domenica, 16 settembre 2012

هست ونیست2

نوشته: ملیحه رهبری

قصه نخودی وپهلوان

هست ونیست (2)

قسمت دوم:

پهلوان باز پرسید:« اگرمردم به خدا و شیطان باور دارند چرا تا نابودی یکی از این دو وتا به آخر نمی جنگند!؟» نخودی گفت:« خداوند به آنها چنین فرمانی نداده است که " تا حاکمیت کامل من بجنگید وبٌکشید و تمام هستی وهمه کس را نابود کنید". آنها براین عقیده اند که تا انسان هست، خدا وشیطان هم هستند و نابودی یکی از این دو ممکن نیست وانسان گاه این وگاه آن است واین جنگ را پایانی نیست. کسی که اول هفته خداصفت است، می تواند درآخرهفته شیطان صفت شود. در"حاکم" یا یک "عالم" که تو خدا را می بینی، می تواند شیطان نهفته باشد وچون ماری آشکارشود وهمه را نیش بزند.»
پهلوان ازگفته های نخودی تکان سختی خورده بود اما ترسی به دل راه نداد. درحالیکه چنین اعتقاداتی را باور نداشت اما می فهمید که درآنجا واقعیت ها چنان دردناک بوده اند که به چنین باورها و کابوس هایی تبدل شده اند.

نخودی پشت سرهم حرف می زد و تعریف می کرد وبازگفت:« دراینجا هیچکس خدا یا مجسمه خدانیست. دراینجا نه عشق ها مقدس هستند ونه جنگ ها و نفرت ها ویا کینه ها ابدی هستند. همه کس وهمه چیز مثل فصل ها، گذرا وتغییرپذیر وپاکیزه شونده اند. "خوب می تواند بد شود" و بد می تواند به خوبی باز گردد. زندگی براین چرخه از روزهای هفته تا فصل های سال حرکت می کند و می گذرد. درجایی پایان می یابد و دوباره شروع می شود.» بالآخره نخودی داستان خود را تمام کرد وساکت شد. خسته شده بود.

پهلوان که نفس درسینه بزرگ وفراخش حبس شده بود، نفس خود را آزاد کرد و با ناراحتی گفت:« این باورها، اوهام بشری هستند.» نخودی با خستگی دهن دره ای کرد وگفت:« اما هیچ قومی هم بدون اوهام نیست.»

پهلوان به ناگاه ازجای خود برخاست و نخودی را برداشت و درجیب جلیقه خود گذاشت تا بخوابد. اما آخرین سؤال را از او کرد وپرسید:« الآن دراینجا چه فصلی است؟» نخودی جواب داد:« فصل ها که تغییر نمی کنند. دراینجا هم وسط تابستان است.»

پهلوان به راه افتاد تا درشهر گردش کند و از نزدیک و بهتر با مردم آشنا شود. چند روز بعد درشهر به دنبال کاری گشت وچون فصل کار بود، کاری با مزدی خوب پیدا کرد. سه روز اول هفته روزهای خوبی بودند و مردم شاد وخوشحال بودند و ازهمه جا آوازهای دلکش و دلنشینی به گوش می رسید اما روزهای بعدی چنین نبودند و به گونه غریبی همه جا ساکت می شد و مردم محتاط می شدند. زندگی کردن دراین روزها آسان نبود وازهمان مردم خداصفت، دزدی ودغلکاری وشیطان صفتی آشکار می شد چندانکه هیچ خدا و یا قانونی را بنده نبودند. پهلوان هشیار بود و می بایست ازهمه چیز مواظبت می کرد. دراین روزها مزدش داده نمی شد و باید برای گرفتن آن شمشیرمی کشید و به خصوص ازدشمنی ها و زورگویی ها ودعواها و بددهنی که درهمه جا دیده می شد، دوری می کرد و ازدروغ وتهمت وحسادت و دیگربلاها که باید حذرمی کرد. عجیب بود که همان مردم خداصفت می توانستند، چنان دیو و دد و دون شوند که زندگی را حتی بر پهلوانی تنگ کنند اما چه خوب بود که این روزهای تیره وتار می گذشتند و همه نفس راحتی می کشیدند و شروع دوباره "زندگی" در روزها نیک را غنیمت می شمردند. عجیب بود که به چنین "هست و نیستی"عادت کرده بودند وهرکسی نیز در برابرآن به نوعی ازخود دفاع می کرد. برخی دراینروزها ازخانه خود خارج نمی شدند تا خود را حفظ کنند و برخی دیگر با خنجر وشمشیرآماده رویارویی با هرحادثه ای بودند واما درپایان هفته عبادتگاه ها رونق چشمگیری می یافتند ومردم به عبادتگاه ها پناه می بردند تا ازشرشیطان ومرگ درامان باشند وازگناهان خود نیز پاک شوند.

پهلوان تابستان را درآنجا و درمیان مردم گذراند و با آنان کار کرد و از نزدیک آنان را شناخت و بعد تصمیم گرفت که به هنگام رسیدن فصل پاییز و "فصل شیطان" نیز درآنجا بماند ودرتقسیم محصول به نفع مردم دخالت کند وجانب آنان را در تقسیم عادلانه محصولات بگیرد ونشان دهد که اختلافات حتی در"فصل شیطان" هم قابل پیشگیری هستند، به شرطی که پهلوانی دانا وبا تجربه درجانب مردم بی دفاع قرار گیرد وهدفش ازاین کار، "شریک شدن با شیطان در حاکمیت نباشد."

پس چنین کرد وچون پهلوانی بی طرف وغریبه بود وسهمی برای خود نمی خواست، سران حاکم نتوانستند بهانه ای بیآورند و مانع از دخالت او شوند وعدالت را رعایت کردند وسهم مردم به آنان داده شد. نخستین پاییزی بود که مردم پهلوانی دانا ودلیر وآشنا با نظم وقانون و حامی عدالت را درکنار خود داشتند. کار تقسیم محصول بهتراز هرسالی انجام گرفت وعلت یا بهانه ای برای به راه افتادن جنگی باقی نماند. مردم خوشحال بودند که فصل شیطان به خیر گذشت وکسی گرسنه نمانده بود تا خود را برای جنگیدن به ثروتمندان بفروشد.

پس ازکسب این تجربه، پهلوان به دنبال راه حلی بود که درباورهای مردم آن سرزمین تغییری به وجود آورد و زندگی پٌر رنج آنان را بهبود بخشد وچهارفصل ناپایدار وحاکمیت متزلزلِ"هست و نیست" درآنجا را به یک فصل وآنهم فصل" حاکمیت قانون" درهمه جا و یکسان برای فقیر وغنی پایدار کند. اما اگر بتواند!

مردم او را دوست داشتند وبا آنکه فصل بی اعتمادی وبدبینی وبداندیشی و زمان "حاکمیت شیطان" بود اما باز به او به چشم دیگری نگاه می کردند زیرا او چنان دلیر وخردمند بود که در"فصل شیطان" هم توانسته بود، مانع از بی عدالتی وجنگ شود واز کسی یا چیزی هم ترسی نداشت.

با گذشتن فصل کار وکوشش و با رسیدن روزهای سرد و غم انگیز پاییزی مردم به هنگام غروب آفتاب در میدان شهر گردهم می آمدند تا اولا تنها نباشند ودیگرآنکه از"شرارت های این فصل"، درامان باشند و دعاها و رقص ها وآداب وسننی را هم جهت رضای خاطر شیطان اجرا می کردند اما این جشن ها به شادمانی یا به بزرگی جشن های بهاری نبودند.

پهلوان این فرصت را غنیمت شمرد وپس ازپایان یافتن رقص وجشن درکنار آتش می نشست و برای مردم از سفرهای خود و از سرزمین های دیگر وآداب و رسوم و باورهای دیگراقوام صحبت کرد. گفته هاش مورد توجه مردم قرارگرفت و مردم با علاقه از او سؤال می کردند و می خواستند تفاوت زندگی درسرزمین های دیگر را با زندگی در سرزمین خود بدانند. می خواستند بدانند که کدامیک از خلق ها خوشبخت ترهستند. پهلوان به آنان گفت:« مردم سرزمین های دیگر به خدا یا شیطان وبه "هست ونیست" باورهایی مثل شما ندارند. برخی از سرزمین ها برای زندگی کردن باوری قوی به قوانین عادلانه دارند که یکسان برای فقیروغنی و درتمام فصل های سال است وآن قوانین را به قوت اجرا می کنند. هیچ قومی فصلی به نام وازآنِ شیطان ندارد واقوام دیگر"حاکمیت شیطان" را نمی پذیرند وسهمی به شیطان نمی دهند و به وجود "هستی" چنان باور دارند که چهارفصل را برای هستی خویش می دانند و هیچ فصلی به نام "نیستی" ندارند.»

گفته هایش درمیان مردم ولوله ای انداخت وآنان با ترس ولرز به پهلوان نگریستند و به او گفتند که نمی خواهند شیطان را عصبانی کنند و نمی خواهند ایمان و باورها وفصل های خود را تغییر دهند وجرأت نمی کنند ونمی توانند ازشرشیطان رها شوند و باید سهم او را هرآنچه که طلب می کند، بپردازند تا دو" فصل هستی" هم فرا رسند و دوباره بهارشود.» پهلوان به آنها جواب داد:« هیچ شیطانی پوشیده و پنهان از نظرها نیست. "شیاطین" همان سرانِ ثروتمندِ حاکم برشما هستند که به هنگام تقسیم ثروت "فصل شیطان" را برپا می کنند وجنگ به راه می اندازند و ترس و وحشت ایجاد می کنند و شما را به خاکستر سیاه زمستان می نشانند. اما این "حاکمیت شیطانی" تغییرپذیراست. می بینید که دراین سال ازحاکمیت شیطان خبری نیست و ثروت ها عادلانه تقسیم شده اند وکسی گرسنه نمانده است تا خود را برای جنگیدن بفروشد.»

مردم گفتند:« توبودی که اینهمه را توانستی! ولی ما نه پهلوان هستیم و نه داناییم! نمی توانیم دخالتی کنیم. شیطان دو فصل را در اختیار خود دارد. با آن فصل ها چه کنیم؟» پهلوان خندید و گفت:« آن دو فصل را هم به خدا بدهید تا بهارشادی دو برابرو تابستان کار وکوشش نیز دو چندان گردد. باید ازسهم شیطان کم کنید!»

مردم ازشنیدن این سخن چنان وحشت کردند که ازترس فریاد زدند. پهلوان به ترس آنها اهمیتی نداد و باز گفت:«چرا می ترسید؟ اگرخوب نگاه کنید درفصل های پاییز وزمستان نیزحاکمیت"هستی" را خواهید دید. شما این حاکمیت را به " نیستی" سپرده اید و با "باورهایتان" به خود ظلم کرده اید.»

از میان مردم یکی با خشم فریاد کشید وپرسید:« چگونه می تواند در فصلی که درآن شکوفه ای بردرختان نیست، بهارهستی باشد؟ دروغگو!» بعد از اونیز دیگری اعتراض کرد وگفت:« درزمستان گیاهان ودرختان می میرند و زمین یخ می بندد، زمستان فصل "نیستی" وحاکمیت شیطان است.» یکی دیگرخندید وگفت:« شیطان را نمی توان از زندگی بشر بیرون کرد؛ اگر از در بیرونش کنی از پنجره باز می گردد، اگر دو فصل را از او بگیری، اوچهار فصل را ازآن خود خواهد کرد و تمام راه های نابودی را به روی ما خواهد گشود.» دیگری گفت:« "نیستی" یعنی مرگ و مرگ را نمی توان ازباور هیچ قومی بیرون کرد. مرگ جان همه را می گیرد وسهمی دارد.»

پهلوان بی آنکه ازخشم مردم بترسد و یا از آنان ناامید شود، باز هم گفت:« به من بگویید آیا فصلی که درآن محصولات وثروت به حق درمیان شما تقسیم شود و برابری وعدالت درآن رعایت شود آیا فصل بهاری برای شما و زنان و کودکان شما نیست؟» مردم ساکت به او نگاه کردند ولی متحیرانه از یکدیگر می پرسیدند:« چه می گوید؟! ما که نمی فهمیم!» پهلوان دوباره گفت:« آیا فصل زمستانی که درآن گرسنه نمانید وبرای خانه های خود گرما داشته باشید وازسرما نمیرید وبه خاطریک لقمه نان خود را نفروشید، آن فصل دلپذیر چون تابستان نخواهد بود؟ آیا تمام فصل ها نمی توانند "فصل هستی" برای شما وکودکانتان باشند؟ اگرعقل خود به کار بندید، از باورهای خود ترسی نخواهید داشت وآنها را تغییر خواهید داد! کیست شیطان جزثروتمندان حاکم که برسرمال ومنال وجاه ومقام جنگ برپا می کنند؟ بدون اراده آنها "فصل شیطانی" برپا نمی شود.»

مردم با آنکه "فصل های شیطان" را دوست نداشتند و دراین دو فصل تا سرحد مرگ رنج می بردند اما چنان به "حاکمیتش" اعتقاد داشتند واز ثروتمندان وقدرتمندان نیز به قدری می ترسیدند که ازگفته های پهلوان هیچ خوششان نیآمد. پس آرام آرام از اطراف او پراکنده شدند و به خانه های خود رفتند وپهلوان را درآن میدان تنها گذاشتند. آنها به "نظمی کهن" باور کرده بودند واز به هم ریختن این نظم کهن نیزمی ترسیدند. آنها به خدا وشیطان، به عدالت و بی عدالتی، به زندگی و مرگ، به سامان وبی سامانی، به نیک بختی و شوربختی و..به شیوهِ مخصوص سرزمین خود، عادت کرده بودند و آسیاب زندگی شان سالیان سال براین چرخه گردیده بود واز ایستادن این چرخهِ "هست و نیست" هراس داشتند. ترسی ازخدا نداشتند که عین "هستی" بود. ترس آنها ازشیطان واز" نیستی" بود.

آنشب وقتی پهلوان به خانه برگشت، ساکت بود. نخودی که ناراحتی دوست خود را نمی پسندید، به او گفت:« تو از مردم خواستی که به جای باورهایشان با قانون زندگی کنند؛ این را باید به "سران حاکم" بگویی. دراین مملکت قانون سه روز رعایت می شود واز روزچهارم دیگرخبری از قانون وعدالت نیست و تجاوز و بی حرمتی کردن به مردم آزاد است و مردم باید بقیه هفته را ازشرشیطان به خدا پناه ببرند.» پهلوان گفت:« می دانم! ولی "سران حاکم" بیشتر از مردم با من مخالفت خواهند کرد، می گویی که چه کنم؟ آیا با آنان بجنگم؟» نخودی گفت:« می گویم که کار کنیم!» پهلوان به خنده پاسخش داد وگفت:« اما فصل کار گذشته است و ما در فصل پاییز و درآستانه زمستان قرارداریم. کاری جز جنگ نمانده است. یا باید بجنگم و یا آنکه از اینجا بروم.» نخودی گفت:« دراین زمستان قادر به ادامه سفر نیستیم. پس در اینجا می مانیم. پاییز و زمستان بهترین فرصت است تا تو کاری برای مردم انجام دهی. پهلوان گفت:« باید فکر کنم و ببینم چه کاری می توان کرد؟» روز بعد پهلوان فکر خود را با نخودی در میان گذاشت و گفت:«ما روزها وهفته ها وچند ماه را دراینجا خواهیم ماند. اگرلازم شود، زمان بیشتری هم دراینجا خواهم ماند. زیرا که تصمیم دارم ازمیان جوانان سالم و نیرومند این مردم، کسانی را برگزینم و پهلوانانی را پرورش دهم که از یکسو فنون پهلوانی را بیآموزند وشجاع ودلیرباشند و ازسوی دیگرنیزآنان را با خِرد و دانشی آشنا کنم که بی نیاز از"خرافات وترس ها واوهامات" باشند وچون مترسکی بی دست و پا وبی عقل دربرابر این "بساط" نباشند ودرفصل تقسیم ثروت- پشتیبانی قوی برای حقوق مردم باشند؛ مانند کاری که من دراین سال کردم."

نخودی به خنده گفت:« اگر چنین کنی، پهلوان خدا صفتی خواهی بود و دو فصل بهار و دو فصل تابستان از تو در این سرزمین به یاد گار خواهند ماند.» پهلوان شوخ طبعی دوست خود را پسندید اما به طعنه جوابش داد و گفت:« شاید هم یک فصل وآنهم "فصل حاکمیت قانون" وعدالت باشد و مردم بتوانند به آسایش زندگی کنند و ناتوان دربرابر"هست ونیست" خود نباشند.»

نخودی باز خندید و گفت:« درهیچ کجا من یک فصل ندیده ام! چهار فصل درهمه جا هست! می آیند و می گذرند!»

پهلوان از طنز نخودی رنجیده خاطر نشد. سرخود را تکان داد وبه او گفت:« مدتی است که با پاهای قوی و با بدن نیرومندم بر روی زمین درسفرم و دراین سفرها سختی بسیار کشیده و بسیار نیزآموخته ام و چون پهلوانی گره از کار و مشکلات مردم گشوده ام. دراینجا هم با میل و رغبت این کار را خواهم کرد تا مردم را از شرِ"حاکمیت شیطان" آزاد کنم اما می دانم که مشکل نه درشیطان ناپیدا بلکه در وجود ثروتمندان و قدرتمندانی است که آشکار وپیدا هستند و این ظالمان بر"هست و نیست" این مردم حاکم شده اند و بنیانِ حاکمیت خود را با این "باورها" حفظ می کنند. با یک ضربه نمی توان این "هیولا" را از پای افکند زیرا در"باورمردم" خانه و ریشه کرده است! درمان درد این مردم در میان خودشان است وکار من تنها نشان دادن آن خواهد بود.»

نخودی درحالیکه کله کوچک خود را می خاراند، گفت:« می دانی! وقتی به همراه باد از فراز سرزمین هایی می گذشتیم که خرم بودند و مردم درآنجا زندگی سعادتمندی داشتند، باد درآنجا خرابی به بارنمی آورد وحتی یک شکوفه نیز ازشاخه ای برخاک نمی افکند. باد آرام می گذشت و به شادی ترانه می خواند ومی گفت:« ای سرزمین زیبا تو را دوست دارم. بهار در تو جاوید و همیشگی و"هستی" با تو ماندنی است. تو چون "کتابی" و مردم چون ورق های سبز و برگهای خرم تو هستند. آنان در تو به سعادت رسیدند و تو در آنان به اوج زیبایی رسیده ای زیرا که تو را گشودند، دیدند و خواندند وشناختند وسخت کوشیدند. آنها تا ابد با تو هستند بی آنکه از تو خسته شوند و یا تو را ببندند و ترک کنند. آنان در تو به سعادت رسیده اند.»

پهلوان سخن باد را نیک یافت، لبخندی زد و گفت:« در دامن "هست" ماندن و از" نیست" حذر کردن!»

دراینجا هم باز نخودی حرف آخر را زد ودرحالیکه آهی می کشید، به پهلوان گفت:« دلم می خواست که بزرگ و مثل تو بودم. زیرا تو درهمه جا "هیولای نیستی" را نابود می کنی و"هستیِ خود" را به مردم می بخشی و در دل مردم جای داری. دلم می خواست جای تو بودم زیرا تو"هست ونیستِ" دیگران را برای "بزرگی" خود نمی خواهی وتباه نمی کنی. از اینروست که درهای "هستی" نیز به روی توگشوده اند وبسته نمی گردند.»

پایان!

ماه سپتامبر سال 2012 برابر با شهریور ماه 1391

***

یک نکته درباره قصه ام: امیدوارم ولی فقیه و بقیه مدعیان حاکم بر میهن مان بفهمند که ازسی وسه سال پیش که خمینی وبقیه آخوندها به خاطر به دست گرفتن "قدرت مطلق" ودراختیار گرفتن تمام ثروت نفت ودیگرثروت ها...، دیکتاتوریِ ملاها را بر پا کردند و تمام فصل های میهن ما را به فصلِ نیستی: با جنگ واختناق واعدام وفقر،اعتیاد وفحشا وفساد وبی عدالتی و دروغ وتهمت وکینه ونفرت ومرگ پرستی.. و در نهایت هم بازی با سرنوست تمام مردم با خطربمب اتمی، تبدیل کرده اند، تبلورحاکمیت کاملِ یک دیکتاتوری شیطانی وتبلور"نیستیِ مطلق" هستند وذره ای شعور برای درک" هستی" یا شعوربرای درک "خدای هستی بخش" ندارند که خرمی جاوید ایران زمین از اوست ومردم دلیرش با جان وبا "هستی خویش" بارها وبارها درطول تاریخ، خرمی وآزادی سرزمین خویش را از"شیاطین حاکم" وقدرتهای متجاوز پس گرفته اند.
این"فصل نحس نیستی" هم پایان خواهد یافت و"فصل های آزادی وقانون" به دستِ خود مردم برقرار خواهند شد و"بهارهستی" سایه جاویدان خود را برسرِاین سرزمینِ کهن با افسانه هایِ"هست ونیستِ" آن باز خواهند افکند.

ملیحه رهبری


 

Nessun commento: