domenica, 2 giugno 2013

قصه چهار قاچ یک سیب(1)!ـ



نوشته: ملیحه رهبری


قصه چهار قاچ یک سیب(1)


با هفتصد سالگان سربه سریم!


 قسمت اول


هیچگاه داستانی را در خود احساس کرده اید که نتوانید آن را بیان کنید. هیچگاه خود را جزیی از کلِ "هستی" حس کرده اید که همواره در گوشه ای از این جهان لایزال بوده اید؟ در زمین خاکی و با کسانی که گویی آنها را گم کرده اید یا در آسمان با ستارگان و دریک هستی دیگری....!؟ یعنی که همیشه بوده اید؛ شاید..!

چه انتظاری داریم وقتیکه سیبی را به چهارقاچ می کنیم؟ چه خواهد شد اگر خانواده ای چهار نفره و نزدیک به یکدیگر را مثل چهارقاچ یک سیب ازیکدیگر جدا کنیم؟ بی شک رنج های جدایی و دوری از یکسو و از سوی دیگر نیزشوقِ بازگشت آنان به سوی یکدیگر وتکمیل آن سیبِ واحد وجود خواهد داشت. اما وآیا هیچگاه سیبی پس از قاچ شدن دوباره یک سیب خواهد شد؟ نه! اگر سیبی بهشتی به چهارقاچ تقسیم شود، چه خواهد شد؟ شاید چهارانسان به دنیا بیآیند که هریک آیتی در سراپرده این جهان شوند و اثری فرا انسانی(چون خدایان) ازخود برجای گذارند. 

بیآیید با یک سیب و چهارقاچ جدا شده آن به دنیای کهن یک افسانه سفر کنیم. بگذارید که فاصله بگیریم از تاریخ وتازیانه هایش و درچشم پوشی از تلخی های تاریخی و نزدیک شویم به "افسانه" و به گرمای پٌر راز و رمز وحیات بخشی که دریک افسانه نهفته است وجستجو کنیم چهار قاچِ گمشده یک سیبِ بهشتی را. پس یکی بود و یکی نبود وهیچکس خدا نبود وهمه آدم بودند وخطاکاروکسی بیگناه نبود.

درآسمان بود یا زمین،- در بهشت بود یا دوزخ- کسی نمی داند اما سیبی آسمانی به زمین پرتاب وبه چهار قاچ تقسیم شد؛ سه پسر ویک دختر به دنیا آمدند. زمینی که آن سیب برآن پرتاب شد ه بود، دوزخی بود که از برزخ استیلای بیگانگان رنج می برد و مملو از دشمنی و نفرت بود. درهرسینه و درهر گوشه ای آتش نفرت و کینه و انتقام شعله ور بود و شعله های جنگ وکشتار و قتل عام به دست بیگانگان، دوزخی زمینی برپا کرده بود. شرایط زمین برای یک سیب بهشتی، دوزخی بیش نبود اما قرار بودکه آن چهار قاچ بر روی زمین بهشتی بیآفرینند!

 آیا حکمتی دراین کار بود یا باز هم دست برقضا وبازی روزگار، کسی نمی داند اما این "چهارقاچ" با داستانی تلخ اما به گونه ای شیرین ازسال های کودکی درکنار هم قرار گرفتند و با هم بزرگ شدند و چنان یکدل و نزدیک به هم بودند که به نظرمی رسید یک روح درچهار تن باشند. چرا سه پسر و یک دختر؟ بازهم کسی نمی داند؛ شاید آفریننده آن سیب، هیچ قصدی نداشت جزآنکه حضور یک زن وجایگاه عشق را دردل یک میوه کامل، و نقش عشق را در دنیای مردانی که می خواهند دوزخ زمین را بهشت سازند، به یادها و به خاطرِ افسانه ها بسپارد. 
در ابتدا به نظر می رسید که پیوند شگفت انگیز آنان ازعالم ساده وپاک کودکی باشد و به زودی با بلوغ زمینی شان این پیوند عجیب بگذرد و پایان یابد وهرقاچِ سیب تخم خود افشاند و به راه خود رود و جدا ازآن دیگری درختی پر از شکوفه و میوه های زمینی گردد. شگفتا که هرچه بزرگتر می شدند، آن نهالِ ساده کودکی ساقِ واحدِ تنومندی می گشت وریشه ای عمیق و پیچیده آنان را به یکدیگرپیوند می داد. روز به روز و سال به سال شاخ و برگ های تازه وپٌرباری می دادند، چندانکه دیگر سه کودک نبودند و چهار یار یکدل ویکرنگ می نمودند وچنان محبوب خاص وعام گشته بودند که به "چهاریار" نیز شهرت یافتند. کیان بزرگترین بود وپس ازاو کیهان و سومی کیوان بود وآخرین آنان کی آفرین بود.  بزرگ شدن یک خواهر در میان سه برادر وعشق او به برادرانش هیچ مشکلی ایجاد نمی کند اما بزرگ شدن دختری درکناربزرگانی که چون سروهای جاودان درکنارجاده تاریخ روییده اند و قرارگرفتنش در میان سه نیروی جدی وبزرگِ آینده ساز، بدون کشاکش وجنگ های استخوان سوز در درون ودر بیرون اونخواهد بود. نقش وتأثیرگذاری او در قلب و روح و زندگی و تصمیم گیری های آن مردان مؤثر خواهد بود اما چرا این نقش ها واثرها از پیشانی تاریخ پاک می شوند؟ چرا مردان بزرگ و تاریخ ساز تلاش می کنند تا سایه وجود یک زن بر خورشید نامشان تاریکی نیافکند و چرا پیشانی خود از این غبار چنان پاک نگه می دارند تا قهرمانی کامل و بدون نقص وشکست ناپذیر حتی در دل وجان خویش جلوه کنند. 
درقصه ما اما هنوز طلوع ستاره تاریخ برپیشانی سه مرد بزرگ قصه نقش نبسته بود که هرسه یار تنها یک عشقِ در قلب خود احساس می کرد وآنهم عشق به کی آفرین بود. "کیان" بزرگترین آنها بود و بسیار تیزهوش و دانا و باعزم و با اراده ای بزرگ بود و خیلی زود سرآمد نوجوانان شهر گشت و نامش برسر زبان ها افتاد. مردم شهر از اوسخن میگفتند. پیران دنیا دیده تر، دروازه های بزرگی را به روی او گشوده می دیدند. به نظر می رسید که جهانی در برابرعزم واراده بزرگ او زانو خواهد زد اما او را سوداهای دیگری نیز درسربود. با آنکه سلطه بیگانگان وهرج و مرج و وحشت برکشورحاکم بود اما گوییکه کیان را ازاین طوفان باکی نبود و یک سودای بزرگ بیشتر درسر نداشت وآنهم راندن بیگانگان ازکشورو احیای عظمت و قدرت گذشته آن با عزم واراده خودش بود. او نیزچون دیگرجوانان شهر، میهن پرست وآزادیخواه و بیزارازحکومت بیگانگان وعاشق بر آرمانِ وطن خواهی و با دردهای مردم آشنا بود. پدرش پیشه وری نیک نام بود که درجنگ و در دفاع از کشور کشته شده واموالش به غارت رفته بودند. سینهِ کیان چون دریایی طوفانی، متلاطم از این گذشته بود و برای آینده نیز، او روزی مشتی خاک از زمین برگرفت وآن را درمشت خود فشرد و در برابر دیدگان کیهان و کیوان و کی آفرین که بسیارجوان تر از او بودند، گرفت و سوگند خورد وچنین گفت:« ای  خاک برکت یافته، همانگونه که خسروانِ نامدارِ این سرزمین از تو زاده شدند و چون تاک برسرت سایه عزت و شرف و عظمت افکندند، قسم به عزت تو که ما نیزچنین خواهیم کرد! سوگند به خدایی که جان ما در دست اوست که از هیچ کس ترسی به دل راه نخواهیم داد و سودایی جزبازگرداندنِ آبرو و عزتِ تو درسر نخواهیم پرورد! تاک وخاک ما را برکت ده تا چون خسروان سایه خود برسر این سرزمین سوخته و برسر مردمی که برخاکستر فنا نشسته اند، بیافکنیم!». کیان چنین گفت و کیهان و کیوان و کی آفرین نیز با او سوگند یاد کردند. وپس از این سوگند هریک یار آن دیگری شد. شاید در این سوگند مقدس بود که چهاریارتوشه عمر در راه یک سفرِ واحد بستند؛ سفری و راهی که بازگشتی نداشت اما به فنا نیز راه نمی برد بلکه راه جادانگی بود. با وجود سوداهای بزرگ در سرشان اما دلشان نیز بی سودایِ کی آفرین نبود.
 کی آفرین دخترک یتیمی بود که بعد ازمرگ مادرش به مادر کیوان سپرده شد و در کنارکیوان جای گرفت و مانند کیوان در دامن مادری خردمند و دانا وعالم رشد یافت. مادرش تعلیم زنان بزرگان شهر را برعهده داشت و با دانش های زمان خود آشنا بود. کیوان پیش ازآنکه سنین کودکی را پشت سر نهاده باشد، پدرخود را از دست داد. پدرش مردی اهل علم و دانش، آشنا به پزشکی وداروساز بود و مردم شهراو را می شناختند و از او به نیک نامی یاد می کردند. اوکتابخانه ای بسیار بزرگ درخانه بنا نموده بود که خانه را محل رفت وآمد مشتاقان وجویندگان دانش و به ویژه جوانان نموده بود. او با شوق وعزمی عالی به تعلیم و تربیت کیوان در زمینه دانش همت گماشت و اخلاقیاتی چون شجاعت و رشادت و علایقی چون میهن پرستی را در او پرورش می داد. کیوان را هوش وفراست فراوان بود، چندانکه از کودکی تحسین همگان را برانگیخته بود. افسوس که مرگ آن مرد بزرگ نابهنگام فرا رسید و نخستین سایه های اندوه را برجان کیوان افکند. اندکی بعد از مرگ پدر بود که یکی از نزدیک ترین دوستانِ پدرش سرپرست آنها شد. وی بازرگانی بزرگ و صاحب نام بود. روزی کیوان به همراه مادرش و کی آفرین وکتابخانه بزرگ خانه پدری به سرای آن بازرگان بزرگ نقل مکان کردند و درآنجا سکنی گزیدند. درآنجا بود که با کیهان و کیان آشنا شد. هر دو پسر از کیوان و کی آفرین بزرگتر بودند وچون خواهر وبرادر خویش آن دو را پذیرفتند. کیهان فرزند بازرگان بود وکیان نیزاز نزدیکان خانواده بود وپس ازمرگ پدر، درآن منزل سکنی داشت. از آن روز بود که درکنار هم  قرار گرفتند و با آنکه درسنین مختلفی بودند اما دوستی و محبت آنان به یکدیگرعجیب می نمود و در کانون این محبت به گونه ای ناخواسته کیآفرین قرار گرفته بود. کیآفرین نیزعاشق برهرسه یار بود و هرسه یار نیز گرداگرد شمع این عشق چو پروانه خوش حالی داشتند. روزی سه پسر در حیاط بزرگ خانه و دریک شمشیربازی دوستانه برسرکیآفرین با یکدیگر جنگیدند و پیش ازآنکه بازی به پایان رسد، کیآفرین خود را به میان آنان افکند و با آنکه کوچکتر از همه آنان بود اما ازچنان گستاخی ای برخوردار بود که قاطعانه آن جوانان جسور را مورد خطاب قرار داد وسوگندشان داد که دیگرهرگز به چنین روشی تأسی نجویند. به آنان گفت:« هرسه درقلب من چنان جای دارید که چون خواهری هرگز یکی را به آن دیگری ترجیح نخواهم داد. اگرهم با یکدیگر بجنگید ویکی ازشما برنده شود اما قلب من هرگز به یک تن از شما تعلق نخواهد داشت. آیا چون یک دخترم مرا برای خود می خواهید حال آنکه من شما را برای یکدیگرمی خواهم تا پشت هم باشید. مرا این آرزوست که تا به گاه مرگم با من ودرکنار هم باشیم. می خواهم که درآینده یک ملکه باشم؛ ملکه سرزمین پارس و سرداران شجاع و وفاداری چون شما را برای آزاد کردن سرزمینمان می خواهم.» هرسه یار با صدای بلند خندیدند وشمشیرها را غلاف کردند و به خنده و شوخی درپای ملکهِ پارس زانو زدند وسوگند وفاداری به او یاد کردند. کیآفرین با آنان همانگونه رفتار کرده بود که درکتاب ها وافسانه های کهن آن را خوانده بود وهرچه بزرگترمی شد این خیال نیز در او قوی تر می شد. خود را ملکه ای عاشق برسرزمینش می دید که خلق را از ستم بیگانه آزاد کرده وآبادی و خوشبختی را به سرزمینش بازخواهد گرداند. اما دراین زمان چندین قرن ازافسانه های کهن سرزمینشان فاصله گرفته بودند و کشور به دست بیگانگان افتاده بود وازعظمت وسربلندی آن  چیزی باقی نمانده بود؛ جزکتابخانه هایی عظیم با کتاب هایی فراوان از تاریخ پرافتخار وچند هزار ساله سرزمینشان. نخستین آتشکده مقدسی که در روح آنان مشعل روشنی وآزادگی افروخت، کتابخانه بود. آگاهی به تاریخ گذشته سرزمینشان و دانستند که جهان (کشورشان) نه این بوده است و نه این نیز خواهد ماند! دریغا که این تاریخ هرچه به پیش می آمد غم انگیزتر می شد تا به "زمانِ حال" که اوجی از درد بود. قیام تاریخی بابک درنظرش چون افسانه ای شیرین می آمد که خیانت افشین آن افسانه را تلخ می نمود. با افسوس ازخود می پرسید:« چرا مردانی چنان بزرگ اما سرانجام ناموفق وچنان شکستی تلخ و بدون جبران؟» و با اندوه به فکر فرو می رفت:« چرا فرماندهانی چنان بزرگ چون افشین اما خاﺋن به وطن وخدمتگزار بیگانه وعاشق برثروت وقدرت!؟»  خواندن کتابها، اندیشه و روح او و دیگر یارانش را برای آینده آماده می نمود و خانه ای که محل رفت وآمد مردان و جوانان آزاد اندیش بسیاری بود وجلسات روزانه و شبانه ای که برخی آشکارو برخی دیگر مخفیانه در خانهِ بازرگان برپا بود وفعالیت ها و گفتگوهای بسیاری که درآن انجام می گرفت وآنان خود را "جمع" می خواندند. چندین بازرگان مهم نیز در"جمع" بودند که به سراسرجهان سفر می کردند وازاخبار واتفاقات جهان به خوبی آگاه بودند. چون سلطانِ حاکم، خود را نماینده خدا وهادی دین می خواند، "جمع" این دین را دشمن مردم دانسته و در اندیشه ایجاد دین وآیینی نو بودند تا علیه سلطان بتوانند، مشروعانه قیام کنند و بجنگند؛ دین در برابر دین و مکلف نمودن مردم  برای قیام در برابرحکام ظالم به فرمان خدا و"آیین" و کمک کردن به جمع و جنبش برای جنگیدن و ایستادگی و مقاومت دربرابر تجاوزگران! هرچهار یار فعالانه درجلسات شرکت داشتند ورشدی برخلاف دیگرجوانان شهریافته بودند و دراندیشه آینده ای بودند که خود نقش ساز آن باشند. کیان پس از به پایان رساندنِ مدرسه وفراگیری علوم و دانشِ زمان خود برای کارهای  دیوانی و دفتری به خدمت یکی از بازرگانان بزرگ درآمد وچنان لایق و کاردان بود که بسیار زود به خدمت امیر شهر خوانده شد. خواسته"جمع" براین رأی بود که از میان آنان، کسانی از نزدیک در دربار امیران بیگانه حضور یابند ونقاط قوت وضعف دشمن را بشناسند و راه چاره وعلاجی درست برای نجات کشورازچنگ آنان پیدا کنند. کیهان وکیوان به مدرسه می رفتند و کیآفرین نیز دوشا دوش آنان خواندن و نوشتن را از مادرآموخت و پا به پای کیوان و کیهان از کتابخانه بزرگ خانه سود می جست و دانش وآگاهی می اندوخت. آشنایی وحضور او در"جمع" وجلساتِ پٌرشوری که درخانه برپا می شدند، روح آزادگی و دلیری را در او نیز چنان برانگیخته بود که سواری و شمشیر زدن را نیز از سه یار خود آموخت، اگرچه این کارها برای دختران نبودند. اکنون او و هر سه یار درآستانه جوانی بودند و از خاک وگِل آنان تاک های زیبایی رٌسته بودند که چشمان را خیره می کردند؛ جوهر بزرگی درتاک شان بود! کیوان از کودکی می توانست ابیاتی را بسراید و در نوجوانی چنان اشعار زیبایی درستایش وطن وآزادگی می سرود که غزل های شورآفرینش در شهر برسر زبان مردم افتاده بود. ستاره شناسی ودیگرعلوم زمان را آموخت و نظریاتی نو ابراز می کرد و درمحافل علمی درباره این دانشمند جوان گفتگو بود. دراین زمان بود که  خانه بازرگان را ترک گفت وبه همراه مادر و کیآفرین و کتابخانه شان دوباره به خانه پدری باز گشت تا یاد و خاطره او را در میان مردم زنده نگه دارد. کیهان جدایی از او وکیآفرین را تاب نیآورد و خیلی زود به او پیوست و چون به دانش طب و داروسازی آشنایی یافته بود،  به همراه کیهان که دانشمندی جوان بود، مدرسه ای در خیمه گاهی ایجاد کردند و به کار تعلیمِ دانش وجذب جوانان پرداختند. تعلیمِ جوانان وطن به علم ودانش و"آگاه" نمودن آنان از همان ابتدا نخستین سلاحی بود که علیه دشمن به کار گرفتند تا استفاده از سلاحِ جهل و نا آگاهی را بی اثر سازند. هر دوجوان اهل دانش بودند و با اراده هایی بی مانند در مسیری" نو" به پیش می رفتند و تیز وتک ارابه دانش و آگاهی و تعلیم جوانان شهر را به پیش می راندند. دراندک زمانی موفق شدند، تشکلی ازجوانان تعلیم دیده وآگاه به نام "دلیران" را به وجود آورند. جوانانی که آگاه نسبت به شرایط اجتماعی بودند وآنان نیزخیمه های تعلیمِ دانش را به سایر شهر و روستا گسترش دادند.علم ودانش "جمع" متکی برنبوغ کیوان بود. تعلیمات وتشکل وگسترش یافتن "جمعِ دلیران" متکی برعشق وتلاش واراده تزلزل ناپذیر کیهان بود که چون ناخدایی کشتی "جنبشی نو" را براقیانوس ظلمتِ حاکم روان کرده و خود سکان را به دست گرفته بود. کیان چون چراغ دریایی بود که سیاست ها و دانایی و تدبیرهای او کشتیِ جنبش را بدون آسیب به سوی مقصد می برد. جنبش آنان به تدریج اجتماعی می شد. با تعلیماتی نو براساس وظیفه مندی  و مقابله با ستمگر و با مخفی کاری و با پنهان سازی و راز داری بسیار پیچیده! کیآفرین هم در علم و دانش سرآمد دختران شهر بود و در تعلیم دادن دختران بزرگان وبازرگانان شهر همتی والا به کار برده بود. باآنکه مدرسه ویادگیری دانش برای دختران نبود اما درپرتو اندیشه روشن مادر و به همت عالی خودش بود که همپا و همتای کیوان درکار دانش پیش آمده و با کمک هوش سرشار خود به زبان های گوناگون نیز آشنایی یافته و به خوبی آنها را صحبت می کرد. نجوم و ستاره شناسی از علوم آن روزگار بود و کیوان ستارگان آسمان را چنان خوب می شناخت واز کهکشان ها چنان خوب سخن می گفت که گویی از خانواده و خویشان آسمانی خود سخن  می گوید وگوییکه از دو کالبد یکی زمینی و دیگری آسمانی زاده شده است. کیآفرین، کیوان را درهر دو کالبد زمینی و کهکشانی یاری نزدیک و همراه بود و کرانه و وسعت اندیشه و روح او را تا به آنجایی می شناخت که بر هیچ کس دیگری چنین آشکار نبود. ازکودکی تا آستانه جوانی چنان با او همدم و همراه بود که گویی از روز ازل با هم بوده اند و تا به ابد نیز با هم خواهند بود. کیوان ازکودکی سرشار از راز و رمزهای دنیای دانش بود. گوییکه درب صندوقِ سیاه آسمان بر او باز و اسرار ستارگان براو آشکار بودند و او از رازهای اختران، با کیآفرین سخن می گفت. کیوان از کودکی همدمِ ستاره ها بود اما بدون کیآفرین او نیز بر روی زمین، سرگردان و تنها می ماند. او چشمانی سیاه همرنگ شب داشت وگویی باآن دوچشم تا اعماقِ آسمان و تا دل هرستاره پیش می رفت و کاوش می نمود. نام های ستارگان وصورفلکی را ازکجا می شناخت؟ کسی نمی دانست اما با شوقی کودکانه آنان را برای کیآفرین بازگو میکرد و با حیرت از او می پرسید:« آیا تو به راستی آنچه را که من می بینم و میدانم؛ نمی بینی و نمی دانی؟» کیآفرین سرش را تکان می داد ومی گفت:« نه! اما دوست دارم که بدانم.» کیوان از کودکی شعر نیز می سرود وباشوق آنان را برای کیآفرین می خواند و با محبتی کودکانه به او می گفت:« حال که تو نمی توانی بسرایی من آنچه را که بسرایم به تو خواهم بخشید. اگر تو نباشی مرا هم سروده ای نخواهد بود؟» با آنکه درهای اسراری از دانش و هنر بر کیوان باز بودند اما هنوز نمی دانست که "من" چیست وآنچه داشت برای بخشیدن و دوست داشتن بود. کیآفرین با شوق همسفراو در دو دنیای هنرو دانش وعاشق بر دانستن رازهایِ آفرینشی بود که کیوان به آنها پی می برد. بدینگونه بزرگ شدند. با گذشت زمان آثار بزرگی در کیان و کیوان و کیهان آشکارترمی شدند و درکیآفرین نیززیبایی ودانایی چنان بی مانند بود که هرسه یارِ جوان نزدیک ترین کس به خویش را در کیمیایِ وجود او می دید. کیآفرین از کودکی در کنارِ کیان وکیهان می نشست و کیان روبه روی آنان قرار می گرفت؛ گویی که استاد و شاگردان باشند. گاه چشم درچشم کیآفرین می دوخت و با آنکه درسرسودایِ وطن داشت وازآن سخن می گفت اما در دل یک سودا بیشتر نداشت. کیهان همیشه لب فرو بسته وخاموش بود اما درسینه دلی درجوش وخروش عشقِ کی آفرین داشت وکیوان راه را برهر دو رقیب بسته بود. گاهی که مادراز تقاضای خواستگارانِ کیآفرین درخانه گفتگو می کرد، کیوان خشمگین و برآشفته می شد. مادرچنان رفتار می کرد که گویی آن دو خواهر وبرادرهستند اما درحقیقت اینگونه نبود وکیوان بدون کیآفرین احساس غربت و تنهایی در جهان می کرد. از اندیشه رفتن او به سرای مرد دیگری جهان درپیش چشمش چون شبی بی ستاره وسیاه، تاریک می شد وسکوتی ترسناک برروحش سایه می افکند. روزی از این وحشت خود با کیآفرین سخن گفت. ازاین هراس که دیریا زود او از این خانه به سرای مرد دیگری برود. کیآفرین ساده خندید و به او قول داد که هیچ دستی را که به سویش دراز شود، نپذیرد وهرگز سبب نگرانی او نخواهد شد. کیوان اما به دو یار دیگر خویش می اندیشید؛ به کیهان که چون رقیبی سرسخت، در کمین و درانتظارفرصت بود و چنان کی آفرین را دوست داشت که جز او زن دیگری را به جهان خواهان نبود و به کیان که بزرگتر ازآنان و درآستانه برگزیدن همسری بود وجزکیآفرین را برنخواهد گزید! چرا اینگونه بود وکیآفرین چنین در قلبشان جای داشت؟ هیچیکس نمی دانست! تا شبی که کیان در ایوان خانه و درزیرچتر آسمانِ پٌرستاره با کیآفرین نشسته بودند واز ستارگان و کهکشان با او سخن می گفت که به ناگاه لب خویش برلب کیآفرین نهاد تا هیچ دستی نتواند کیآفرین را از او بٌرباید. بوسه ای کوتاه و شیرین بود اما برای کیوان طعم و رنگِ ستارگان آسمان را داشت. کیوان به کیانوش گفت:« چنان به من نزدیکی وچنان به من تعلق داری که تار مویی نیز بین ما فاصله نیست و هیچ چیز در جهان نمی تواند تو را از من بگیرد یا از من جدا کند! هیچوقت!» کیآفرین لبخند غرورآمیزی برلب آورد. گویی که ستاره ای خندیده باشد. کیوان آسمان و ستار گان را چون خانه دوم خویش می دید و برآنان عاشق بود؛عشقِ پٌر راز و رمز و دوراز دسترسی که پاسخی زمینی نداشت. تنها کیآفرین بود که این عشقِ دور را برایش نزدیک و ممکن و میسر می نمود.کیوان حرکت اخترانِ آسمان و "زندگی" بر روی کره خاکی را جدا از یکدیگر نمی دید وچون دیگراخترشناسان زمان خود، به آن اعتقاد داشت. اما و آیا این جهان وکره خاکی، از اسرار آسمان و ستارگان چه چیزی درمی یابد و یا چه حرمتی برای آن نگه خواهد داشت؟ زمین هیچگاه آسمان نخواهد بود واگر درآسمان کارد و خنجری نباشد تا لبه تیز خود را بر سیبی فرود آورد وآن را چهار قاچ کند و به بلای هجران مبتلا سازد اما زمین اینگونه نیست و فردای آن روز چون کیوان با "مادر" ازعشق خود سخن گفت و با شادمانی خواهان همسری کیآفرین شد، مادر با شنیدن این خبر چهره در هم کشید و به شدت برآشفت و به سختی بر خود لرزید و برآبروی خود وحتی از ترس دین وقیامت به هراس افتاد. چون خود را ناتوان برای گفتن حقیقتی سنگین یافت که کسی را از آن خبری نبود. آن شب کیان و کیهان و کیوان و کیآفرین را به نزد خود خواند و از رازی چندین ساله در نزد آنان پرده برداشت و چنین گفت؛« یک سال پس از تولد کیوان چنان بیمار شدم که نیاز به کنیزی برای کمک درکارهای خانه لازم آمد. روزی پدر کیوان کنیزی بسیار زیبا؛ زنی از اسیران جنگ که زبان ما را هم نمی دانست خرید و شادمانه با خود به خانه آورد. به گمانم که زنی از خانواده بزرگان بود زیرا که هیچ کاری ازکارهای خانه را نمی دانست ودستان وبدنی به لطافت گل داشت. ما را غلامی در خانه بود ومن اندیشیدم که شاید آن کنیز به غلام ما تعلق یابد اما حقیقت گویا  اینگونه نبود زیرا که همسرم آن غلام را فروخت و آن کنیز نیز نٌه ماه بعد و درخانه ما دخترکی به دنیا آورد اما دراثر سختی زایمان مٌرد و آن نوزاد که بسیار شیرین و زیبا بود، از او به یادگار ماند. کیآفرین نامش نهادیم و او را  به فرزندی خود پذیرفتیم و او چون کیوان در دامن ما بزرگ شد واز هیچ محبتی نیز درخانه  ما محروم نماند تا آنجایی که امروز می دانید و می بینید که در زیبایی و کمال و دانش او را هیچ دختری در این شهر و شاید در دیگر بلاد نیز مثل و مانند نباشد. اما امروز کیوان مرا از زلزله ای با خبر کرد که طاقِ خوشی ها و شادمانی های دیروز را برسرمان خراب کرد و چهار سویِ ایمن گذشته دیگر دراین خانه به دورما نخواهد ماند.» مادر ساکت شد. همه نیزساکت بودند. خبرهولناکی بود. چون پرتاب یک ستاره ازفرازِکهکشان عزت به زمین پست وبرخاکِ ناچیز بود. مادر آنان را ازاصل ونسبِ واقعی کیآفرین با خبر نمود. درحقیقت او یک کنیز و درزمره مایملک خانه بود و هیچ آزادی وحقی بر خویش نداشت. کیآفرین رنگ از روی باخته بربالشم سر خود تکیه داد و مانند مٌرده ای می نمود که  در لحظه ای از آنچه که زندگی اش خوانده می شد، کنده شده باشد و بی رحمانه از خانه و سرا  و زندگی زیبای خود  قطع و بریده گشته باشد. گوییکه به ضربه ای هولناک درلحظه ای مٌرده بود بی آنکه مرگ را خواسته باشد و همزمان در زیر این ضربه زنده مانده بود، بی آنکه این زندگی را تاب آورد. از جهانی روشن و زیبا سرشار از ستون و تکیه گاه به درون دالانی تاریک که نامش زندگی نفرت بارِ یک برده  یا کنیز بود پرتاب شده بود. آیا هیچگاه روح او دوباره به جهانی که آسمان و زمین آن پٌرفروغ بود، باز خواهد گشت؟ هرگز!!همه ساکت بودند. نخستین "فاجعۂ عشق"آنان را به میدان آزمایش خوانده بود! زلزله سه یار دیگر را نیز چنان لرزانده بود که هر یک به نوعی احساس ویرانی می کردند. چشمان کیان به نقطه دوری خیره مانده بودند. کیآفرین را چنان دوست داشت که نتوانسته بود دل از او برکند و برای خدمت سلطان به پایتخت برود و اما با این داستان و گوییکه درلحظه ای ناگهان عشق کیآفرین از قلب او به بیرون و به پیش پایش افکنده شده بود. دختری را که دوست داشت و آرزوی همسری او را در زندگی  داشت اینک دیگر وجود نداشت. کیآفرین اینک کنیزکی بود که فرزند یک کنیز بود وبدون هیچ اصل ونسبی و چون زنا زاده ای به دنیا آمده بود و از هیچ حقی برخوردار نبود و مالکی داشت و قابل خریدن و قابل فروختن بود ولی قابل ساختن و بنا کردن یک زندگی مشترک برای مرد بزرگی چون او نبود که پایبند دین وآیین بود و سودای باز گرداندن عظمت کشور و بنای کاخ عزت شاهان را در سرداشت. یک کنیزک برای عمری زیستن؟ هرگز! کیان چنان روی خویش از کیآفرین برگرفت، گوییکه دیگر او را نمی دید اما قلب او همساز با اندیشه او نبود. در قلب خود احساس حفره ای کرد که هیچگاه پٌر نخواهد شد؛ "عشق یکبار بیشتر نیست. صدایِ "افسوس" را درجان خود شنید. هیچکس" کی آفرین" نخواهد شد وگذشت!

کیوان با شنیدن این راز، به ناگاه احساس کرد که ستارگان دراو می سوزند و کهکشانی با خروشی هولناک درهم می ریزد. بی اختیارازجای خود برخاست و با شتاب به سوی کوزه شراب رفت وآن را برداشت وجرعه ای نوشید. سپس  به سوی "مادر" آمد وناگهان کوزه شراب را درپای او بر زمین زد و شکست. همه هراسان گشتند. شراب سرخ بر روی زمین روان شد. مادرفریاد خفه ای از گلو بیرون داد و وحشت زده خود را به کناری کشید. کیآفرین ازصدای شکستن کوزه چشمان بسته خود را اندکی گشود و بی اعتنا به شرابی که بر زمین روان بود، دوباره بست. گوییکه زبان درکامش گنگ وسنگین شده باشد. هیچ نگفت. کیوان گوییکه نخستین ضربه عدم و پوچی جهان بر او وارد شده بود، رو به مادر نمود و گفت:« بی کوزه شرابی نخواهد بود! کوزه حیاتم شکستی وآن شراب ناب وشیرینی که با دستان خود درکوزه جان من پرورده بودی، برزمین ریخت. نه کوزه ای هست و نه شرابی. هر دو هیچ گشت! دیشب درآسمان ستاره ای خاموش شد و به ناگاه برخود لرزیدم. و امروز درروی زمین چراغ دلم خاموش گشت و سنگینیِ خاک وآوار برسرم فرو ریخت، چون مٌرده ای. مرا دیگرآن جان روشن دیروز نخواهد بود. کی باشد تا دوباره جان زنده و چراغ دل روشن گردد؟ آسمان و زمین هر دو با من سر جفا دارند و بر این جفا عصیان خواهم کرد.  از امروز تا به روزی که زنده باشم. اگرکیآفرین به اسارت وبردگی رفته بود، به نیروی عشق ازدستِ تمام جهان نیزمی توانستم او را بازپس گیرم اما از دست خدا ودین و مذهب نمی توانم او را پس بگیرم؛ از امروز یک برادرهستم شاد باشم یا غمگین؟ امروزچشم خویش درچشم خدا گشودم و دیدمش. دیداری تلخ و زخم خنجری چنین عمیق بر دلم زد، چرا؟! نه! بعد از این جهان را جز به مدد فراموشی تابِ تحمل نخواهم داشت. جهانی که عاشق بر زمین وآسمانش بودم، در دمی جز خراب آباد از آن درپیش چشمم باقی نماند! چرا؟ آسمان رفته است، وخاک و لجن مانده است!!»
 کیوان ساکت شد اما پٌراز خشم بود ونفرتی عجیب چون آتشی جاویدان و ابدی، از هرآنچه که مانعی برسر راه عشق باشد؛ اندیشه و روح او را پٌرکرده بود؛ نفرتی عمیق!

 مادرسرشکی تلخ و سوزناک چون سیل از دیده روان کرد. کیوان شراب جانش بود که با شکستن کوزه، بر زمین ریخته و در خاک حسرت فرو رفته بود، مادر مرگِ فرزند را در پیش چشم خویش می دید واندوهش را پایانی نبود.

 کیهان نیز بر خود لرزیده بود، اما کیهان درخطیرترین لحظات می توانست، استوار باشد و به هیچ ضعفی تن در ندهد. با آنکه  درد را حس می کرد اما با خود فکر کرد؛« نباید چون کیوان زیر آوار ماند. درجاییکه دل انسان می شکند، باید به نیروی خرد خویش مهار طوفان را در دست گرفت و زنده ماند و دوباره به سوی زندگی بازگشت.» او هم کیآفرین را دوست داشت و تماشای این صحنه های پٌر درد و ویرانگر، خون را دررگ های او چنان به جوش آورده بود که بی اختیار موج خشمی تند سراپایش را فرا گرفت. از وجود قوانینی چنین ظالمانه ونابرابر و ویرانگر درحق انسان ودرحق مظلومان و بی گناهان و بردگان به "فریاد" آمد. دختری که بالاترین جایگاه را در قلب او داشت نه تنها به دلیل زیبایی اش که چون طاووسی  بود و هر روز رنگ وجلایی نو به خود می گرفت، چندانکه جان از تماشای آن سیر نمی گشت و درآتش حسرتش می سوخت، بلکه تیزهوشی و دانایی و دانشی که آموخته بود وحتی دلاوریش که چون سه یار دیگر نام او را شهره در شهرکرده بود. نه نباید اجازه دهد که چنین ظلمی درحق یک انسان یا یک کنیز انجام گیرد. کیهان تیز وتند از جای خویش برخاست و در میان آن سرای غمناک و ویران ایستاد و قاطعانه شمشیر از نیام برکشید و روبه جمع نموده و گفت:«هیچکس جز ما، از این راز با خبر نیست و هیچکس دیگری نیز با خبرنخواهد شد؛ هرگز! شمشیر من گواه حرف من است. کیآفرین همانی باقی خواهد ماند که بود. هیچکس گناه دیگری بر دوش نخواهد گرفت وهیچ بیگناهی برای گناه دیگران مجازات نخواهد شد. کیآفرین نه کنیزاست و نه کنیز خواهد شد. شنیدید! مادرش زنی از تبارِ بزرگان بوده است و به حکم دین ما برصاحب خود تمکین نموده است. او حرامزاده نیست. او دختری است آزاده که چون ما سوگند خورده است که جان و زندگیش را در راهِ نجات مردم وعظمت سرزمین پارس فدا کند ویک فدایی جنبش است. این سوگند، تن وجان او را چون ایمان آورندگان به پیامبر، از هر برده گی آزاد کرده است. او یارِ قسم خورده ما وهمراه ما برای نجات سرزمین ماست و علیه ظلم و بردگی ملت قیام کرده است.

ادامه دارد....


اول یونی 2013 برابر با 11خرداد ماه سال 1392




Nessun commento: