giovedì, 6 settembre 2012

هست ونیست1



نوشته: ملیحه رهبری

 

نخودی و پهلوان
قصه "هست ونیست" (1)
قسمت اول
پهلوان ونخودی درادامه سفرهای خود به سرزمین بزرگ وپهناوری رسیدند که دشت های زیبا و کوه های بلندی داشت اما آن سرزمین عاری از نشانه های عظمت یا قدرت و بناهای عظیم یا برج و باروهای بلند می نمود. پهلوان ازکنار دشت های سرسبز وکشتزارهای خرم و باغ های آباد آن گذشت تا به دروازه شهر رسید و وارد شهر شد. درشهر مردم او را با خوشرویی پذیرفتند و به او سرایی نیکو برای استراحت دادند واسبش را نیز تیمارکردند. پهلوان خسته از سفری طولانی بود و به استراحت پرداخت. روز بعد پهلوان از نخودی پرسید که آیا این سرزمین را می شناسد ویا چیزی درباره آن شنیده است؟ نخودی گفت:« بارها همسفر با باد و باران از این سرزمین عجایب گذشته است و آن را می شناسد وآداب ورسوم آن را درهیچ جای دیگری ندیده است.» پهلوان با شنیدن کلمه "عجایب" نگاهی خاص به سوی نخودی کرد. نخودی خندید و گفت:« تعجب نکن! مردمان گوناگون هستند و به شیوه های گوناگونی هم فکر و زندگی می کنند و برای مشکلات خود نیز راه چاره های متفاوتی می جویند و برآن باور می کنند و"همین" زندگی آنان را عجیب می کند. مثلا ساده ترین وعجیب ترین چیز دراین سرزمین نام روزهای هفته است.»
 پهلوان پرسید:« چه نام هایی!؟»
 نخودی گفت:« روزها نام هایی براساس کردار و رفتار آدمی دارند. نخستین روز، به نام راستی و خرد و روزعدالت وبرابری است. دومین روز، روز صلح وسلامت است و سومین روز، روز عشق و شادی است و روز چهارم، روز دروغ است و روز پنجم، روز بی عدالتی و جنگ است و روز ششم، روز کینه وانتقام گیری و روزهفتم، روزغم و مرگ وعزاداری است و بعد هفته پایان می یابد و دوباره هفته ای نو و روزی از نو شروع می شود.»
 پهلوان شگفت زده سرخود را تکان داد و پرسید:« آیا این نام ها معنا یا علت خاصی هم دارند.» نخودی گفت:« کم و بیش! دراینجا مردم براین باورند که سه روز اول هفته مقدس هستند و به خداوند هستی تعلق دارند ومردم در آنروزخوبی ها و نیکی ها را رعایت می کنند ولی چهار روزبعدی هفته به شیطان تعلق دارند و مقدس نیستند ودرآن روزها چنین رعایت هایی انجام نمی گیرد. نخستین روز هفته، زیباترین روز است وعدالت وامنیت درآن به غایت خود می رسد. همه شاد وخوشحال هستند و با خیالی راحت به دنبال کار و زندگی خود روانه می شوند و به همه کس و همه چیز اعتماد دارند و روز زیبایی است و دراین روز کسی متعدی دیگری نمی گردد . در روز صلح، مشکلات واختلافات باید از طریق دوستی وتوافق به نتیجه برسند و آدم ها باید عاقلانه رفتار کنند واز زور استفاده نکنند. روز سوم روز سرور وشادمانی است و مردم آزاد هستند و به میل خود رفتار می کنند. روزچهارم روزهشیاری است. در روز چهارم مردم به جای باور کردن، بسیار محتاط می شوند زیرا آدم ها نمی توانند همیشه درست رفتار کنند واعتماد امری همیشگی نیست و شادی وبی خیالی وغفلت نیز یک روز پایان می یابد. آنها در این  روز چشم و گوش خود را باز می کنند و فکر می کنند و بیشتر شک وکمتر اعتماد می کنند. درکارهای خود و به ویژه در داد و ستدهای خود دقت بیشتری می کنند، زیرا رقابت وپیشی گرفتن آدمی بردیگری امری طبیعی است و حقه بازی وفریب دادن وتجاوز به حق دیگری نیز از استعدادهای آدمی است و دراین سرزمین هیچکس صفت های بد آدمی را انکار نمیکند وبرای همه آشکار است که هرکسی از تمام استعدادهای خدایی و شیطانی خود برای رسیدن به اهدافش استفاده می کند وباید هشیار باشند. در روز پنجم می تواند اختلاف ودشمنی پیش بیآید و بی خردی وبی عقلی جای رفتار عاقلانه آدمی را بگیرد. روز ششم، روزدفاع از حق خود وخشمگین شدن و زمان انتقام گیری وجنون است، البته اگراختلافاتی پیش آمده باشند و روزآخرمی تواند روزغم و اندوه یا مرگ باشد. عابدان و زاهدان در این روزعزاداری می کنند و به همراه مردم درخیابانها به سینه زنی می پردازند وآوازهای عزاداری می خوانند و مرگ را گرامی می دارند ولی آنهم درآخرین روز هفته پایان می یابد و به هنگام غروب آفتاب همه نفس راحتی می کشند و تمام می شود. به این ترتیب، هیچکس تمام هفته را با غم واندوه به سر نمی برد وهیچکس هم بی خبر وغافل تمام هفته را به انتظار شادی نمی نشیند. زندگی آمیخته ای از جنگ وصلح ، خدا وشیطان، زشتی وزیبایی، اعتماد و بی اعتمادی وعدالت و بی عدالتی و آرامش وبی قراری وغم وشادی و عقل وبی عقلی و همراه با هشیاری است.همین شیوه وسنت تا آخرسال خواهد بود!
پهلوان با علاقه وهیجان به گفته های نخودی گوش می داد و با خود فکر می کرد که چگونه چنین چیزی ممکن است؟ چطور ممکن است که مردم یک سرزمین بزرگ و وسیع دربرابر طبیعت دوگانه ومتضاد آدمی چنین باورهایی داشته باشند ودرمقابله با آن نیز چنین روش یا آدابی برگزینند؟»
 نخودی ادامه داد وگفت:« خوشبختانه ما در نخستین روز هفته به شهر وارد شدیم و مهمان نوازی بسیار دیدیم. اما جالب تراز روزها و نام های هفته اعتقادات این مردم است.» پهلوان درحالیکه کمی نگران شده بود، از نخودی پرسید:« چه اعتقاداتی دارند؟» نخودی گفت:« دراینجا  مردم به وجود خدا و وجود شیطان چنان معتقدند که برای شیطان هم سهمی قایل هستند. خداوند با سخاوت "می دهد ومی بخشد" و شیطان با دنائت وپستی همه چیز را می گیرد و هیچکس ازشرشیطان محفوظ نیست. دراینجا هیچکس مثل خدا یا ازجنس خدا، مقدس یا مطلق نیست. هیچکس تمام کارهایش درست نیست؛ فرمانروا یا بزرگان وحتی عابدان و زاهدان سرزمین هم مقدس نیستند. آنها هم استعداد های شیطانی بشر را انکار نمی کنند و تقصیرات خود را می پذیرند وکسی را به "اطاعت وطاعتِ" خود یا "خدای خود" وادار نمی کنند واین کار را پست ترین حیله شیطانی می دانند.»
 پهلوان ازشنیدن این حرف، تکان سختی خورد و ازنخودی پرسید:« آیا کسی نیست که فقط خوب و باخدا یا مثل خدا کامل باشد یا چنین ادعایی بکند؟» نخودی گفت:« نه! هیچکس نیست که چنین ادعای دروغی کند زیرا مردم چنین باوری ندارند. هیچکس نیست که نزدیک به خدا ویا فرزند خدا باشد. هیچکس هم نیست که دوراز شیطان وبی نیاز از "گرفتن" باشد؛ "هرکه بامش بیش، برفش بیشتر"! به همین دلیل نام روزهای هفته را آنگونه نهاده اند تا باورها به حقیقت نزدیک باشند.»
پهلوان فکری به خاطرش رسید و پرسید:« آیا این مردم دین وپیامبریا کتاب آسمانی دارند؟» نخودی گفت:« شاید! ولی من آن را نمی دانم اما "باد" به هنگام عبور از فراز این سرزمین می غرید وچنین می خواند:« ای انسان تو هر روز راستی و خرد نمی ورزی. تو هرروز شاد نیستی! تو دروغ هم می گویی! تو به ناپاکی وفریبکاری وخیانت هم رفتار می کنی. تو دانا و هم نادانی، توستمدیده ای وهم ستمگری. ای انسان، تو"هست ونیست" را می شناسی وافسوس که به دنبال "نیست" روان می شوی....»
پهلوان درحالیکه به نخودی چشم دوخته ودهانش ازحیرت باز مانده بود، بی اختیار گفت:« باد می گفت! باد چنین می گفت! باد می تواند چون پیری حکیم سخن گوید؟!» نخودی که ازچهره متعجب و متوحش پهلوان به خنده افتاده بود، گفت:« حرف های باد را ول کن. باد می آید و باد می غرد و باد می گذرد! درباد چه حقیقتی می تواند نهفته باشد. نترس! من هم که یک نخودی بیشتر نیستم!»
هر دو دوست با صدای بلند خندیدند. با این حال پهلوان که دل نگران شده بود، از نخودی پرسید:« آیا همه آدمها همینگونه هستند وآیا من هم همینطور!» نخودی خندید و گفت:« به اعتقادات آدمی و به باورهای یک قوم بستگی دارد. مردم درپی باورها و اعتقادات خود، زندگی خود را پی می ریزند. تو که در هیچ سرزمینی ساکن و پایبند به اعتقادات وآداب وسنن هیچ قومی نیستی. پس ترسی از خدا وشیطان این قوم ها هم نداشته باش!» پهلوان نفس راحتی کشید و لبخندی زد زیرا در ده آنها مردم باورهای دیگری داشتند وآن باورها به عقل وخرد او نزدیک تر بودند.
 نخودی با علاقه به تعریف کردن ازآن سرزمین ادامه داد ودردنباله داستان گفت:« دراین سرزمین خدا همان"هستی" وشیطان همان" نیستی" است وهریک را فصل هایی است وحاکمیتی. سال به چهارفصل تقسیم شده است. دو فصل برای حاکمیت" هستی" و دو فصل برای حاکمیت" نیستی" است. دراین سرزمین و درباور های مردم، نه خدا نابود شدنی است ونه شیطان. هریک را فصلی است وحاکمیتی. به این دلیل مردم قربانی برای خدا و نفرین برشیطان نمی کنند، تا فصل ها بگذرند. نخستین فصل سال، فصل بهار وفصل خدا و فصل" هستی" است. فصل حاکمیت عشق و محبت و زندگی و روییدن خاک وفصل کار وکوشش وکاشتن وساختن وآبادی است ومردم با شادی به پیشباز این حاکمیت سرورآمیزِ می روند. دومین فصل تابستان است وفصل برادری و برابری وتساوی وکارکردن وتحمل رنج ومشقتِ گرما به شوق برداشتن محصول وآذوقه زمستانی است. در این فصل اتحاد ودوستی ومحبت وهمدردی درمیان مردم به اوج خود می رسد. سومین فصل پاییزاست وآغازحاکمیتِ "نیستی" است. فصل تقسیم محصولات وثروت های به دست آمده درآن سال است و"فصل شیطان" نامیده می شود. در این فصل می تواند اختلافات شیطانی برسرتقسیم ثروت وجاه و مقام بروز کند. دراین فصل برابری و تساوی رعایت نمی شود و زورگویی جای عدالت وقانون را می گیرد. به عده ای محصول فراوان و سهم بزرگی از ثروت تعلق می یابد و به عده ای دیگر سهم کم تری از ثروت می رسد و به عده ای هم چندان سهمی نمی رسد تا قحطی وسختی زمستان را دوام آورند و به بینوایان نیز هیچ نمی رسد وآنها در زمستان می میرند. زمستان می تواند؛ فصل جنگ وبی قانونی باشد. دراین فصل نفرت وکینه وانتقام گیری وجنگیدن واستفاده از زور آزاد است. این فصل، می تواند هنگامه وقیامتی از استعدادهای شیطانی آدمی شود. برخی از مردم زحمتکش با پیش آمدن جنگ ودعوا، کوچ می کنند و می گریزند و به دورترین نقاط سرزمین می روند. مردان برای جنگیدن آماده می شوند، آنان دسته دسته می شوند و هر دسته ای لشکر خود را با همه امکانات نابود کننده، سامان می دهد. زمستان فصل سرماست و می تواند جنگ ومرگ وبی رحمی وگرسنگی و بیماری ودرد و رنج وغم واندوه را هم به بار آورد. جنگ همه چیز را نابود می کند و زحمات مردم را بر باد می دهد اما با فرارسیدن فصل بهار، پایان می یابد، زیرا بهار- فصل خدا و فصل شکفتن – فصل "هستی " است. جنگ وجنون شیطانی برای ثروت وقدرت و فصل "حاکمیت شیطان" می گذرد. عده ای برنده می شوند وعده ای می بازند اما تقصیرات خود را می پذیرند تا "عشق به استعدادهای شیطانی" ومیل به نیستی ونابودی در آنان همیشگی نگردد. در این سرزمین باور به " هستی" ، تقدسی بالاتر از باور به " نیستی" دارد. دراینجا دشمنی ها وجنگ ها مقدس وهمیشگی نیستند زیرا به حاکمیت شیطان در فصل" نیستی" و نابودی تعلق دارند وبه همراه زمستان میگذرند. فرارسیدن "بهار" یعنی بازگشت به زندگی وصلح و دوستی وشادمانی است. سراسرکشور برای جشن های بزرگ وفرخنده بهاری آماده می شود و مردم به روز نو و سالی نو در سراسر سرزمین خود باور دارند و به کمک یکدیگر می شتابند و مانند بهار طبیعت، آیینه محبت وشادمانی نسبت به یکدیگر می گردند وغبارسنگین زمستان را ازخانه ها واز دل خود می تکانند. دراین فصل کوچ کنندگان بدون ترس باز می گردند  وقانون وعدالت  بر زور و جنگ وجنون شیطانی حاکم می شود و نظم وسامانی نو برقرارمی شود. ویرانی ها دوباره آباد وساخته می شوند. دوباره روز از نو و روزی از نو آغاز شود!  »
 پهلوان درحالیکه  به آنچه شنیده بود، باور نداشت، گفت:« چطور می تواند چنین چیزی ممکن باشد که دشمنی ها در"فصل بهار" پایان یابند و  کینه ها ونفرت ها درسال نو تمام شوند؟»
 نخودی گفت:« آنها براین باورند که جنگ درخدمت شیطان و درفصل "نیستی" است و اگرپاکیزه از نفرت وکینه ودشمنی ها نشوند، زمستان پایان نمی یابد. بهارِ هستی فرا نمی رسد. باران نمی بارد. زمین بهره نمی دهد وقحطی وخشکسالی می آید وهمه با هم محکوم به مرگ می شوند و سرزمینشان نیز به دست بیگانگان می افتد. این را بارها تجربه کرده اند و ناچار هستند که به " فصل شیطان" پایان دهند تا فصل های خوب"هستی" نیز فرا رسند.»
ادامه دارد....
با امید که "هستی وبهاران آزادی" بازآید و"نیستی آخوندی" از سرزمین ما برود و تمامی تلاش ها- ازخٌرد تا کلان دراین راستا به ثمر بنشینند!
ماه سپتامبر. سال 2012 برابر با شهریور ماه 1391


Nessun commento: