domenica, 23 giugno 2013

قصه چهار قاچ یک سیب(3)ـ


نوشته: ملیحه رهبری


قصه چهار قاچِ یک سیب(3)
 

اگر تاريخِ ما افسانه‌رنگ است / من اين افسانه‌ها را دوست دارم /

قسمت سوم


اما کیآفرین چه شد؟ پس از مرگ سلطان او به کمکِ "فداییان" می گریزد وبه دژ کیهان می رود. شرایط بسیار پٌرتب و تابی است و خیزش های مردمی درسراسر کشور به وقوع پیوسته اند. کیهان فرمانده ای است که به خوبی می جنگد وپیروز می شود و با آزاد کردن مناطقی از کشور، نامش بر سر زبان ها می افتد. دراین ایام او مشهورترازسلطان است. رهبری است که برای عدل و داد قیام کرده است وچنان محبوب است که همانندِ یک "منجی" ستایش می شود. دراوج این پیروزی هاست که اوکیآفرین را به همسری خویش برمی گزیند. کیآفرین نزدیکترین فردِ رازدار به اوست و هرآنچه را که او اراده خواهد کرد، می داند. درآغازِ جنبش، کیهان انسانی است متواضع و مهربان، و خوب چون یک میوه بهشتی است. سرشار از عشق به مردم و به دنبال گستردن تخم عدل و داد در سراسر میهن است. درهرجا که کیهان قدم می نهد عطر وبوی یک میوه بهشتی با اوست. "میوه ای" که تخم افشانده است ودرختی با هزاران شاخ و برگ گشته است. چون شمسی است که به سرعت اقمار خود را درمدار خویش گرد می آورد. گردآوری جماعت براو سخت نیست. دیگران خود به گردش جمع می شوند. قلعه ها و همچنین مناطقی را که آزاد کرده است، مانند بهشتی از برابری وعدل وبرادری ومحبت ودوستی، درمیانِ دوزخِ استیلای بیگانگان شده اند. او با خلق کردنِ پیروزی، برتلخیِ یأس و ناامیدی مردم چیره گشته است. وجودِ جنبش نیرومند وپٌر راز و رمز وشورآفرین او، به برزخ بی عملی  وتسلیم پذیری پایان بخشیده است. اراده خستگی ناپذیر او، کوه سختی ها را نیزاز پیش پایِ جنبش برمی دارد. افتادن کشور به دست بیگانگان از یکسو و وظهور او در مقامِ یک منجی از سوی دیگر و کارآیی"آیین نو" در میان مردم وپیروزی های او موجب می شوند که"آیین نو" موردِ استقبال مردم قرارگیرد و اندک اندک کیهان از مقامِ یک پیشوا و رهبرساده، داعیۂ حجت نموده و به سوی امامت(پیشوایی آیین) حرکت کند. کیهان راه "امامت" را برمی گزیند زیرا امام یعنی تنها "کس" وتنها "راهی" است که برحق است وهرآنچیز دیگری ناحق و لاجرم آشتی ناپذیر وخصم است. تنها یک نفرآگاه است وآنهم امام است که حافظ اسرارمعنوی است وبقیه ناآگاهند و باید پیروی از" امامِ آگاه" نمایند. آوازه امام نوین ودادگر به میان مردم رفته است ودرپرتو تلاش رسولان و داعیانِ او"آیین نو" گسترش یافته است. کیآفرین که سالیان بسیاری را در دربار امیران و سلطان در بالاترین و محبوب ترین موقعیت ها تا رسیدن به مقام ملکۂ پارسیان به سربرده است، یک زندگی بسیارساده و تا حدی پنهان اما سراسرجنگ و رنج  را درکنار دیگر فداییان آغاز می کند. کیهان او را از دل و جان می پرستد و  با آنکه بسیاری از سربازانش همسری ندارند و تا پایان عمر هم نخواهند داشت. کیهان برترین دختر پارسی را در همسری خود دارد واز این پیوند خرسند است. پس از رسیدن کیهان به مقام های حجت وامام به تدریج ازجایگاه یک بشرِ "خاص الخاص" برخوردار می گردد وکی آفرین را نیز پا به پای خود مدارج عالی بخشیده وحتی فراتر ازیک ملکه، جایگاهی معنوی وتقدسِ همسر یک امام می بخشد. کی آفرین نیزچون کیهان کانونِ عشق وستایشِ مریدان قرار می گیرد. در"آیین نو" و درآغازِ"جنبش" ابتدا زنان از هر بردگی و بندگی آزاد واز موقعیتی هایی برابر چون مردان برخوردار بودند اما "امام" شدن کیهان و ضرورت های زهد وپرهیزکاری و تقوی وتظاهر به شعایری شاق برای یک امام، قدم به قدم لطمه های فراوان براین برابری وارد می کند. کیهان که درابتدا جنگ و جهاد را تعلیم می داد وفکر می کرد که جنبش در کوتاه مدت و با قیام های سراسری مردم به زودی پیروز خواهد شد وسلطان وامیران غاصب را بیرون خواهند کرد، اما اینک و در رویارویی با واقعیت ارتش یک میلیون نفری سلطان وخیلِ امیران نواحی و همچنین شکست ناپذیری قوایِ خلیفه بغداد دربرابرِصلیبون، خود را قادر به پیروزیِ کامل در جنگ، با دشمن داخلی یعنی "سلطان" ودشمن ِخارجی وجهانی که خلیفه باشد، نمی بیند. درابتدا با خلیفه صلح می کند وخلیفه هم از اوحمایت می کند تا علیه "سلطان" بجنگ ادامه دهد. کیهان سیاستِ حفظ ونگهداریِ مناطق آزاد شده را ازیکسو، واز سوی دیگر نیز فعال بودنِ یک نیروی مخفی و پراکنده وسراسری دربرابر دشمنان جنبش را درپیش می گیرد. نیرویی که درهمه جا و درهمه مکان ها قادراست با خنجر کینه و انتقام سینه دشمن را بشکافد؛ ایجاد رعب وترس وهراسی که تاریخ آن را فراموش نخواهد کرد؛ به ویژه آنکه اگر ازجانب فقها و بر بالای منابر اهانتی بر ساحت مبارکِ "امام" یا "آیینِ نو" شده باشد که عواقبی چون مرگ را به دنبال خواهد داشت؛ دیر و زود دارد اما سوخت وسوز ندارد! دراین زمان کیهان تعلیمات خویش را تغییر داده و به پیروانش شناخت بالاترین حقیقت یعنی نعمتِ وجود" امام" را تعلیم می دهد. این "حقیقت" را بالاتر ازپیروزشدن برسلطان یا خلیفه می نامد. او متکلم و فیلسوف است و کتاب آسمانی را چنان تأویل و تفسیر می کند که گویی تمام آیات آن بر وجودِ مبارکِ او منطبق گشته اند وپیامبران  وامامان وصاحبان وحی، جمگی در پشت سر او قرار دارند و در پیش روی او یا مریدان عاشق و جان برکف قرار دارند و یا دشمنان قسم خورده که دیر یا زود همه آنان باید به سزای ضدیتشان با "امامِ برحق" برسند. او همچون آتشی افروخته در میانه میدانِ کارزار است و پیروانِ شیفته نیز به گردش. با سخت شدن شرایط او نیز قدم به قدم  به تعلیمات سخت تری روی می آورد. او اینک به پیروانش زهدی جاهدانه و ضد زندگی را آموزش می دهد. به آنان می گوید که زمان زندگی نیست و تا شکست کامل دشمن، زمان برگزیدنِ مرگی شرافتمندانه است. او که منجی عشق و محبت وآزادی بود، حال که شکست سلطان وآزاد کردن کشور را میسر نمی بیند، درپی حفظِ نیروهایش برای یک مبارزه دراز مدت، زندگی را ذلت و مرگ را عزت می داند.
آزادی سرزمین که شاید صدها سال به درازا کشد، کیهان را به فکر و اندیشه و راه نجات وامی دارد. روزها و شب ها می اندیشید تا سرانجام "زندگی" وجاذبه های آن را قاتل آزادگی وآزادی می بیند . با تطبیق دادن کتاب آسمانی با شرایط موجود می تواند چنان "زندگی" را محدود کند که بازگشت به سوی "زندگی" را برای "فداییان" غیرممکن نماید و جاذبه های زندگی را عین بی شرافتی قلمداد می کند. خروج از قلعه و دژها و شرایط سخت زاهدانه آن را با خروج از عالم ملکوت و بازگشت به عالم حیوانیت برابرمی داند. زیر پا نهادن راز داری را عین خیانت و مستوجب مرگ می داند! مسؤلیت وپاسخگویی را سخت تر تعلیم می دهد وقوانین و ضوابطی آهنین وضع می کند، چنانکه  بر دلهای مریدان، سایه های ترس و وحشت می افکند. برخی چون پرندگان بیگناه با خود زمزمه می کنند:« کوعشق؟ کو؟ کو؟ کو؟ کو؟» شور و شادی از دلها می رود و لبخند از لب های بسیاری برای همیشه محو می گردد! در حالی او تمام این یوغ ها و طوق های پٌر رنج را بر گردن مریدان افکنده است که خود طوق رنجی بر گردن ندارد و خرم چون خدایان شکست ناپذیر، جایگاه خود را هم بر تخت قدرت وهم درجایگاهِ امامت محکم تر نموده است.
سالیان براین منوال می گذرند. شرایط جنبش همواره پیچیده و سخت باقی می ماند. گاه  شکست است و گاه  پیروزی است، گاه جنگ است و گاه فقط دفاع از دژها و قلعه ها وحراست ازمناطق آزاد شده.... کیهان برای حفظ جنبش وحفظ قدرت خویش از اختیارات تامِ منصبِ  امامت  بهره می جوید ومرزهای عبورناپذیری را در"تعلیماتِ خویش" درمی نوردد و"آیین" را تا فراسویِ طاقت انسانی سخت می گیرد. کسانی که برای مقام فدایی انتخاب می شوند، باید چنان از زندگی روی برگردانده و بازگشت ناپذیرشده باشند که داوطلبانه و به گونه ای  مقدس از آزمایشِ سختِ ...(!)بگذرند واین عمل با آنکه همراه با رنج های جسمی و تبعات روحی است اما "امام" عبور از تمامی این "مرزها" را شکست ناپذیری روح انسان و پیروزی آیین خود برطبیعتِ پست و ذلت پذیرِ آدمی می داند وبرهالهِ اسرارِحول امامت خویش می افزاید. تمامی این اتفاقات به راز و رمزِ دژهایِ کیهان افزوده است و دشمنانِ او و به ویژه کیان، اخبارترسناکی حول دژهای تسخیرناپذیر و نیروهای جان برکف اما اسرارآمیز او ساخته وپرداخته اند و فقها نیز برسرمنابر خود آن ها را بازگو می کنند تا مانع از رواجِ "آیین او" در میانِ مردم شوند. اما او چون خداوندگاری بر مریدانش و بر دژهایش حکمفرمایی می کند وجوانان دلیر درآرزوی راه یافتن به دژهای افسانه ای او هستند.  بیست سال چنین می گذرد. بیست سال سخت وپرخطر که هیچ یک ازسال های آن برای "فداییان" مانند آن دیگری نیست وهمواره درحال زیر و رو شدن هستند. گاه شکست است وگاه پیروزی اما تسلیم پذیری درآن نیست واین از ویژه گی های کیهان در مقامِ "امامِ برحق" وشکست ناپذیر است. درسالهای نخستِ جنبش عشق ومحبتی بزرگ وعمیق درمیان "یاران" وهم کیشان درجنبش حاکم بود. عشق ومحبتی که چون مرحمی بر زخم های زندگی سخت وپرتلاش وپٌرتکاپو وکوتاه آن جان برکفان بود. اما به تدریج و با گذشت زمان این عشق ومحبت جای خود را به اطاعتِ مطلق و زهد خشک وپذیرشِ دستوراتی فراسوی طاقت انسانی می دهد. هیچکس نمی داند که تا چه زمانی  باید در قلعه ها باشند وسرانجام وچه زمانی جنبش با قیام سراسری کار سلطان بیگانه را یکسره خواهد کرد و بر او فاتح خواهد شد. کیهان قادر به چنین کاری نیست اما نمی خواهد برهیچ ضعفی اذعان کند، پس برسختگیری های بیشتری در تعلیمات وفرمانِ جهادِ اکبر روی می آورد و به گونه ای عجیب تغییر می کند. بسیار خشن و تنها  می گردد و چنان هیبت ترسناکی به خود گرفته است که نزدیکترین کس وهمسرش کیآفرین نیز او را هیچ نمی شناسد. کیآفرین که ازکودکی همراه با "جنبش" و رویدادهای آن بوده است، دراین زمان تعالیم و فرامین کیهان را خودسرانه و بیرحمانه و منحرف از"آیین نو" و به دور ازساحتِ یک "امام" می بیند. کیآفرین دردژها وقلعه ها، حاکمیت وحرکت و در نهایت کاروانِ مرگ را می بیند. مرگ عزت است. مرگ راه نجات است. مرگ آیین است. مرگ عشق است. پذیرش مرگ ونفی خویش؛ بیعت نمودن با امام و راه رسیدن به خدا وحیاتِ ابدی ست! مرگ نام های زیبایی چون "فدا وازخودگذشتگی" ، "پرداخت کردنِ هستی خود" و"بدهکارِ ابدی بودن" و"تیغ برگردن خویش نهادن" و"کٌشتنِ نفس وتحملِ ریاضتِ"، وخلاصه "طلبکارِامام نبودن" است. کی آفرین با گذشت زمان وپس از ادعای امامت، کیهان را دیگر آن رهبرساده وآن میوه بهشتی نمی بیند که سایه سار وجودش حیات بخش خاص وعام باشد. با آنکه یک امام و محورعشق مریدانش گشته است وچنانی عشقی ازآنان می طلبد که چون پروانه یا ققنوس به میان آتش روند وهیچ پروایی نکنند ولب به شکوه نگشایند اما خود عشقی برای دادن ندارد وعجیب است که همه کس وحتی یاران نزدیک وپیشوایان دیگر را رقیبِ خود می بیند.
خشن وسختگیراست وهمیشه در حجره کوچک خود می ماند و خود را وقف مطالعه کتاب وتحقیقات علمی و انشاى تعالیم خویش و اداره امور دولتِ جنبش می کند. میان او و خلیفه و سلطان وامیران صلح و سازشی نسبی برقرار است و جنگی نیست اما او همواره نیروهای خود را با سخت ترین آزمون ها و در تلاشی که شب و روز، سرما و گرما، پیر وجوان نمی شناسد، برای تنها جنگ بزرگی که به زودی در پیش است، آماده می کند؛ جنگی که سلطانِ فاتح را شکست خواهد داد و راه پیروزی برخلیفه را هموار خواهد نمود. سالیان گذشته اند و "این جنگ" اتفاق نیافتاده است وهیچکس نیزجرأت ندارد از او درباره " به زودی" سؤال نماید. اساسا کسی ازامام سؤال نمی کند وسالهاست که کلمه "چرا یا چرایی؟" در پیرامونِ او، برلب آورده نمی شود.  نیروهای نظامی وقدرتِ سلطان به چندین برابر افزایش یافته اند و کیهان ازآن باخبراست و به آن می اندیشد و توان رویا رویی نظامی با او را ندارد اما درمقابلِ این ضعف به نقطه قوتِ امامت چنگ می زند وآمادگی روزانه مریدان را برای جهادِ اکبر وقیام علیه "نفس" را امرواجب روزانه قرارمی دهد. دراین زمان برخی از نزدیکانش و ازجمله کیآفرین تغییراتی عجیب در او را شاهد هستند. دستوراتی را که او در مقام یک امام می نویسد ، درست و منطبق بر عقل و خردِ سالمِ یک رهبر وپیشوا نمی بینند. کیهان دراندیشه ورؤیای ساختن دنیای نمونه ای است که درآن تمام نقصان ها و تناقضات آفرینش را حل کند وخود خالق و خداوندگار این جهانِ شکست ناپذیر انسانی باشد؛ جهانی که ساکنان آن با او  وفرامین او یگانه باشند و او خالق وخداوندگارش و دیگران مخلوقات و بنده گان او باشند! دراین راستاست که در تعلیماتِ خویش، اسراری نو و "خداوندی خویش"[انسان می تواند خدا گردد] را برملا می کند وتعلیماتی نو را در ضرورتِ عشق و فرمان پذیرِی و تسلیم بودن انسان به "خداوندگارِ خویش" را تقریر می فرماید. در تعلیماتِ نو لازم می شود که هر"فدایی" خود را چنان نفی کند که  به جنگ وجهادی کامل با خویش برخیزد و دشمن جرار و خصمِ " خداوند" را نه در بیرونِ دژ که در درون دلِ جرار و در خواسته هایِ دنیایی خویش ببیند و کمرهمت بر جهاد با خویش تا آخرین نفس بربندد و دژی محکم در درون خویش بنا کند، چندانکه فکر ِوذکری از خویش نداشته باشد؛"خداوندگار" گوید،"خداوندگار" جوید و" امامِ حی وحاضر" را طاعت واطاعت نماید. از بهر "او" بجنگند و بمیرد و یا زنده باشد واز خود"هیچ" نداشته باشد و "وارسته" [بدون حاﺋلِ نفسانی] باشد. دراین زمان است که "خداوندگار" همان سلاحِ رعب ووحشتی را که علیه دشمنان بیرونی خود به کارگرفته است در درون قلعه و درصفوفِ فداییان جان برکف خویش نیز به کار می گیرد و جزسرسپردگی کامل واطاعت مطلق وعاشقانه هیچ رفتار دیگری را بر نمی تابد. کیهان، "خداوندگاری" گشته است که نه تنها فرمانِ جهاد اصغر: کینه مقدس وآمادگی جنگ با دشمن را می دهد بلکه فرمانِ جهادِ اکبر و نفرت داشتن از خویش واز" دنیا وتعلقاتش" یعنی همان "حاﺋلِ بین خود وامامِ برحق" را می دهد. بدینگونه در تعلیمات او، قدرت مطلقِ یک امامِ کاذب، جای عشق وعدالتِ یک امام راستین را می گیرد تا جاییکه کیهان در مقامِ خداوندِ حی وحاضر و قادرِ بی چون چرا، دریک محکمه و قیامتی که برپا می کند، فرمان قتل دو  پسرش را به گناهِ "گناه و تخلف ازآیین" می دهد وهیچکس را جرآت مخالفت با امرش نیست و در بیرون قلعه نیز کسی را از اسرار دنیای درون قلعه خبری نیست. کیهان آماده است تا همه کس را قربانی کند تا خودش در اذهان اسطوره وخداوندگاری شکست ناپذیر وامامی عادل وسختگیرو پاک از هرگناهی و پایبند به آیین خویش وهمواره درحال جنگ و جهاد با دشمنان، وآشتی ناپذیر با هرسازش و ناپاکی باقی بماند وعلتِ تمامی رنج ها وسختی های فوق طاقتِ بشری را که درطی ده ها سال بر"فداییان" می گذرد، متوجه دشمنان تجاوزگر وسازشکارانِ خاﺋن می داند.
کیآفرین اما رفتار و فرامین او را بیرحمانه و منحرف ازآرمان وآیین می بیند؛ گرچه کیهان ادعایِ خداییِ وانسانی کامل را دارد اما کی آفرین او و دیگرِ "مردان بزرگ" و"جایگاه های بزرگ" را محل "خطاهای بزرگ" نیز می بیند. او به هرگوشه ای از دژ که می نگرد، همانند دربار سلطان حاکمیت مطلق و بی چون و چرای یک فردِ مقتدر سلطه گر را با استفاده از تمامی اهرم ها، بردیگر انسان ها می بیند. با آنکه قیام وجنبش برای آزادی بوده است اما آزادی نیست و "زندگیِ یارانِ فداکار" درهر دورۂ تعلیمات، محدودتر وخشن تر می گردد. جوانان نیکو و برازنده باید در میان فریادهای جانخراش ازمردانگی خود که اسباب ضعف وذلت آنان است، بگذرند تا شایسته مقامِ فدایی گردند، درحالیکه حضرت امام مردانگی خود را فدا نمی کند وهمسری دارد که ملکه شخصی اوست و درحالیکه همه مریدان تمامی تعلقات زندگی را ترک کرده اند و چون صوفیان و زاهدان و درویشان "بی خویش" گشته اند و از زن و مرد لباس ساده فدایی بر تن دارند و به کارهای سخت وطاقت فرسا مشغولند، چندانکه مجال خفتن ندارند اما کی آفرین که ملکۂ اوست، خدمه ونزدیکانی دارد و لباس هایی فاخر و گرانبها و زیبا برتن می کند وجواهراتی هدیه از "امام" دریافت می کند که ازثروت ها وگوهرهایی هستند که برای کمک به "جنبش" هدیه می شوند و کی آفرین برای تماشا وشادمانی دلِ "حضرتش" آنان را بر خود می آویزد. حضرتش در جایگاهِ خاص الخاص است وتن وجان و دل وحتی خواسته وخواهش های نفسانی او نیز مقدس هستند. تبارک الله! کیهان وجودِ نازنینِ خویش را "عشق" می داند و درپرده به مریدان خویش می گوید:« اگر قراربرتکامل هستی تا ظهوراین "عشق" به جهان نبود؛ چه بسا که حضرتِ پروردگار را نیزعشقی برآفرینش جهانِ هستی نبود!» کیآفرین پس از قتل فرزندان بی گناهش، چشم باز می کند و مشاهده می کند که همه اشتباه می کنند و"انسان" خطا پذیراست و انسان ها خطاهای خویش را می پذیرند؛ جزسلطان یا "امام" که به هیچیک ازآنان نمی توان انحراف یا گناه یا خطاهایشان را تفهیم کرد. کیآفرین دراین سالیان به کیهان که نه فقط همسر بلکه "امام وخدای" اوست، عشق می ورزد وچشم خود را بر تمام خطاهای او می بندد اما پس از قتل دو فرزندش، چشم برخطاهایِ او باز می کند و به شدت به کیهان اعتراض می کند و او را از خودکامگی برحذر می دارد. مرزِ بین دوست و دشمن، نفرت و کینه، انتقام وبخشش وعشق وآزادی را به او یادآوری می کند. کی آفرین نیز به او می گوید"« نفرت کور می کند. نفرت ریشه را عاری از سلامت می کند و سرانجام روزی درخت از درون خود می میرد. تو درحالی خود را "خداوند وخالقِ هستی مریدان" می دانی که هیچ ازعشق واز قلبِ خدایی یک مادر خبرنداری. تو از "عشق" هیچ نمی دانی. تو از وجودِ خدا که در قلب یک مادراست، هیچ نمی دانی! تو"خدا" را در قدرت و راهِ نجات را چنان در مرگ می بینی که از"عشق" وازوجودِ هرعاطفه واحساس دردلها هراسانی. تو"مرگ" را برگزیدی تا لرزه و رعب و وحشت برهستی ستمگران بیافکنی اما این سایه شوم را برسر ما نیز افکنده ای. آیا ستمگری نیست؟»
 کیهان کمترین تردیدی به خود وحقانیتِ خود ندارد و تنها به این جواب بسنده می کند:« تسلیمِ امر وفرمانِ خداوند خویش باش! شکرگزار باش که عدل وقیامت برپاشد. مجرم به کیفر رسید ومن عدالت را اجرا کردم! سینه ات را ازعشق های آلوده پاک گردان! امامِ تو زنده است!» کیآفرین اما دیگر نمی تواند امامت وعدالت او را بپذیرد و او را یک دروغگوی زیرک و فریبکاری به دور از دامن محبت وعدل می بیند، با خشم برسرش فریاد زده و به او می گوید:« توهمه را کٌشتی تا خود، تنها خودت زنده بمانی. توبا همه کس به زبان قدرت سخن می گویی وبا نیروی مرگ ونابودی چون سلطانی فاتح و مقتدرحتی از فرزندان خود انتقام می گیری. تو را درجایگاهِ برحقِ یک امام نمی بینم!» کیهان اما او را مادری دستخوش جنون خوانده وپاسخش نداده و ترکش می کند. کیارنگ ولی نمی تواند او وقلعۂ او را ترک کند. ترک کردنِ قلعه به معنای خیانت و ترک راز داری است و مجازات آن مرگ است. درهمین ایام است که او خبر کشته شدن کیان را پس از ده ها سال وزارت وصدارت، با تیغِ دشنۂ انتقامِ کیهان می شنود. پس از او نیز دوپسرش به مجازات می رسند و پس ازآنان نیز سلطان به قتل می رسد. پس از این پیروزی ها، نام کیهان دوباره برسرزبان هاست. کیهان در اوج قدرت است واز کی آفرین که اینک یک دشمن  درونی اوست، می خواهد که از او طلب عفو وبخشش کند. اما کیآفرین او را نمی بخشد به کیهان می گوید:« پیروزی های تو اما گناهانِ تو را نمی شویند!» کیهان که اهانت بر ساحت پاک و مقدسِ خود را بر نمی تابد با رد کردنِ اعتراضِ او به همسر خود می می گوید:«هرآنچه کردم برای آزاد شدن وطنم و علیه بیگانه بود، علیه دین بیگانه، علیه ظلم و ستم و علیه ظالمان وسازشکاران و زمینداران و بهره کشان از دهقانان  وجهنمی که به پا کرده اند. جهنم را باید با جهنم پاسخ داد!» کی آفرین به او می گوید:« دریغا که نمی توانم چون گذشته چشمان خود را ببندم!» کیهان که به شدت خشمگین است در دفاع از خود، کیآفرین را به انحراف از آیین واهداف جنبش و به داشتنِ خوی زنانِ فاسدِ دربار سلطان و به داشتنِ قلبی ناپاک و گرفتار درتعلقاتِ دنیوی متهم می کند. او را کنیزکی زنازاده و بی اصل و نسب ومترسِ امیران و سلطان و کیوان و کیان خوانده و به او می گوید که به همان جهنم و"جایی" باز گردد که به آن تعلق دارد، بهشتی که او ساخته است، جای کافران نیست!» برای کیهان هیچ فرقی ندارد که چه کس به او اعتراض کند، او را دشمن خویش دانسته و بی رحمانه ترین ضربات را چنان براو وارد می کند که غباری بیش از خصمش باقی نماند. کیآفرین اما دیگر به او هیچ ایمانی ندارد و استفاده کردن از سلاحِ تحقیر، تهمت، افترا و تهدید و رعب و وحشت را نشانه هایی از امامتِ ناحق او می داند. او تقدس را نقابی برچهره یک مرد مقتدر می بیند که تنهاست و اگر ازپشت پرده  تقدس و هاله امامت و قلعه اسرارش بیرون آید، هیچکس نیست جز یک "بشرِ عادی اما قدرتمند ودروغگو وفریبکار" که خود را "خداوند" می داند، حال آنکه نه خداوند است و نه امامی راستین؛ زیرا ویژه گی خداوند "عشق" است و قدرت امام نیز از عالم سیاست نیست و بینش او نسبت به انسان وجهان، فرا مادی است که کیهان فاقد آن است! کیهان رهبر مقتدری است اما نمی تواند سرزمین خود را آزاد کند و خود را در محاصره دشمنان و بدگویان می بیند و کمترین حرف علیه خود و کمترین قدم علیه خود و کمترین مخالفت با خود یا تعلیمات خود را و کمترین زاویه را با سایه خود تحمل نمی کند و می ترسد که دژ اقتداری را که ساخته است، فرو ریزد و به دنبال آن هیچ امیدی برای نجاتِ سرزمینش باقی نماند. بدون ذره ای رحم با تیزی خنجرِ کینه و نفرت و انتقام پاسخ می دهد. کیآفرین به خوبی می داند که حتی سلطان تجاوزگرِ فاتح هم-  وزیر و مشاوری- دارد اما "امام" نه؛- فرمانروایِ مطلق است! چگونه امامی است که رعب و وحشت بیرون قلعه را به درون نیز کشانده است! تهمت می زند! دروغ می گوید! رعب ایجاد می کند!... اما کافی است! کیآفرین در انتهای تاب و توان خویش است و تنها یک حرف و یک  جمله به او می گوید و محکوم به مرگ می شود:« به هوش آی! تو کیهان هستی؛ نام تو کیهان است. تو درسیاست یک امام ورهبر بودی، نه در دینِ وآیین! علیه السلام بودن "تو" را نشاید! تو دروغ گفتی! تو قاتل هستی؛ قاتل فرندانت! تو را بر من هیچ حجتِ آیین وامامت نیست تا بربیعتِ با تو بمانم.» اما مگرکسی را که همسر یک امام باشد؛ مخالفتش ساده یا داستان او را تمام شدنی است! کیآفرین به گناه خروج ازآیین وشکستن عهد و پیمان خود با امام، دربرابرسه انتخاب قرار می گیرد؛ ترک قلعه و رفتن به صومعهِ تارکان دنیا وپنهان کردن هویت خویش تا بمیرد و کسی را از او خبری نباشد یا بازگشت به روم زیرا سرزمین مادری اوست و درآنجا بمیرد تا ازذهنِ مردم پارسی پاک گردد و یا مرگ به شیوه یک "فدایی" را بپذیرد. کیارنگ روزها وشب های سختی را می گذراند تا از میانِ مرگ ها؛ مرگی را انتخاب کند."عشق"! آری، روزی "عشق" را به جهان جایگاهی بود وامروزسرگردان در میان انتخابِ مرگ مانده است!
کیآفرین ناچار از ترک دژ وقلعه وترک آیین می گردد. او به دینِ دشمنان( دین رایج) باز نمی گردد و پذیرشِ آیینِ نصاری و رفتن به نزد آنان و پناهنده شدن  به صومعه ای دورافتاده را می پذیرد. دو یار نزدیک وراز دارِ کیهان، مردانی سالخورده که سی سال را با او بوده اند، او را تا به "صومعه" مشایعت خواهند نمود. کیارنگ صبحدمی سرد وسنگین که آسمان سراسر پوشید از ابرهای سیاه است، بر سرمزار فرزندانش رفته و با آنان وداع می کند؛ دیگر حتی قبر آنان را هم نخواهد دید. آنگاه به سوی حجره کوچک کیهان رفته و درآستانۂ حجره او خم گشته و "بدرود" می گوید. کیهان چنان غرق درکارِ "خویش" است که نه ازآمدن و نه از رفتن او با خبر نمی شود.
ادامه دارد....
2 تیرماهِ 1392 برابر با 23 ماه یونی(ژوﺋن) 2013

Nessun commento: