و پر از راز بود؛ سکوتِ پٌر رازی که تا به امروز نیز در طبیعت همچنان به قوت خود باقی مانده است!
در آن روزگار جز یک زن ویک مرد، انسان دیگری نبود وآن دو هم  روزگار خوش وخرمی داشتند؛ روزگارِخوش و خرم یعنی روزگاری که در دوستی با طبیعت و یکی و یگانه با تمام هستی بود. این روزگار گرچه در مقایسه با عمر جهان یک شب بیشتر نبود اما که خوش روزگاری برای آن دو انسان بود. نام آنها "من" و "تو" بود که بعدها "ما" و"فا" یا مادر و پدر خوانده شدند.آنها از کسی زاییده نشده بودند بلکه وجود داشتند. هیچکس به درستی نمی داند که چه جوری؟ حتماَ یک جوری! اما "وجود" داشتند واین مهم بود.
حتما این قصه را شنیده اید که نخسیتن زن و  مرد، فرمانروایانِ بی چون وچرا بر روی کره زمین بودند. هر دو زیبا و هر دو بسیار توانا مثل خدا بودند. نه می مردند و نه مثل خود را تولید می کردند و همیشه بودند.
 خانه شان تمام جهان بود و مثل امروز یک آپارتمان کوچک چند متری و اجاره ای و بدون حیاط و بدون باغچه در طبقه ای میان زمین و آسمان نبود و تصور کنید که فرمانروایی شان تنها بر "انسان" و یا مثل امروز بر چند نفر زیر دستشان نبود بلکه بر تمام طبیعت بود؛ بر کوه ها و رودها وابر وباران و رعد و برق و جنگل وجانوران و پرندگان و دریاها و....فرمان می راندند؛ آنهم بسیار ساده و تنها با حرکت دادن یک انگشتِ مبارک خود! به که چه روزگار با صفایی بود! اینها همه را شنیده اید اما شاید دوست داشته باشید  از زبان من درباره زندگی نخستین انسان هایی که قدرت خدایی داشتند؛ قصه ای بشنوید. زندگی در روزگارِ آنان خوش و خرم مثل قصه بود وقصه هایش نیز همه زیبا بودند و زیباترین آن نیز قصه  "من" و " تو" بود.
در 350هزار سال قبل هم "من" و "تو" زندگی می کردیم ولی مثل خدا قادر و توانا و فرمانروای جهان بودیم. فرمانروا نه به معنای امروزی و به شکلِ یک دیکتاتور قدرت طلب و بیمارگونه و خونریز بلکه به این معنا که با آفتاب و هوا و باران و خاک و جنگل ها(فرشتگان بزرگ) و با جانوران و... با تمام طبیعت دوست بودیم و زبان کل ِ هستی(کاﺋنات) را می فهمیدیم و با آن روحِ واحدی بودیم.
 و به این شکل برآنان فرمانروایی داشتیم که در یک لحظه در همه جا و با همه موجودات "یکی" بودیم. می توانستیم تمام صداها در جهان را بشنویم. در یک لحظه می توانستیم همه چیز و تمامی موجودات زنده را ببینیم. دریک لحظه می توانستیم تمام هستی را حس کنیم با آن زنده باشیم و با آن نفس بکشیم. آیا خدا اینگونه نیست؟ زمان برای ما به مفهوم امروز و مکان برای ما هیچ دوری و فاصله ای نبود. ما دوست و همصحبت تمام هستی [ کلمه خدا] بودیم.
در آن روزگاران ما به معنای امروزی کار نمی کردیم و ما به معنای امروز از خاک خود بارور نمی شدیم. در آن زمان قدرت و "روح کلمات" دراختیارِ ما بود و ما می  توانستیم یاد بگیریم و ما کلمات را آموخته بودیم وحتی فراتر از جن وپری ها( موجودات ماقبل مان) بودیم. "کلمه" را که می گفتیم، آفرینش زندگی ممکن می شد. ما اختیار بر"هستی" داشتیم و "نیستی" دراختیار ما نبود. ما با آفتابِ هستی بخش یکی بودیم و نور و روشنایی مثل چشمه ای جاری در همه جا با ما بود. در جهان ما، شب و تاریکی  و تنهایی و سرما وغم و خستگی نبود. وقتی زمین می چرخید و پشت به خورشید می کرد ما به نیمه دیگر آن می رفتیم و از نور و گرمای جهان جدا  نمی شدیم. ماه و مهتاب و ستارگان را دوست داشتیم.
در جهانِ ما هیچ چیز برای ترسیدن نبود. هیچ چیز برای کدر شدن نبود. در زندگی ساده اما با عظمت ما "پیوند وعشق" دور وگم شده نبود.کسی ما را از عشق ندزدیده بود. در نظر ما برف و باران و سرما وگرما همه یکی و یکدست و زیبا بودند و دوگانگی و مرگ بر ما اثری نداشتند.
ثروت های ما زیاد بودند، بی آنکه چیزی مال ما باشد زمین و دریا و کوه و ابرها و باد و باران و جنگل و تمامی دشت ها و گل ها و گیاهان، همگی  به ما سپرده شده بودند. کار ما زیاد بود. نگهبانی جهان کار ساده ای نبود اما کار دلپذیری بود. نگهبانی از "هستی" دربرابر نیستی کار ساده ای نبود وحالا هم نیست. با آنکه دانستنِ کلمات توانایی مطلق به ما می بخشید  و در اشارهِ انگشت ما چنان قدرتی بود که زمین و زمان را دراختیارمان می گذاشت  و بی نیاز از کار کردن بودیم اما دوست داشتیم که کار کنیم و با دستان خود بسازیم. زمانی شروع به ساختن کردیم و از کوچک تا بزرگ سنگ ها و چوب ها را تجربه می کردیم و می ساختیم. کلبه وآشیانه برای پرندگان و قصرها برای پریها و غارهایی گرم برای خواب زمستانی جانوران و....
و درهرکجا که حاکمیت ما بود، خوشبختی در آنجا بود. در زیر سقف آسمانِ و در روزگارِ ما آه نبود! حسرت نبود! رقابت و حسادت و دشمنی وجنگ و فقر و درد و رنج و بدبختی و تحقیر کردن و رقابت و مرگ و میر نبود. آرزو هم نبود. ما خواهشی نداشتیم، ما قادر به خلق کردنِ همه چیز بودیم. قلمرو فرمانروایی ما جهان هستی بود ونیستی بر "ما" تسلطی نداشت.
با آنکه اشاره انگشتِ ما کارساز بود ولی با اشاره انگشت خود هیچ موجودی را از هستی اش ساقط نمی کردیم و با آنکه بی نیاز مثل خدا بودیم اما دوست داشتیم که کار کنیم و همچنین یاد بگیریم. همیشه یاد می گرفتیم. جهان سرشار از دانش و پٌر از راز بود.
ما در جهان تنها نبودیم. دو جهان دیگر نیز در کنار جهان ما بودند که مثل امروز پنهان از چشم انسان ها نبودند. جهانِ پری ها وجهان "ژنی ها"! پری های بالدار قبل از ما درجهان بودند و ما بعد از آنها به جهانِ آمدیم و با آنکه ما فرمانروای جهان شدیم اما  پری ها حسادتی بر ما نداشتند. پری ها زیبا و شاد مثل پروانه ها و سنجاقک ها بودند. می خندیدند و آواز می خواندند، سازهای زیبایی می نواختند ، با  بال های اطلسی خود پرواز می کردند و می رقصیدند. راه هم می رفتند و بسیار هم می دانستند ولی "کار" نمی کردند، طبیعت تمامِ شهد وعسل خود را به آنان می داد تا آسوده باشند و بخندند. کسی آنان را فقط برای شادمانی آفریده بود. آنها اندیشه نمی کردند بلکه شادی می کردند. عجیب نیست زیرا امروز هم کسانی( آدم هایی) هستند که مثل پری ها زیبا و خیلی شاد ودوست داشتنی هستند و مثل پری ها هم می رقصند و تمامی نگاه ها را مجذوب خود می کنند، کار کردن را دوست ندارند و برایش آفریده نشده اند، دیگران هم با کمال میل همه چیز برایشان فراهم می کنند؛ زیرا که آنها دوست داشتنی و زیبا وشاد مثل یک پری هستند. پری های آن روزگار نه فقط شاد و مهربان بودند بلکه بسیار نیز می دانستند و به  ما نیز یاد می دادند. زمانی معلم ما بودند. من رازها و اسرارِ بسیاری در طبیعت را از آنها آموختم. شادی نمودن و پروازکردن و رقصیدن  وخندیدن و مهربانی و نوازش کردن را من ازآنها یاد گرفتم. گفتم که در ابتدا "من" و" تو" دو خدای مطلق و قدرتمند بودیم و مثل کوه ها نه شادی می کردیم و نه می رقصیدیم ونه می خندیدیم اما بعدها از "پری ها" که کوچکتر از ما(خدایان) بودند، چیزهای خوب و زیبایی را آموختیم. آنها پیراهن هایِ اطلسی یا حریرهایِ رنگارنگی مثل پروانه ها و سنجاقک ها به تن داشتند. روزی یکی ازآنها پیراهنی به من داد. من آن را پوشیدم. مثل یک پری  شدم. من هیچگاه دلم نمی خواست یک پری باشم زیرا پری ها می مٌردند. تنها دلم می خواست مثل پری ها زیبا باشم. پیراهنی که پری مهربان به من داد، مرا زیبا کرد. " فا" از من چیزی نپرسید. او لبخندی زد. برای ما زشت و زیبا هر دو دوست داشتنی و یکسان بودند. برای اولین بار وقتیکه من به خوبی پری ها رقصیدم، "فا" عقلش را از دست داد و بیهوش برزمین افتاد و من بسیار ترسیدم. برای اولین بار ترسیدم. زیرا پری ها هم به هنگام مرگ بر زمین می افتادند و دیگر بر نمی خاستند. اما خوشبختانه پری ها به کمک من آمدند و مشتی آب بر صورتش پاشیدند و " فا" از زمین برخاست. پری ها زیاد بودند. من و "فا" فقط دو تا بودیم. ما مثل ملکه و سلطان جهان بودیم و مرگ یکی می توانست فاجعه ای برای آن دیگری باشد و پری ها هم این را می دانستند.
وقتی برف می بارید، پری ها بالای برف ها می رفصیدند. ما به آنها نگاه می کردیم.آنها تماشاگاه ما بودند. تماشایشان می کردیم. آنها زیبایی زندگیِ ما بودند. آنها دوست و معلم ما بودند. همه چیز می دانستند زیرا که قبل از ما در جهان بودند و رازهای بسیاری را کشف کرده بودند. آنها به " من" و" تو" نقاشی کردن را یاد دادند و نقاشی های درون غارها کار و اثر" من و تو" ست که در هزاران سال پیش به کمک پری ها آنها را برروی سنگ های درون غارها کشیدیم. ما خیلی می دانستیم و بسیاری را پری ها به ما گفته بودند. بعدها( شاید هزاران سال بعد) آنهمه دانش را از ما گرفتند. فکر می کنم که ما خطایی کردیم و دراثر آن خطا بود که پری ها نیز از چشم ما پنهان شدند. "خطا"! امروز هم وقتیکه ما خطایی می کنیم، برای مدتی زیبایی های قلب ما از نظر ما پنهان می شوند و چیزی را گم می کنیم. گفتم که در آن روزگارِ خوش و خرم ما زن و مرد به معنی امروز نبودیم. هزاران سال از عمرمان می گذشت و دو جوان و دو پیر بودیم. جوان بودیم زیرا انرژی ما بی پایان بود و خسته نمی شدیم ومرگ و نیستی بر ما اثری نداشت. با آنکه طبیعت چهار فصل داشت؛ دو فصل زندگی(بهار وتابستان) و دو فصل مرگ(پاییز و زمستان) اما ما تنها یک فصل بودیم؛ " بهار هستی" و تداومش! ما مثل "خدا" بودیم و اگر خسته می شدیم و یا می خوابیدیم، کار جهان رها می شد، پس نه خسته می شدیم و نه می خوابیدیم. اما از سوی دیگر هم ما "دو پیر" بودیم زیرا روزی زاده ( یا خلق) شده بودیم اما نمی دانستیم که ازکجا آمده بودیم، یادمان نبود و هیچگاه به آن فکر نمیکردیم. ما همیشه بودیم. به هر حال دوران هایی طولانی گذشته بودند و ما  همچنان زنده بودیم. ما هم مثل پری ها در جهان بودیم تا از آن لذت ببریم ولذت می بردیم. ما خلق شده بودیم تا برجهان فرمانروایی کنیم واین کار را می کردیم و ما خلق شده بودیم تا ازجهان وجهانیان حراست کنیم و این کار را می کردیم و جز این چیزی نبودیم. برگردیم به قصه مان. کجا بودیم؟
 اما پری ها؛ افسوس! با  آنکه بسیار خوب بودند اما بعد از مدتی می مٌردند و وقتیکه یک پری می مٌرد،آنها شیون می کردند. ما با تعجب به آنها نگاه می کردیم و نمی فهمیدیم که مرگ و نابودی چه احساسی است و چون بلد نبودیم گریه کنیم، می خندیدیم. ما نمی دانستیم که شیون کردن بر مرگِ همنوع خود چیست و چه احساس تلخی است زیرا هم نوعی نداشتیم! من و "تو" خوشحال بودیم که نمی مردیم و در اثر مرگ غمگین نمی شدیم. ما دو تا بودیم و مرگ یکی می توانست فاجعه بزرگی برای دیگری باشد و چه خوب بود که این فاجعه اتفاق نمی افتاد. صحنهِ غمگساریِ پری ها هم مثل رقص آنان تماشاگاه ما بود،همانگونه که امروز انسان ها صحنه های جنگ و مرگ وکشتار مردمِ بیگناه در سرزمین های دیگر را از تلویزیونِ خانه خود با کنجکاوی تماشا می کنند و البته ناراحت می شوند اما کار بیشتر یا کارِدیگری از دستشان ساخته نیست و دراین زمینه شبیه به همان دورانِ کهن هستند و نیک و بد را تماشا می کنند.
 خوشبختانه شیون و زاری آنها زود تمام می شد و غم مرگ را فراموش می کردند و دوباره به پرواز در می آمدند وآواز می خواندند وشادی می کردند. زیرا که آنان معتقد بودند؛« وقتی که یک پری خسته وپیر می شود، می میرد اما  دوباره و در تولدِ نوزادی نو به سوی  زندگی و به سوی آنان باز می گردد و شادمانه در انتظارِ بازگشتش می ماندند. بدینگونه مرگ در جهانِ پری ها می گذشت و زندگی باقی می ماند و شادی پری ها برای "تولدی نو" یک شادیِ ابدی بود که تکرار می شد و شاید به دلیل این باور بود که دنیای آنها سرشار از زیبایی و سرور و شادمانیِ ابدی بود. شاید!
پری ها در دریا و در خشکی زندگی می کردند و کمی هم پرواز می کردند اما مثل پرنده ها نبودند.
گفتم که ما کار می کردیم و برای دیگران می ساختیم. "من" و"فا" برای پادشاه پری ها که در دریا بود، قصری در خشکی ساختیم. آنوقت پادشاه پری ها توانست از دریا به خشکی بیآید و پری ها شادی بسیاری کردند. ما از قلمرو خود  به "پادشاه پری ها" بخشیدیم بی آنکه بٌخل بورزیم و هراسان شویم. سعادت در جهان ما اینگونه بود و بخٌل و حسد و رقابت وحسادت در آن نبود. "پادشاه پری ها" هم به ما درشت ترین مروارید دریا را هدیه داد و آن را با ریسمانی ازخزه های سبز دربایی به گردن "من" آویخت! مرواریدی که من تا حادثهِ اولین مرگم آن را با خود داشتم. هنوز هم آن مروارید وجود دارد ولی دیگر مال کسی نیست و دوباره به قعر دریاها باز گشته است. حیف! به خاطر تصاحبش چقدر داستان های غم انگیزی اتفاق افتاد تا اینکه سرانجام به دریا افتاد. دلم می خواست که مثل روزگاران کهن می توانستم باز هم پری ها را ببینم و از چشمم پنهان نبودند.  دلم می خواهد که بعد ازگذشت هزاران سال، حالا و در قصه ام از دوستی و مهربانی و زندگی سعادت بار در کنارشان، درآن روزگارانِ کهن تشکرکنم! افسوس که صدای مرا نمی شنوند واز چشمان من و "تو" برای همیشه پنهان شده اند!

پایان قسمت اول

12 دیماه سال1392 برابر با 2 ماه ژانویه 2014
mrahbari@hotmail.com/


 

Nessun commento: