lunedì, 12 novembre 2012

برج فتنه 2


نوشته: ملیحه رهبری

قصه: برج فتنه وجادوی خفته      (2)

سفرهای نخودی و پهلوان

قسمت دوم

نخودی پهلوان را علاقمند به دانستن راز و گشودن  آن طلسم یافت، پس به او گفت:« رازگشودن این طلسم درآن خنجر است. کسی که با محبت خویش سنگ را نرم می نماید وخنجر را از درون سنگ بیرون می کشد، باید به فکر نجات مردم وگشودن طلسم این سرزمین باشد وعشق و محبتی را که شرط نجات مردم وگشودن طلسم یک سرزمین است، نباید علتی برای سعادت خویش نماید و دستِ طلب در دست" آن فتنه گر" نهد. شاهزادگان و بزرگانی که می خواستند این طلسم را بگشایند، همه می گفتند که فهمیدیم!! اما وقتی چشمانشان به جمال زیبای خفته می افتاد، کمال وفهم خود از دست می دادند و دل درگرو عشقش می سپردند. اندکی بعد  به طلسم قدرت گرفتار و درچند گام بعد هم نابود می شدند.» پهلوان که با صبر وحوصله به قصه نخودی گوش می داد، دیگر طاقت نیآورد وسخن او را قطع کرد و با جدیت از او پرسید:« بگو! چه کاری باید انجام گیرد؟ "طلسم" چگونه شکسته می شود؟» نخودی که هیچ تردیدی به داستان خود وآنچه که از باد شنیده بود، نداشت، به پهلوان گفت:« صبرکن تا بگویم! کسی که می خواهد طلسم را بگشاید، باید هشیار باشد ودست وصلت در دستِ "جادوی خفته" ننهد. پس از آنکه صدای طبل ها و فریادهایِ "زنده باد" را شنید، دوباره همان خنجرجادویی را درسینه "جادوی خفته" بنشاند و نباید در این کار تردید کند زیرا آن زن زیبا کسی جز فرمانروای پیشین نیست که طلسم شده است و هرگاه که بیدار و زنده شود و به خود آید دوباره به اصل خویش باز می گردد. وقتیکه تو خنجر را دوباره در سینهِ "جادوی خفته" بنشانی در همان دَم هیولایی خواهد شد و به سویت حمله خواهد کرد اما دیگر قدرتی ندارد و با ضربه شمشیرت برخاک خواهد افتاد وغبارخواهد شد و کارش پایان می یابد وطلسم سرزمین نیز شکسته خواهد شد. درگذشته های دور دلیران وشاهزادگان وحتی آزادگان بسیاری بخت خود را آزمودند تا آن" جادوی خفته" را با محبت خویش بیدار کرده و طلسم را بشکنند و آن سرزمین را دوباره زنده و سرشار از زندگی وسعادت کنند و خود نیز به فرمانروایی کشوری بزرگ و با عظمت برسند اما چون خواستند که با آن "فتنه گرزیبا" "وصلت کنند وفرمانروا گردند و"همه کس وهمه چیز" را از آنِ خود کنند، درچند گام بعد آن "فتنه گر زیبا" به اصل خویش بازگشت و همان فرمانروی خونریز شد وخنجر خود را درمیان کتفشان نشاند واز پای درآمدند. ازاینروست که دیگرکسی به فکر نجات این قبرستان نیست وتجربه گذشتگانی را که جان خود را در راه این آزمون از دست دادند، کافی می دانند واز" فتنه قدرت" گریزانند. ما هم می توانیم افسانه این سرزمین را فراموش کنیم و چون دیگر سیاحان و ماجراجویان از آن بگذریم و یا حتی مثل زیارت کنندگان برتقدیر وسرنوشت آن اشک بریزیم و بعد به راه خود برویم. به هرحال هزار سال گذشته است.»
پهلوان نفس حبس شده اش را از سینه بیرون داد. تأملی نمود و بعد ازنخودی پرسید:« کجاست سرزمین سلامت که ما به آن نرسیدیم و کجاست راه سلامت که ما در سفرهای خود از آن نگذشتیم!؟» نخودی از این کنایهِ پهلوان خوشش آمد و با خوشحالی به او گفت:« می دانستم که قبول می کنی!» پهلوان سرش را تکان داد و گفت:« نمی توانم این مردم را به حال خود رها کنم و به راه سلامت بروم اما ترسم نیز ازآن "فتنه گر زیبا" است که چون بیدار شود وچشم درچشمم بدوزد، اسیر نگاهش گردم و جادو شوم و چون دست در دستم نهد، دست از طلبش برداشتن، نتوام. زیرا که من هیچ پیامبری نیستم و تنها یک پهلوانم که می توانم به آسانی بلغزم و به راه خطا بروم.» نخودی به سادگی گفت:« نترس! من همراه تو خواهم بود و تو را به موقع آگاه خواهم کرد.» پهلوان که به دوستِ کوچک اما دانای خود اطمینان داشت، گفت:« امید است که این طلسمِ شقاوت بر من کارگر نشود.»
نخودی کله کوچک خود را تکان داد وگفت:« من هم کسی نیستم و شاید نتوانم تورا از وصلِ آن زن زیبا باز دارم زیرا که "عشق" نیروی مهیبی است و" جادوی خفته" هم فتنه گری است که هیچ پهلوانی بر او ظفر نیافته است اما باداباد... بگذار که قدم در راه نهیم و "خود" را با "فتنهِ دیگری " محک بزنیم.»
پهلوان نگاه پٌرمحبتی به نخودی کرد و به خنده گفت:« نترس! طوری نخواهد شد. فراموش نکن که ما هر دو؛ اگرچه یکی پهلوان وآن دیگری نخودی است اما مثل دو انسانِ "آزاده "هستیم و امید است که دامِ آن "جادوگرٍ خفته" و شورو فتورطبل هایِ بیداری و فرمانروایی، طلسم کارسازی برما نباشد وبا هم از این خان بلا به سلامت بگذریم.»
نخودی سرخود را رندانه تکان داد وگفت:« باید ببینیم! هیچکس قادر به گذشتن ازهمه دام ها وخان هایی که برسر راهش افکنده می شوند، نیست وهرکسی درتله خواسته وخواهش ها و در دامِ ضعف های خود روزی گرفتار می شود و به پایان راه خود می رسد. ای دوست؛ پهلوانها هم برای همیشه پهلوان باقی نمی مانند. اما امید است که ما دراین سفر طلسم نگردیم. من دعا خواهم کرد و به خدای خود خواهم گفت؛ خدایا تو را صدا می کنم، مرا بشنو و یاری کن زیرا که کوچکم و به تو نیازمندم!»
پهلوان هم با زیرکی نخودی ناقلا را پاسخ داد وگفت:« اگر پهلوانی بتواند قدرشناس نخودی های دور وبر خود باشد که راه ها را بر او باز می کنند واز چاه ها برحذرش می دارند، نجات خواهد یافت و راه خود را ادامه خواهد داد. پس زنده باشی نخودی! اما من هم دعا می کنم و می گویم؛ خدایا وقتی مرا صدا می کنی، تو را می شنوم و تو را یاری خواهم کرد زیرا که توانایی یاری نمودن مردم را به من بخشیده ای! پس تو نیز با من باش!»
بدینترتیب دو دوست دوباره رشته دوستی و اتحاد بین خود را محکم کردند و عزم خطر کرده و به سویِ "برج فتنه" به راه افتادند. دور تا دور برج پوشیده از خارهای سخت و گزنه های بلند بود. پهلوان با راهنمایی نخودی و با شمشیر خود راهی از میانِ خارهای سخت و انبوه باز کرد و راهِ ورود به برج را یافت و به سختی درب سنگین آن را گشود و قدم به درونِ "برج فتنه" نهاد. در درون برج نیز مانند بیرون سرنوشت مردم یکسان بود. پهلوان و نخودی هرچه بیشتر نگاه می کردند، بیشترناراحت می شدند. سرزمینی گرفتار طلسمی سخت وسنگدلانه شده بود. کودک شیرخوار به زیرپستان مادربه مجسمه ای سنگی بدل شده بود، آهنگری با چکش و سندانش، پیرمردی با کوله بار برپشتش ومرغی با جوجه هایش و.... مرگ درهمه جا سایه خود بر سرِ همه کس و همه چیز گسترده بود. چه کسی می توانست آنان را دوباره زنده کند؟ پهلوان تردیدی نداشت که این مردم را دوست دارد وهرگز دلش نمی خواهد که این مردم وسرزمینی که روزگاری خرم وآباد بوده است، به حالت قبرستانی ابدی باقی بمانند. پس ترس و تردیدها را از دل خود زدود وبا گام های محکم از پله های "برج فتنه" بالا رفت. در راه از میان استخوان های پوسیده شاهزادگان وسرداران شجاعی می گذشت که پیش از او قدم به این برج نهاده بودند. نخودی با  دیدن اسکلت ها از ترس فریاد زد اما پهلوان هراسی نداشت. درآخرین پله برج پهلوان شمشیرخود راازنیام بیرون کشید و ایستاد. نفسی تازه کرد وآخرین گام را برداشت وقدم به سرایی نیمه تاریک نهاد که در زیر طاق برج بود. اتاق کوچکی دید که پنجره کوچکی داشت واندک روشنایی از آن به درون می تابید. در میانه اتاق سنگی قرار داشت. بر روی آن سنگ زنی به غایت زیبا تراشیده از مرمری سفید خفته بود. تاجی برسر داشت وشنلی زرین تنش را پوشانده بود. اما خنجری در میان دو سینه اش نشسته بود. پهلوان از دیدن" جادوی خفته" تکان سختی خورد. چنان زیبا بود که شگفت آور می نمود. به زیبایی او شاید که کسی در جهان نبود. پهلوان به خنجری نگریست که بی رحمانه در سینه او نشسته بود و بس ناگوار می نمود و دیدنش دل را می آزرد. پهلوان بی اختیاردست به سوی آن خنجر برد تا آن را بیرون کشد اما خنجر تکان نمی خورد. تنها محبت می توانست "جادوی خفته" را از زخم خنجر وازطلسم سنگدلی آزاد کند. او را که خود مظهریک سرزمین بود وزندگی وحیات او گره خورده به زندگی وحیات یک ملت بود. بیدار کردن او نخستین گام بود اگر چه کاری بس خطرناک نیز بود. طلسمی سخت و سنگی و پر خطر ولی زیبا دربرابر پهلوان قرار گرفته بود.
 عجبا که گشودن این طلسم برپهلوان سخت تر از جنگ با اژدها آمد! گوییکه کارِ پهلوانان نبود! پهلوان درنگی نمود اما زود برهراس و تردیدهای خود غلبه کرد و پیش رفت و خم گشت و لبان خود را بر لبانِ " جادوی خفته" نهاد. لبانش چون سنگ سخت و چون مٌرده ای سرد بودند. پهلوان با گرمای وجود خویش آن سنگ را محبت نمود. سنگ سرد به آهستگی گرم می شد و نرم می گشت و جان می گرفت. دست پهلوان به روی خنجر سخت بود تا لحظه ای که تکانی درسنگ حس کرد و به سرعت خنجر را از درون سینه  بیرون کشید.  سینه آزاد شد و قلب در سینهِ سنگ تپید و پیکر سنگی دگرگون گشته و زنی زیبا از آن سنگ پدیدار شد. زن نفسی کوتاه کشید و زنده شد. پهلوان احساس پیروزی و شادمانی نمود زیرا که سنگی از محبتِ او زنده گشته بود اما بعد هراس تلخی بر جان او احاطه یافت. آیا قادربه محبتی راستین گشته بود یا آزمون را باخته بود؟ آیا " جادوی خفته" را بدون چشم داشتی، محبت نموده بود یا آن زن زیبا را برای خویش خواسته بود؟ شکی نداشت که در دل خود آرزوی زنده گشتن آن سرزمین و مردم را داشت اما همزمان نیز گرمای وجود خویش را به آن زن زیبا بخشیده  و با محبت خویش او جان بخشیده و زنده کرده بود و اینک جدا شدن از او برایش آسان نبود. پهلوان با خود اندیشید: « حتی اگر سنگی از تو جان گیرد و زنده شود، چون جان تو خواهد شد و دل کندن از او آسان نخواهد بود! و اینک چه خواهد شد؟...» نخودی به او مجال فکر کردن و تردید نمودن نداد وگفت:« نگاه کن! اگر افسانه راست باشد، باید " جادوی خفته" چشم بگشاید.»
 و شگفتا که آن زن زیبا که خود مظهر زندگی و بیداری آن سرزمین بود، به راستی چشم از خوابی گران گشود و به صورت نجات بخشِ خود لبخندی زد. خنده زیبای او مثل طلوع  خورشید بود که نه تنها بر آن اتاق کوچک  بلکه  بر دل و جان پهلوان نیز چنان تابید که هراس خویش از"جادوی خفته" را از یاد برد و با شوق در او نگریست. عجبا از زیباییش که مظهری کامل بود. پهلوان بی آنکه پیامبری باشد اما سنگی مٌرده را زنده کرده  بود." جادوی خفته" بیدار و به زندگی بازگشته بود و با بازگشت او، طلسم آن سرزمین نیزمی شکست وآینده ای نو برگذشته ای مٌرده چیره می گشت. در همین هنگام صداهایی نیز به گوش پهلوان رسید. صدای طبل و شیپور و فریادهای " زنده باد" از همه سو برخاسته بود. پهلوان نمی فهمید که این صداها از کجا می آیند؟ اما فریادهای شادمانی چنان رسا  و نزدیک بودند که گویی از میان دیوارها و حتی هوا به گوشش می رسیدند.
" جادوی خفته" دست خویش دراز نمود و با صدایی که به زیبایی موسیقی بود از پهلوان خواست تا او را برای برخاستن یاری کند. نخودی با آنکه خود غرق تماشای او گشته بود اما با فریادی بلند در گوش پهلوان او را به خود آورد:« او را یاری نکن تا برخیزد! خنجر را از کف مده! کاری بکن! طلسم قدرت را بشکن!». پهلوان گوییکه از خواب  بیدار شده باشد، ناگهان به خود آمد اما کاری نکرد. نخودی باز در گوش او فریاد  زد:« زود باش! در اندیشه مباش! خنجر را دوباره در سینه " جادوی خفته" فرود آور!» پهلوان خنجر را در مشت خویش فشرد اما قادر نبود آسیب وگزندی به آن زنِ بی همتا و زیبا برساند. " جادوی خفته" مثل خورشید می درخشید و مثل ماه می تابید و مثل گلی می شکفت وعطر وجودش آن اتاق کوچک را پٌر ازهوای محبت کرده بود. محبتِ او دل وجان پهلوان را چنان پٌر ولبریز از تمنا کرده بود که پهلوان بی حرکت درجای خود ماند. سزا نبود که آن خورشید از درخشیدن وآن ماه از تابیدن و آن گل از عطرافشانی باز داشته شود و یا نابود گردد، آنهم به دستِ "پهلوانی که دل وجانش در گروِ محبت او بود. اما  نخودی همچنان در گوش پهلوان فریاد می زد:«  چشم ازنگاهش بردار! جادو مشو! فریب مخور! خورشید نیست که تابیده است، ماه نیست که می تابد وگل نیست که عطرافشانی می کند، طلسم سرزمین است که باید آن را بشکنی! دست از طلبش بردار! به خود آی، پیش از آنکه دیرشود!». پهلوان با فریادهای نخودی لحظه ای به خود آمد و خنجر را بالا آورد ولی به سوی سینه خود بٌرد. گوییکه می خواست سینه خود را بشکافد. نخودی به شدت ترسید و باز درگوش پهلوان هرچه بلندتر فریاد زد و به ناگاه شروع به گریستن کرد. در این هنگام "جادوی خفته" نیزاز بستر خویش برخاست و شنلش را بردوش کشید و خرامان گامی به سوی پهلوان برداشت و با همان لبخند جادویی خویش در برابر او ایستاد. به نظرمی رسید که پهلوان چنان جادو شده باشد که بخواهد سینه خود را بشکافد اما در یک لحظه و ناگهان دست او چرخید و  خنجر جادویی را در سینه" جادوی خفته" فرود آورد. خنجر سینه آن فتنه گرِزیبا را شکافت و فریادش در زیر طاق برج چون غرش رعد طنین انداخت. آن جادوی هزارساله و آن "طلسم دلفریب" ناگهان به شکل هیولایی هولناک درآمد و حمله کرد و چنگ  به سوی پهلوان افکند اما مجالی نیافت وشمشیرتیز پهلوان چنان برآن هیولا فرود آمد که مجالی نیافت و چون آواری پوسیده فرو ریخت و غباری سیاه وغلیظ آن اتاق کوچک را پٌر کرد. پهلوان از هیولا نمی ترسید اما نشاندن خنجر در سینهِ زنی که به زیبایی خورشید و ماه بود و دلش را ربوده بود ، چنان براوسخت بود که بی اختیار زنوانش می لرزیدند و شانه های پهن و استوارش، چون شاخه های سنگین درختان خم گشته بودند. نخودی درحال خنده و گریه در گوش پهلوان فریاد زد:« تمام شد!  طلسمِ شکست. مبارک باد این نوروز! »
فریادهای" زنده باد، زنده باد" وصدای طبل ها و شیپورها بلند بودند و خبر از جشن وشادی و پیروزی ای بزرگ می دادند. پهلوان هیچ توجهی به آن هیاهوها نشان نداد. نخودی از حال زار پهلوان اندوهگین شده بود اما با صدای بلند همچنان حرف می زد و پهلوان را برای شجاعت و رشادتش می ستود . پهلوان از او خواست که ساکت باشد. سر پهلوان از دود وغبارِ آن جادویِ سیاه چنان سنگین گشته بود که نمی توانست به درستی نفس بکشد و به دنبال خروج از آن برج لعنتی بود. پس به شتاب پله های برج را پایین آمد. در بیرون برج وجود هوایی تازه را حس کرد که چون حرکت نسیمی حیات بخش به جنبش درآمده بود و در همه جا می وزید. پهلوان لبخندی برلب آورد. به نظر می رسید که دریک لحظه و درهمه جا، همه  کس و همه چیز به سوی زندگی بازگشته باشند. انگاری که هیچکس ازآن مرگ هزار ساله خبر نداشت وچرخه زندگی دوباره درکار بود و مثل گذشته به راه خود ادامه می داد. پهلوان بی آنکه توقفی کند و بازگشت زندگی در گوشه وکنار آن برج را نگاه کند و ازتماشای آن جشن و سرور لذت ببرد ، به سوی دروازه های خروجی "برج فتنه"  شتافت و از آن برج قدیمی و بدنام گریخت.
در بیرون برج نیز به جای آن قبرستانٍ کهنه، آثار زندگی  پدیدار گشته بود واز آن دوران سنگی، اثری دیده نمی شد. پهلوان سوار براسبش شد و به تاخت خود را به رودآبی رساند. غبارهای فرو ریختن از آن جادوی کهنه( هیولا) سر تا پایش را سیاه کرده و راه نفسش را بسته بودند. پهلوان خود را درآب افکند و سیاهی جادو را از تن وجامه خود زدود و نفسی تازه کرد. بعد آتشی افروخت و درکنار آتش نشست. سرش سنگین وجانش ناآرام و تنش تبدار بودند. با خود می اندیشید:« چگونه می تواند قدرت چنان فریبنده باشد؟ چون خورشید و ماه بدرخشد و زیباتر از تمامی گل ها باشد وعطرش هوش ازعقل برباید و جلال وجمالش تو را شیفته نماید و درپس آنهمه زیبایی، هیولایی خونریز و بی رحم نهفته باشد؟ واگرآن جادوگر و فتنه گر را نشناسی....» پهلوان پریشان خاطر و آشفته حال بود. پس دست درجیب جلیقه خود کرد و به دنبال نخودی گشت. در ته جیب خود او را یافت، نخودی را بیرون آورد. نخودی خیلی سرحال بود وچون پهلوان را آشفته حال دید به او گفت. ای پهلوان ازکشتنِ آن زن زیبا غمی به دل راه مده وحسرتی بر مرگِ " جادوی خفته" مخور، اگرچه آن سنگ را تو زنده  کرده بودی. تو که خواهان "قدرت وجاودانگی" نبودی. آن طلسم را شکستی و فرمانروایی مطلق بازگشت ناپذیر شد وتمام شد! افسانهِ"جادوی خفته" ختم شد. حالا همه آزاد هستیم. من وتو و مردم...» پهلوان نفس راحتی کشید واز کنارآتش برخاست. نخودی پرسید:« کجا؟» پهلوان گفت:« برویم وسرزمینی آزاد شده از طلسمِ قدرتِ را تماشا کنیم. رستاخیزی برپا شده است.» نخودی گفت:« برویم و ببینم. تماشا دارد!»
پایان!
با امید به پایان یافتن دیکتاتوری آخوندی و درهم شکستن طلسمِ ولی فقیه در مهین مان و بازگشت ناپذیری هر نوع حاکمیت و قدرت مطلق دیگری که بتواند به دیکتاتوری بیانجامد!! با احترام به روان پاک ستار بهشتی، آزاده ای که دراعتراض به دیکتاتوری،  درحکومت مطلق ولی فقیه دستگیر و شکنجه  و به دست هیولای خونریز کشته شد!
ماه نوامبر. سال 2012 برابر با آبانماه. سال 1391 خورشیدی



Nessun commento: