giovedì, 1 novembre 2012

برج فتنه 1


نوشته: ملیحه رهبری

قصه: برج فتنه وجادوی خفته

از سفرهای نخودی و پهلوان

درکشور بزرگ و پهناوری به وسعت ایران وبا جمعیتی حدود هفتاد میلیون نفر، چرا باید باور کرد که فقط یکنفر(امام یا ولی فقیه یا یک شخصیت سیاسی قدرتمند، نماینده ای آسمان یا زمینی) می تواند مسؤل و دلسوز مردم و منافع کشور باشد و بقیه همه "گیج" باشند! واگر گیج وپرت نباشند وهشیار باشند، نهایت هشیاری آنان سرنهادن به پای همان یکنفر و سرسپردگی به او باشد واگر مطیع آن تنها موجودِ برحق نباشند، همه خیانتکار خواهند بود! وخودِ آن یکنفر به قضاوت بعدی تاریخ یا یک دیکتاتورغیرمذهبی وخونریز(بی دین) یا یک دیکتاتور دیوانه مذهبی(دین دار) وباز هم خونریز و اهل قربانی کردن انسان ها در پای عقیده وقدرت خویش (حکومتش) باشد!...
این قصه عبور پهلوان و نخودی ازسرزمینی است که درآنجا همه کس و همه چیز به گونه غم انگیزی طلسم شده بودند. چندانکه آن سرزمین چون قبرستانی از مردگان و مجسمه ها می نمود که هزارسال پیش به خواب رفته باشند. دهقانان ورمه هایشان درمزارع و درحال کار کردن چون مجسمه ای برجای خویش مانده بودند. کودکان و زنان و مردان، پیر یا جوان و حتی طیور و دام ها و خلاصه هرجنبنده ای به سنگ تبدیل شده بود. آب های جاری از رفتن ایستاده بودند وباد از فرازمزارع نمی گذشت. هوا چنان گرم وخفه کننده بود که کسی یا حتی جانوری درآنجا دیده نمی شد،تنها کلاغ ها بودند که چون نگهبانان برسر مجسمه ها نشسته بودند و صدای غارغارشان گوش فلک را کر می کرد. افسانه آن سرزمین طلسم شده، درطی قرون شاهزادگان وسرداران دلیری را به شوق دوباره زنده کردنش به سوی خود کشانده بود اما چون موفق به گشودن طلسم نگشته بودند، جان خود را نیز باخته بودند و با گذشت زمان دیگر کسی رغبتی نسبت به سرنوشت آنان نشان نمی داد وآن شوق روزگاران کهن به یأس وفراموشی بدل گشته بود. تنها سودجویان بودند که این ماجرا را به شکلی زنده نگه داشته بودند و سیاحانی که برای سیاحت و ماجراجویانی که برای سوداگری به آنجا می آمدند. کاروان هایی نیز بودند که مردم را برای عبرت گرفتن و توبه نمودن به تماشای سرنوشت آن قوم می آوردند. اما کسی وارد آن مکان نمی شد زیرا طلسم شده بود. بازارتاجران از همه پٌر رونق تر بود که از سیاحت و زیارت هر دو سود می بردند.
 پهلوان هم از دیدن آن سرزمین به خواب رفته وطلسم گشته شگفت زده شده بود و با آنکه علت مرگ آن قوم را نمی دانست اما تماشای آن مکان چنان آزرده خاطرش نموده بود که دردلش آرزوی یافتن راه نجاتی برای آنان نمود و از نخودی پرسید که داستان چیست؟
نخودی جواب پهلوان را چنین داد وگفت:«هزارسال است که این سرزمین طلسم شده است. برخی آن را یک" تقدیر طلسم شده" خوانده اند و می گویند که جادوگری این سرزمین را طلسم کرده است واین طلسم نیز تا به امروز باقی مانده است اما می تواند یک روزی گشوده شود. به همین دلیل است که سیل سیاحان وماجراجویان از گذشته تا امروز همچنان به این سو روان بوده است تا بخت خود را بیآزمایند.»
 پهلوان با ناباوری سرخود را تکان داد وگفت:« باورکردنش سخت است! شاید طلسمی درکار نباشد واین مجسمه ها را یک ملت بزرگی هزار سال پیش دراینجا ساخته اند و بعد هم دورانشان به سرآمده و از اینجا رفته اند.»
اما نخودی بی اعتنا به ناباوری پهلوان داستان را ادامه داد وگفت:«هزارسال پیش دراینجا پادشاه دلیر وقدرتمندی فرمانروایی می کرد که اقوام وملل بسیاری را به زیرسلطه خویش درآورده وبه اطاعت خویش واداشته بود. اما بهای کشورگشایی اوبردوش مردم چون باری گران گشته بود، چندانکه ازهرخانواده هفت مرد؛ پیر یا جوان باید خدمتش کرده و روانه میدان جنگ  می شدند وهیچیک نیز زنده باز نمی گشتند. او خود نیز صاحب هفت فرزند پسر وجانشینان لایقی بود که می توانستند پس ازمرگ او فرمانروا شوند و آن سرزمین باعظمت را اداره کنند اما پادشاه چنان شیفته قدرت خویش بود که دلش نمی خواست هیچ جانشینی داشته باشد و دلش نمی خواست که بمیرد وقدرت خود را به هیچکس حتی به فرزندانش تفویض کند. از اینرو ابتدا درصدد نابود کردن فرزندان وجانشینان خود برآمد و با سنگدلی تمام هریک از هفت شاهزاده را به همراه سرداران و سپاهیانی اندک به سرزمین های دورو درپی جنگ های خطرناکی با اقوام وحشی فرستاد که هیچیک ازآنان زنده از آن جنگ ها باز نگشتند. بعد ازنابود کردن فرزندان و نزدیکان وسرداران خود، پادشاهِ قدرتمند و بی همتا از"جادوگر بزرگ سرزمین" خواست تا جادویی کند که فرمانرایی او ابدی وجاودان گردد واو خدایِ بی مرگِ قلمرو خویش گردد. او درحالی خود را خدا می دانست و دوست داشت جاودان باشد که به هیچکس جز به خودش عنایت ومحبت نداشت. اوخود را خداوندی فاتح و[ بقیه] را غلامان و کنیزان فرمانبرخویش می پنداشت ومی خواست که تا به ابد نیز فاتحانه و جابرانه بر"همه کس وهمه چیز" مسلط وحاکم باشد. "جادوگر بزرگِ سرزمین" ازسنگدلی پادشاه وحیله او برای نابود کردن فرزندانش وسرداران دلیرِ سرزمین آگاه ولی از این امر ناراضی بود و دلش می خواست که  پادشاه را تنبیه سختی کند. وقتیکه پادشاه از او خواست تا او را جادو و جاودان کند، جادوگر هم حیله مکارانه ای به کار بست و او و بساط فرمانروایی اش، همه را سنگ نمود تا پادشاه ظالم به این شکل جاودان شود و همچنین سرنوشت و تقدیراو نیز درس عبرتی باشد برای حاکمانی که به دنبال جادوی قدرت وجاوانگی هستند. ولی افسوس از سرزمین خرم و کشورزیبایی که به دست ستم وجادو چون قبرستان مٌردگان گشته است.»
پهلوان با آنکه به تقدیر وسرنوشت وجادو وافسون وجاودانگی... هیچ باوری نداشت، اما از شنیدن حکایت پادشاه ظالم و دیوانه ومردم بیگناهی که سنگ شده بودند، تکان سختی خورده بود و به نخودی گفت:« افسانه یا حقیقت باشد، فرقی نمی کند، بازهم داستان یک هیولای دیگرست و افسوس به خاطر مردم....! اما چطور می تواند این طلسم سنگی شکسته شود و چگونه می تواند این سرزمین به همراه مردمش دوباره زنده شود؟»
نخودی گفت:« چرا این طلسم را بشکنیم تا پادشاه دیوانه ای دوباره زنده شود؟ همان به که پادشاه سنگدل تا جاودان مجسمه سنگی باقی بماند.»
 پهلوان گفت:« نه به خاطر پادشاه بلکه به خاطر مردمی که بیگناه چنین خاموش و سنگ شده اند وحق دارند که زنده باشند وکار و زندگی کنند وشادمان باشند و به خاطر این سرزمین خرم و خاک حاصلخیز آن که دوباره زنده شود و به دست دهقانانش بارور گردد. پادشاه هم بعد از هزار سال باید از خواب بیدار شود وبه توهمات خویش آگاه گردد واموراین سرزمین به دست کس یا کسانی سالم وخردمند که دیوانه قدرت وشیفه بزرگی خویش نباشند، سپرده شود.»
 نخودی کله کوچک خود را خاراند و گفت:« اما گشودن طلسم هم آسان نیست. یکبار که من از باد آن را پرسیدم، باد به "رمز و راز" گفت که "کلید محبت" دربرابر"قفل قدرت" قرار می گیرد و راه شکستن این طلسم نیز محبتی خردمندانه است. وقتی از باد پرسیدم که معنای این "راز" چیست؟ باد جوابی به من نداد. فکر کردم که باد هم "آن راز" را نمی داند  اما بعدها یکروز که باد مست از بوی بهار وسرخوش از کار گرده افشانی گل ها بود، سؤال مرا به خاطرآورد و با خوش خلقی وخوشرویی جواب مرا داد وآن "راز" را برمن گشود وگفت:« جادوگرکه ازدست پادشاه ظالم و ستمگرآزرده خاطر بود، راه گشوده شدن این طلسم را به دست کسی نهاد که مردم را دوست بدارد وخردمند باشد وشیفته قدرت و خواهان بزرگی خویش نباشد.» 
پهلوان ساکت اما با دقت به نخودی گوش سپرده بود. نخودی هم تأملی نمود و به پهلوان نگریست که منتظر بود تا از آن راز ببیشتر بشنود. نخودی اما گفت:« باران هم وقتی براین قبرستان می بارید، برحال آنان گریه می کرد و می گفت؛ "محبت مٌرده ها را زنده می کند؛ خاک یا انسان! فرقی ندارد" آیا کسی نیست که این مردم را از دل وجان خویش محبت نماید وآنان را زنده کند؟!»
 پهلوان درفکر فرو رفته وهمچنان ساکت بود. با آنکه باور نداشت که باد یا باران سخن بگویند اما نخودی یک گیاه بود وشاید گیاهان زبان باد و باران را می شناسند و نخودی هم "چیزهایی" از باد و باران شنیده باشد. نخودی که سکوتِ ناباورانه او را دید، ناگهان وگوییکه چیزی مهمی به خاطرش رسیده باشد، گفت:« پهلوان، آیا نشنیده ای که زمانی پیامبری برای بشریت آمده بود که مٌرده ها را زنده میکرد و بیماران و دلشکستگان را شفا می داد وآنهم به دلیل محبت کاملی بود که او به مردم داشت.»
پهلوان گفت:« شنیده ام! اما او را کشتند و محبت او هم افسانه ای شد.»
نخودی گفت: «همینطوراست! ولی تو خواستی که ما سفر کنیم و از سرزمین های افسانه ای عبور می کنیم.»
پهلوان جواب داد: «درست است! پیش ازسفرخود را نمی شناختم و نمی دانستم که به چه سویی روانم اما امروز می دانم که یک پهلوانم و براین باورم که هیچ ظلمی بر هیچ خلقی درست نیست و من نمی توانم آن را تحمل کنم، حتی اگر از میان آن مردم برنخاسته باشم اما آنان را برای نجات یافتن از ظلم یاری میکنم. شاید این "محبت" باشد. اما برای نجات این مردم باید راه شکستن طلسم را پیدا کنیم. چه کسی آنرا می داند؟»
نخودی به پهلوان گفت: « تو یک جوانمردی که به مدد هوش و نیروی پهلوانی سنگها و موانع را از پیش پای برمی داری و راه می گشایی. شاید در اینجا هم بتوانی این قوم را از تقدیر تلخشان آزاد و دوباره زنده کنی!»
پهلوان از تعریف دوست خود شرمنده شد وسر به زیر افکند. خوب میدانست که نه پیامبراست ونه کار پیامبرگونه ای از او ساخته است و همراه و راهنمای او هم دراین جهان باعظمت تنها یک "نخودی" است که همیشه همسفرِ باد وباران وسیل وطوفان بوده و از این ره دانش وتجربه ای اندوخته است. پس به خود مغرور نبود اما دلش از دیدن حال و روز آن مردم به رقت آمده بود وپیش خود آرزو می کرد که همانند آن پیامبری که مرده ها را زنده می کرد، او هم دلسوز مردم باشد وبتواند این خلق را زنده کند. هزار سال بود که آنان دریک حال ثابت وسنگ شده  باقی مانده بودند.هیچ تغییری برآن قبرستان جزآنچه به دست باد و باران و سیل و طوفان گذشته بود، نمیرفت. جادوی قدرت و طلسمِ مرگ، دست به دست هم داده بودند وهزارسال گذشته بود؛ بدون پایانی!
نخودی که پهلوان را سخت در فکرنجات مردم دید، تصمیم گرفت تا هرآنچه را که می داند و از باد شنیده است به او بگوید. پس به پهلوان گفت:« ازآنجاییکه جادوگرنمی توانست به پادشاه آسیبی برساند وازاو انتقام بگیرد، حیله ای اندیشید و طلسمی ساخت که آن طلسم؛ به شکل کاملِ یک زن زیبا و دلفریب بود. جادوگر نام فرمانروا و سرزمین را بر آن طلسم نهاد. بعد آتشی سوزان برافروخت و از آتش در آن طلسم دمید و آن زن را به نیروی آتش جان داد و زنده کرد اما دراینجا بود که حیله خود را به کار بست وخنجر جادویی خود را برسینه آن زن زیبا نشاند. زن زیبا در دم برخاک افتاد و به خوابی گران فرو رفت. به همراه او فرمانروا و مردم نیز طلسم شده و دراین سرزمین همه به خواب رفتند و به شکل مجسمه سنگی درآمدند و جاودان شدند، بی آنکه مٌرده باشند.»
 پهلوان که به سختی می توانست آنچه را که شنیده بود باور کند، ناگهان پرسید:« نام طلسم چیست وآن زن درکجاست؟»
 نخودی گفت:« عجله نکن! درکنار این قبرستان برج بلند ومتروکی است که نامش امروز "برج فتنه" است اما درگذشته نامش " برج قدرت" بود و پادشاه ، هرصبحدم از آن بالا می رفت و از فرازآن لشکر وسپاهیان نیرومند خود را بازدید می نمود. اما امروز دورتا دور این برج خارهای بلندی روییده اند که درب و دروازه آن را از چشم ها پنهان کرده اند اما می توان راه ورود به آن را یافت. اگراز پلکان هایِ برج بالا بروی، درانتهای پلکان، اتاق کوچکی خواهی دید. درآنجا سنگی نهاده اند که بر روی آن همان "زنِ زیبا" به خواب هزارساله رفته وسنگ شده است. قصه گوها وافسانه پردازان او را "جادوی خفته" در "برج فتنه" می نامند. اگر او را ببینی تو نیز مانند همه کس و با یک نظرعاشقش خواهی شد و دل در گرو محبتش خواهی سپرد و درصدد نجاتش برخواهی آمد و دست پیش خواهی برد تا خنجر را از درون سینه سنگی اش بیرون آوری اما خنجربیرون نخواهد آمد. اگر"جادوی خفته" را محبت نمایی و لب برلبانش نهی، گرمای عشق تو آن سنگ را نرم خواهد نمود» پهلوان کلام نخودی را قطع کرد وگفت:« چطور باور کنم که جادوگری"زندگی" یک قومی را در پیکر دختری زیبا حبس کرده باشد وآن دختر را هم طلسم کرده باشد و بازگشت دختر زیبا به زندگی که همان قوم به خواب رفته است، درگرو محبتی راستین باشد!» نخودی بی اعتنا به ناباوری پهلوان ودرحالیکه گویی از پهلوان انجام این کار را بخواهد به قصه اش ادامه داد و گفت:« تو خواهی توانست آن خنجر را از درون سنگ بیرون بیآوری وطلسم نیزخواهد شکست وآن زن زیبا نفسی کوتاه خواهد کشید و چشمان خود را بازخواهد کرد و بیدار خواهد شد. بیداری او سبب بیداری مردم و بازگشت زندگی به آن سرزمین خواهد بود و اندکی بعد فریادهای" زنده باد" ازهرسو برخواهد خاست و نورشادی، چون خورشید برهمه جا خواهد تابید و تو خود را درقصر فرمانروایی خواهی یافت وفرمانروای بعدی تو خواهی شد.»
 پهلوان با تمام خویشتنداری اما به ناگاه و باصدای بلند شروع کرد به خندیدن! و سرخود را چنان تکان می داد که گویی از شنیدن قصه شیرینی بخندد:" لب برلب زنی زیبا نهد وبعد فرمانروا شود". اما نخودی نگاه تند و تیزی به سوی او کرد. پهلوان دست از خندیدن برداشت. نخودی باز با حرارت داستان را ادامه داد وچنین گفت:« دراین هنگام "جادوی خفته" ازبستربرخواهد خاست و به چشم محبت به نجات بخش خود یعنی تو خواهد نگریست و دستش را در دست تو خواهد نهاد وهمراه وهمدوش تو به راه خواهد افتاد تا تو را خوشبخت کند وسعادت فرمانرواییِ جاودان ببخشد اما درچند گام بعد آن زن زیبا  ناگهان تبدیل به همان فرمانروای سنگدلِ پیشین خواهد شد و فرمانروا همان خنجری را که از سینه طلسم بیرون کشیده و برخاک افکنده ای، برداشته و در پشت و در میان دو کتف تو فرو خواهد کرد تا خود بازفرمانروا(فرمانروای جاودان) شود. تو درپای فرمانروای سنگدل خواهی افتاد و محکوم به مرگ خواهی شد اما او نیزنجات نخواهد یافت زیرا خنجر قدرتش به خون انسان آغشته گشته است و جادوی کهنه و طلسم آن "جادوگر بزرگ" دوباره به کار خواهند شد و فرمانروا به شکل سنگ یعنی " جادوی خفته" بازخواهد گشت و به همراه همه کس و همه چیزدوباره مجسمه خواهند شد و باز قبرستانِ کهنه برجا خواهد ماند. قبل از تو نیز بسیاری خواستند این طلسم را بشکنند اما چون دل به " جادوی خفته"[قدرت] دادند و دست خود در دستش نهادند و وصلش را طلب نمودند، زخم خنجرش را درمیان دو کتف خود چشیدند و جان برسراین طلب نهادند. از اینروست که این طلسم هزارسال ادامه یافته است؛ " قدرت - خنجر- خیانت،" طلسم این سرزمین است!»
پهلوان بی اختیاربرخود لرزید وسرمایی را درپشت خود حس کرد. نخودی که هیچگاه هراسی در سیمای پهلوان ندیده بود، با ناراحتی پرسید:« چه شد؟ آیا قدم به این میدان نخواهی نهاد؟» پهلوان بی آنکه هراس خود را از نخودی پنهان نماید، پاسخ داد:« به درستی نمی دانم شاید از رویارویی با طلسمی چنین سنگین گریزانم. از اینکه زنی به غایت زیبا با تمام جمال وکمالش محبت مرا از آنِ خود کند و از این عشق زنده شود و بعد دست وصال در دستم نهد اما ناگهان دیو وهیولایی شود وبه خنجر وخیانت توسل جوید وخون مرا به خاطر فرمانروایی بریزد، بی اختیاربرخود لرزیدم. در نظرم نارواست که طلسمی هزارساله گشوده گردد اما در چند گام بعد و دوباره به "خون وخنجر وخیانت" منتهی گردد؟ اما چگونه می توان مانع از این بازگشت شد؟»
ادامه دارد...
ماه نوامبر. سال 2012 برابر با آبان ماه 1391 خورشیدی.
درحاشیه قصه: دریک کشور پهناوری به وسعت  ایران وبا جمعیتی حدود هفتاد میلیون نفر چگونه می توان باور کرد که فقط یکنفر(امام یا ولی فقیه یا یک شخصیت سیاسی قدرتمند، نماینده ای آسمان یا زمینی) مسؤل و دلسوز منافع کشور و مردم باشد و بقیه همه "گیج" باشند! واگر گیج وپرت نباشند وهشیار باشند، نهایت هشیاری آنان سرنهادن به پای همان یکنفر و سرسپردگی به او باشد واگر مطیع آن تنها موجودِ برحق نباشند، همه خیانتکار خواهند بود! وخودِ آن یکنفر به قضاوت بعدی تاریخ یا یک دیکتاتورغیرمذهبی وخونریز(بی دین) یا یک دیوانه مذهبی(دین دار) باز هم خونریز و اهل قربانی کردن انسان ها در پای عقیده و قدرت خویش(حکومتش) باشد!..
برخلاف گفته خمینی، همه بدبختی های ملت ما( دیکتاتوری وفقر وفساد و..) از:« نبودِ دین و به دلیلِ بی دینی» نبود بلکه "همه بدبختی های ما ملت" از تقدس وپرستش و تطیرِ"مظاهرِ قدرت" [شاه، خمینی، و...] بوده وهست. ازاینروست که ازقلم واز تیزی آن علیه حاکمان وهیولای قدرتشان و سلطه گران برانسان ودشمنان آزادی می توان بهره جست تا روزی که این بنا از پایه ویران گردد و دیگر نباشد!
با درود به تمامی آزادگانی که در اعتراض به دیکتاتوری و به دیکتاتورهای حاکم بر میهن مان قربانی شدند وخون های پاکشان به ناحق ریخته شد، درحالیکه شایسته ترین انسان ها برای یاری نمودن مردم و میهن عزیزمان بودند واحساس مسؤلیتی که..... برای ما باقی نهادند.
نکته دوم: لطفا ازقصه تعبیری اهانت آمیز به تاریخ باستانی وباعظمت وافتخارآمیزگذشته نشود، زیرا هدف قصه چنین نیست.
ملیحه رهبری
برای خواندن مطالب قبلی در پایین صفحه می توانید  به سمت چپ یا راست نیز کلیک کنید. یا می توانید از صفحه اصلی وب لاگ در ستون وسط و مستقیم هر مطلب را انتخاب کرده و روی آن کلیک کنید.

Nessun commento: