martedì, 15 ottobre 2013

قصه گنج مامان!ـ



نوشته ای از ملیحه رهبری

قصه "گنجِ" مامان

در مقدمه می خواهم چند سطری برای دخترم مریم در کمپ لیبرتی بنویسم: دختر محبوبم، درحالیکه تو چنگ در چنگِ مرگ و در اعتصاب غذا بودی و اراده کرده بودی تا برای نجات زندگی دیگران، جان خود را به خطر افکنده و با فداکاری خود این کار را محقق کنی، من با دستانِ بسته و با گلوی بغض کرده و از فاصله دو قاره تصاویر دردناک رنج و  بیماری تو و دیگر انسان های شریف وآزاده  را در اعتصاب غذا نگاه می کردم وتلاطم های سخت یک مادر را می گذراندم. بیش از آنکه نگران اعتصاب غذای تو باشم، نگران کمر شکسته تو بودم که بعد از دو سال فلج و پس از عملی سخت به تازه گی آثار ده سال رنج از جان تو در حال دور شدن بود و تو به من قول داده بودی که از کمرِ آسیب دیده ات مواظبت خواهی کرد. با آنکه مادر تو هستم اما هیچگاه در زندگی و انتخاب های تو دخالتی نکردم و هرگز و هیچگاه چیزی جز این قول به خاطر بیماریت را از تو تقاضا نکرده بودم . طبیعی است که اعتصاب غذای تو بعد از سی وچند روز عواقب بسیاری به دنبال خواهد داشت و نگرانی من به خاطر کمرشکسته توست و آنهم در شرایط کمپِ لیبرتی وعدم امکان دستیابی به دارو و درمان و بیمارستان و رسیدگی های فوری یا غیر فوری پزشکی که دیگران و یارانت را هم به زحمت خواهی افکند. با وجود بزرگی رنجم به  خاطر تمامی  روزها و اتفاقات این دورانِ سراسر جنایت رژیم اما ایمان قوی من به "هستی" و به خداوند هستی بخش است که در طول سرنوشت بشر، غلبه و پیروزی انسان بر تمام عوامل نیستی و نیروهای نابود کننده و مرگ پرست واهریمنی را در تقدیرش قرار داده است. دخترم تولد فرزند برای مادر هدیه "هستی" است که او را سرشار از غرور واحساس مسؤلیت می نماید و این "هستی کوچک" گاه ابعاد و انداز های بزرگ به خود می گیرد. تو به خاطر "آزادی" از پیچ و خم ها و گذرگاه ها و فراز و نشیب های تاریخی و همچنین از رنج های بزرگ انسانی عبور کرده ای و زندگی تو بیش ازافتخار یا غرور، سرشار از عشق و احساس، عاطفه و فداکاری، ونثار هستی خود به خاطر هستی دیگران بوده است و اینهمه با تصمیم و انتخاب و اراده خودت بوده است. در این راستا قصه گنج مامان را به تو تقدیم می کنم. درحالیکه تو در چنگال مرگی هستی که می خواهد بند از بندت بگسلد اما من با دستان و با اندیشه و با قلبم داستان عشق و "هستی" را می نویسم زیرا که نمی خواهم حاکمیت مرگ را بپذیرم اگر چه آمده است تا سایه خود را بر سر فرزندم بیافکند اما تلاش و زندگی  من نیز در نفی نیروهای اهریمنی و در ستیز با هیولای مرگ و نیستی است که "انسان" را طعمه خود می کند. 
 

قصه گنج مامان:



توی چشم های مامان رازی وجود داشت. رازی ناشناخته و ناگشوده که می توانم آن را یک رازِ "کهن" بنامم. مامان در روح خود کهنسال بود. مامان مال 50 سال قبل نبود. مامان مال 5 هزار سال قبل یا حتی روزگارانِ کهن تری بود.

شاید "این" همان رازی بود که درچشمان مامان بود؛ رازی سنگین و حتی مانعی بود تا مامان بتواند خود را  با زمان خویش تطبیق دهد یا خوشبخت احساس کند. اگر چه خوشبختی های مامان ساده بودند و اگر می توانست یک روز صبح برای خرید روزانه بیرون برود و زنبیل خریدش را پٌرکند و چند تومانِ باقیمانده هم در کیف پولش داشته باشد، شکوفه  لبخندی به راحتی بر روی لبانش نقش می بست. با این حال او روح شاد و سبکبالی نداشت. شاید اسیر نیرویی ناشاد بود. نیرویی ناشناخته که می خواهم آن را نیروی کهن بودن بنامم. مامان در روح خود کهنسال بود. مامان در صدای خود هم کهنسال بود. صدایش طنینِ غریب وگرفته ای داشت. مامان سکوت عمیقی هم داشت و  وقتی ساکت بود، معلوم نبود که کجاست و به کدام سفرِ دور و درازی می رود! به نظر من، مامان مال 50 سال قبل نبود. مامان مال زمان کهن تری بود، به همین دلیل مال این دنیا نبود و نتوانسته بود، همرنگ جماعت وجامعه شود و یا مثل بقیه زنهای همسایه یا مادرها "امروزی" بشود. "نو" و متجدد شدن برایش امری غیرممکن بود. خیلی ساده او مثل یک درختِ کهنسال اما باشکوه و زیبا و ساکت و پر راز بود. آری مامان کهنسال بود.  خاطره روزگاران کهن و افسانه ای تنها میراثی بود که مامان از خود به یادگار گذاشت. شاید که عشقٍ به افسانه ها و روزگاران کهن را از مامان به ارﺙ بردم.

ارﺙ و میراﺙ بدی نبود. پٌراز گنج بود؛ گنج های کهن و افسانه های زیبا . با وجود چنین گنجی اما مامان آنقدر فقیر بود که یک دست لباسِ زیبا برای مهمانی بیشتر نداشت. پیراهنی از مخمل آبی که مامان را زیبا می کرد و من با تحسین او را نگاه می کردم. مامان آنقدر فقیر بود که هیچ النگو و گردنبندی نداشت.آنقدر فقیر بودکه یک جفت کفش و یک چادر مشکی برای مهمانی رفتن، بیشتر نداشت. با دمپایی پلاستیکی به خرید می رفت تا کفش هایش نو بمانند. نه سواد خواندن داشت و نه نوشتن. دورتا دور مامان جزیره ای از فقر بود. جزیره فقر؛ جزیره ای است که خورشید در آن طلوع نمی کند و چنان سرد است که در آنجا گل لبخند به سختی بررویِ لبان انسان می روید. ناامیدی و اضطراب و بی اعتمادی و ترس از گرسنگی و مرگ مثل سیم های خاردار دور تا دور این جزیره را احاطه می کنند، گاه تا آخر عمر نیز انسان نمی تواند از این جزیره فرار کند. در این جزیره رؤیای پرواز کردن مثل پرندگان و گریختن از این جهنم همواره با انسان است. با وجود زیستن در چنین جزیره ای  اما مامان فقیر نبود وگنجی داشت وعمیقا هم معتقد بود که هرپدر یا مادری باید برای بچه خود ارﺙ و میراﺛﻲ به جای گذارد. او یک صندوق گنج از عهد عتیق در روح خود داشت که درش را هم باز نکرده بود. صندوقی که به روی دریاها سفرکرده بود. دزدان دریایی پیداش نکرده بودند. به جزیره های گمنام افتاده بود و مارها روی صندوق خوابیده بودند وگنج مامان سالم مانده بود. با آنکه کهنسالی عیب نبود بلکه حٌسنٍ مامان هم بود.اما  بابام یک زن امروزی گرفت تا این کهنسالی را نبیند. بابام مثل خیلی از مردها از گذشته (کهنسالی) می ترسید و خودش را با زن جدید "نو" کرد. به نظر من اما هیچ چیز در زندگی بابایم عوض یا "نو" نشد؛ هیچ چیز! بعدها بابام خود را احمق و نادان خواند. چون او بود که آبستن شد؛ آبستن خرج دو خانوار وهر روز هم درد زایمان داشت. درهرماه موقع پرداخت نمودنِ اجاره دو تا خانه، این زایمان دردناک ترهم می شد. چنان شد که هربار تکرار می کرد من احمق و نادان بودم که در این دوره و زمونه زن گرفتم و آنهم نه یکی بلکه دو تا! با این حال پدرم هرگز و به اندازه یک تار مو هم انسانِ ناامید وشکست خورده ای نبود. ماشاء الله مرد بود!! و هر روز می توانست در برابر دیوِ زندگیِ سینه سپر کند و از در خانه بیرون برود و مثل ماه قبل کار کند وخرجی دو خانوار را فراهم کند. خدایش بزرگ بود!! روحش شاد باد! ما ( بچه ها) از زندگی او و به ویژه از رنج های خودمان در اثر حماقت هایِ او درس گرفتیم و برای اینکه احمق نشویم همه مان تصمیم گرفتیم که اصلا به دنبال زندگی عادی نرویم و راهی در پیش بگیریم که راه پدرمان نباشد. راهی که این دنیای پٌر رنج و بی سرو ته و بی سمت وسو را زود پشت سر بگذاریم. ما هم ساده بودیم. فکر می کردیم که "عمر" همین عمرِ چهل یا پنجاه ساله است که رود زمان هر روز فاصله آن را تا "دریای مقصد" کوتاه می کند و "نه" هزار سالی در پشت سر بوده ونه هزار سال بعدی در پیش روی یا درکار خواهد بود. اما درست در همین عمرِ کوتاه، نشانه های روزگاران  کهن وافسانه ای نهفته بود. گاه روزگاران گذشته وگاه روزگاران خیلی جلو و نویی دیدیم. نه فقط روزگاران، بلکه اشخاص کهنٍ بسیاری هم دیدیم. من کسانی را دیدم که با قطبنمایِ قلبم- فهمیدم که آنها جدید نیستند و از قدیم آنها را می شناسم و باز هم مثل ماهی در تور آنان گرفتار آمده ام. من زیبایی هایٍ زیادی دیدم. جاذبه هایی که به قدرت جاذبه کهکشان ها بودند. و من تلخی های بسیاری نیز دیدم وچشیدم؛ تلخی ایام و تلخی روزگار در وسط اقیانوس زندگی را..! اگر چه در جزیره فقر محکوم به  زیستن نشدم و به سوی ساحل آزادی پرواز کردم و رؤیای من ویران کردن جزیره فقر بود تا مادران و کودکانِ سرزمینم خوشبخت باشند اما در مجمع الجزایر دیکتاتوری گرفتار شدم که گریختن از آن سخت تر از گریختن از دیگر جزایرِ مرگ و بدبختی است. دیکتاتوری آخوندی با چوبه های دار و تیرک های اعدام و با اجساد آزادگان،  دور تا دور ایران سیم خارداری از ترس کشید و هنوز هم دست از کشتن و نابود کردن وجنگ و دشمنی، برنمی دارد. دست از کشتن فرزندان مردم نمی کشد. زمان و مکان و داخل ایران و یا خارج از ایران، عراق وسوریه و... تا کمپ پناهندگی هم برایش فرقی نمی کند. چگونگی این کشتارها هم برایش فرقی نمی کند. "دولت مرگ" است ودولتِ" اعتدال" ش هم "کشتار" و نقض حقوق بشر وفقدان آزادی را محکوم نمی کند. دریک چنین شرایطی پرداختنِ قیمت برای دفاع از آزادی و حقوق انسانی بسیار سنگین و به قیمت جان تمام می شود .  برای هر مادری دیدنِ درد و رنج فرزند و سوختن شمع حیاتش نه تنها سخت که فراتر از توان روحی وعاطفی اوست. با آنکه در دنیای واقعی و در قرن بیست و یکم زندگی می کنیم اما هنوز هم مثل روزگاران کهن باید آرزو کنیم ویا امید داشته باشیم که روزگاری نو در آینده فرا رسد و دوران رنسانس و تاریخِ تاریکِ آخوندی سرانجام بگذرد. بله بگذرد! و در آینده مجمع الجزایر مرگ و بدبختی و جنگ طلبی و نیستیِ از دور تا دورما برچیده شود. و پس ازاینهمه رنج و بلا که بر ایران وایرانی گذشته است، سرانجام این سرزمینِ افسانه ای به زندگی شایسته و ملی خود دست یابد وآرزویِ دیرینه تمامی آزادیخواهانش که برقراریِ جامعه ای عاری از دیکتاتوری بوده است ، تحقق یابد.

با درود بر تمامی آزادگانی که جان خود در این راه نهادند!

با درود بر تمام آزادگانی که از زندان ها تا سنگرهای دیگر مقاومت که جان خود در کف گرفته اند و با تحمل رنجی تا فراسوی استخوان بر حقوق وکرامتِ "انسانی" - در برابر دیکتاتوری ها پای می فشارند.

درود برمام ایران زمین وخاکِ دلیرپرورش!
22مهرماه سال 1392 برابر با 14 ماه اکتبر2013

  
با

Nessun commento: